مامان تیک تاک
یکی بود یکی نبود روزی روزگاری ساعت زیبایی بود که صدای تیک تاک قشنگی داشت.
مامان تیک تاک را همه در خانه دوست داشتند.
بچه ها هر روز صبح نگاهش می کردند تا دیر به مدرسه نرسند. بابا نگاهش می کرد تا به موقع سرکار برود و مامان با نگاه کردن به او کارهایش را نظم و ترتیب می داد.
مامان تیک تاک سه تا پسر داشت.
پسر بزرگش چاق و کمی کوتاه بود. یواش یواش راه می رفت و همیشه آروم بود . حتی یک ساعت طول می کشید تا از جایی به جایی برود.
پسر دومی لاغر و قد بلند بود. زبر و زرنگ هم بود. فقط یک دقیقه طول می کشید تا از جایش حرکت کند.
اما پسر کوچیکه آتش پاره بود و یک دقیقه طول می کشید تا دور صورت مامان تیک تاک کند.
یک روز مامان تیک تاک خسته بود، احساس کرد خسته و گرسنه است. پسرهایش نای تکان خوردن نداشتند.
بچه ها نگاهش کردند و گفتند: وای چی بر سر مامان تیک تاک آمده؟
و مادرشان را با ناراحتی صدا کردند .
مامان در حالی که لبخند می زد از راه رسید. پشت مامان تیک تاک را باز کرد. باتری خالی را در آورد و به جایش یک باتری چاق و تپل مپل گذاشت.
مامان تیک تاک حالش خوب شد و لبخند زد.
پسرهایش هم شروع کردند به چرخیدن.
کانال کودک و نوجوان تبیان
koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی- روزهای زندگی