تبیان، دستیار زندگی
آیا صدای كاروان عاشقان در تشنه ترین و خشك ترین سرزمین خدا را می شنوی.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اشکی به پهنای تاریخ

داستان کوتاه

آیا صدای كاروان عاشقان در تشنه ترین و خشك ترین سرزمین خدا را می شنوی.

بخش ادبیات تبیان
اشکی به پهنای تاریخ

داستان کوتاهی به قلم حمیدرضا نظری که به مناسبت ایام سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبداله (ع) منتشر می شود.


ای دوست! آیا می شنوی؟! صدای كاروان عاشقان در تشنه ترین و خشك ترین سرزمین خدا را می گویم؛ كاروانی تنها و غریب كه چشم به آسمان خون رنگ و چهره نورانی قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاری كه در اندیشه زندگی سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آینده نامعلوم كودكانش به سر می برد و...
 ****
من درهمین لحظه، در قطار مترو كرج- تهران نشسته و به زندگی و تلخی ها و شیرینی های روزگار می اندیشم.
قطار همچنان به نرمی به راه خود به سوی پایتخت ادامه می دهد و صدای سوگواران حسین بن علی(ع) و نوای محزون موسیقی از بلندگو، مرا به گذشته ها و سرزمین های دور می برد...
به آرامی گذشت زمان و لحظات و دقایق خود را به دست فراموشی می سپارم و سرم را به شیشه واگن تكیه می دهم و به مناظر اطراف ریل و تپه های مقابلم می نگرم كه هر لحظه از دید من دور و دورتر می شوند. لحظاتی بعد، چشمهایم را به روی واگن و ریل و فضای بیرون قطار می بندم و هر زمان از زمین و زمانه خویش بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم و...
گویی اكنون دیگر در قطار مترو حضور ندارم و مسافر شهر بزرگ تهران نیستم؛ ناگهان پرنده خیالم به پرواز در می آید و در آسمان پاک خدا اوج می گیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار می شود؛ اینك دلم می خواهد به زمان و سرزمینی غریب و بسیار دور پرواز كنم تا شاید اشكی به پهنای تاریخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...
****  
" اینجا دیگر كجاست؟!..."
كاروان عاشقان از حركت می ایستد. همه جا بیابان است و خشكی و "حسین" در اندیشه شناخت این سرزمین گرم و تشنه... امام دستهایش را سایبان چشمها كرده و به مکانی بسیار دور می نگرد؛ جایی كه سیاهی می زند و نشان از زندگی و حضور آدمیزاد با خود دارد:" آنجا كجاست ای جماعت؟!"
- غاضریه، فرزند رسول خدا!
- آیا با نام دیگر هم خوانده می شود؟
- آری، نینوا؛ در شرق آن، حائر قرار دارد.
- دیگر؟!
- كربلا!
- كربلا؟!!
امام با شنیدن نام كربلا، به آسمان چشم می دوزد:"همین جاست؛ سرزمین اندوه و بلا همین جاست؛ در این دیارغریب، زمین و زمان به حال ما خواهند گریست..."
صدای زوزه باد، در صحرا می پیچد و با خود نعره وحشیانه هزاران سرباز مسلح را به ارمغان می آورد...
" آنجا را ببینید؛ آن چیست؟!"
- لشکر بی انتهای دشمن است كه به این سوی می آید... خدایا! ما را و كودكان مظلوم ما را از شر اینان برهان!...
... مردان تشنه خون، به خیمه های امام و یارانش چشم دوخته اند تا فرمانده بزرگ، ابن سعد فرمان صلح و یا حمله را صادر كند. ابن سعد در فكر است و صدای عبیدالله بن زیاد، در ذهن او بر هر اندیشه ای چیره گشته است:
" تو فرمانروای بزرگی خواهی شد ابن سعد؛ شهر زیبای ری، زنان چشم مست آن دیار..."
ابن سعد پریشان و سردرگم است و حال و روز خود را نمی فهمد:
" به خدا و رسولش در روز رستاخیز چه بگویم؟ چگونه دستم را به خون حسین آلوده كنم؟ چگونه از او برای فرزند معاویه بیعت بگیرم؟"
صدای حسین بن علی(ع) در فضا طنین انداز است كه:" ای مردم كوفه! اینك شما را چه شده است؟! آیا شما همان جماعت نیستید كه بیعت با مرا پذیرفتید و من و خاندانم را به دیار خود فرا خواندید؟ آیا این هنگامه عظیم، برای كشتن فرزند علی است؟!"
شمر، جلو می آید و در برابر دیدگان همه با لبخندی زهرآگین به سویی اشاره می كند:
" ای حسین! آیا آب فرات را می بینی كه چگونه موج می زند و لبان تشنه كودكانت را به خود فرا می خواند؟! به خدا سوگند قطره ای از آن نخواهند چشید تا این كه جام مرگ را جرعه جرعه بنوشند!"
ابن سعد به یكباره از جای برمی خیزد و تیری در چله كمان می گذارد و به سوی خیمه امام نشانه می رود:
" ای سپاهیان من! ببینید و به امیر بزرگ، یزید ابن معاویه خبر دهید كه اولین تیر را، من به سوی خیمه حسین پرتاب كردم؛ آری من بودم؛ ابن سعد!"
... غوغایی عجیب و خونین سر می گیرد و صدای پای سم اسبان و غریو شادی سواران سپاه یک نبرد نابرابر و  ناجوانمردانه، در صحرای کربلا به گوش می رسد و هر لحظه اجسادی پاك بر خاك و خون می غلتند و از هر گوشه ای صدای فریادی جانسوز شنیده و دستهایی به سوی آسمان دراز می شود...
خدایا! این صحرای تشنه در خود چه دارد؟ وزش باد، خون و جنگ و فریاد، تلالو برق شمشیرها، اجساد مطهر كاروان حق و عدالت، صدای شیون زن ها و بچه ها، آفتاب داغ، سرزمین خشك و خنده وحشیانه سربازان؛ سربازانی که با دندان های خون آشام و چشم های دریده، آماده هجوم به خیمه های اهل بیت هستند؛ خیمه هایی که صدای فریاد و فغان زنان و کودکان مظلومش همه دشت خشک کربلا را دربر گرفته است و...
در هیاهوی ستیز حق و باطل؛ ندایی به بلندای تاریخ به گوش می رسد؛ ندایی که شاید بتواند شرف و غیرت آدمیان را به جوش آورد:" هل من ناصر ینصرنی؟ "
آیا کسی هست تا حسین را یاری کند؟... آیا کسی به این فریاد و دعوت یاریخواهی او پس از رشادت و شهادت یاران و خویشان و فرزندانش لبیک خواهد گفت؟ آیا... 
و اینك امام یكه و تنها به میدان می آید... ابن سعد وحشت زده به طرف سواران خود فریاد می زند:
" شتاب كنید نگهبانان؛ حسین به میدان می آید!"
سربازان خود را به عرصه پیكار می رسانند تا با قافله سالار به نبرد بپردازند. ابرها به جنب و جوش در می آیند و گویی آسمان می خواهد بر خاك تشنه ببارد... در میدان كارزار، فریاد شیهه اسبان و هیاهو و غوغای سپاه خصم و صدای چكاچك شمشیرها، دل آسمان را می شكافد و... به یكباره ضربه ای بر پشت امام می نشیند و بلافاصله چند نیزه در بدنش فرو می رود و از خیمه ها، صدای فریاد جانسوز حضرت زینب (س) بر خاك خونین كربلا، به گوش می رسد:" برادرم؛ حسین!..."
ابن سعد نمی تواند چنین صحنه ای را باور كند:" حسین و شكست؟! حسین و زانو زدن بر خاك؟! حسین و مرگ؟!" 
شمر در حالی كه شمشیری به دست دارد، از كنار ابن سعد می گذرد تا خود را به صحنه كارزار برساند.
" كجا می روی شمر؟"
- به سراغ حسین!
- حالا كه توانی در بدن ندارد؟!
صدای قهقهه وحشیانه شمر، بر صحرای مصیبت و بلا، مُهر سكوت می زند:" من با سر او كار دارم!"
شمر سپاهیان را كنار می زند و به چهره خون آلود حسین می نگرد. سپس در حالی كه زانو می زند، شمشیر را زیر گلوی مبارك امام می گذارد و... به ناگهان صدای رعب انگیز رعد، زمین و زمان را به لرزه درمی آورد و همه جا رنگ خون به خود می گیرد و چند صدا به طور همزمان، نام "حسین" را فریاد می زنند...
صدا به گونه ای است كه انگار تمام عالم، فریاد می زند...
****
... صدایی از همین نزدیكی ها مرا به خود می آورد و زمان حال را به من یادآور می شود:" آقا! پیاده نمی شی؟!"
- چی شده؟! من كجام؟!
- چیزی نشده؛ ما به آخر خط رسیدیم و شما باید مثل بقیه مسافرا از قطار خارج بشین!
متصدی سكوی ایستگاه مترو تهران است كه...
پس از تشكر و خداحافظی با او، از فضای مترو خارج و وارد پیاده رو خیابان می شوم تا در دریایی از آدم های بزرگ ترین شهر سرزمینم، در سوگ سالار شهیدان برای همیشه و تا به ابدیت، خون بگریم و...
ای دوست! آیا می شنوی؟! صدای كاروان عاشقان در تشنه ترین و خشك ترین سرزمین خدا را می گویم؛ كاروانی تنها و غریب كه چشم به آسمان خون رنگ و چهره نورانی قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاری كه در اندیشه زندگی سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آینده نامعلوم كودكانش به سر می برد و...
گویی اكنون دیگر در بزرگ ترین شهر سرزمینم نیز حضور ندارم و با عصرخویش، فاصله ها دارم؛ باز هم دلم می خواهد پرنده خیالم به پرواز درآید و درآسمان پاک خدا اوج بگیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار شود؛ اینك می خواهم به زمان و سرزمینی غریب و بسیار دور پرواز كنم تا شاید اشكی به پهنای تاریخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...