بابابزرگ
بابا بزرگ توی صندلی اش خواب بود. مینا به خواهر کوچکش گفت: ببین مینو امروز می خواهم بابا بزرگ باشم.
مینو کلاه بابابزرگ را سرش کرد جوراب بابا بزرگ و پاش کرد، پالتو بابابزرگ را پوشید و مینا براش دست زد.
مینو گفت: حالا فقط عینک بابابزرگ و کم دارم.
ولی عینک رو چشم بابابزرگ بود، مینو چند متکا گذاشت ولی باز هم دستش نرسید.
آن وقت روی متکا ایستاد ولی تلپی افتاد تو بغل بابابزرگ.
بابابزرگ از خواب پرید. هاها خندیدو گفت: سلام بابا بزرگ کوچولو.
بابابزرگ مینو رو بوس کرد و گفت: اگه لباس هام و پس بدی قول می دم ببرمت یه جای خیلی خوب.
بعد مینو با خو ش حالی پرید پالتو، جوراب و کلاه بابابزرگ رو زود در آورد.
رفت تا لباسای خودشو بپوشه ولی هر چه گشت لباساشو پیدا نکرد.
مینا و مینو همه جارو گشتند. تو کمد، زیر تخت ولی لباسای مینو نبود.
یک دفعه جلو آینه مینا رو دید که لباسای مینو رو پوشیده بود. با صدای بلند گفت: سلام مینو کوچولو.
مینو به مینا گفت: اگه لباسامو پس بدی بابا بزرگ مارو می بره یه جای خیلی خیلی خوب.
مینا هم سریع لباسای مینو را پس داد و با بابابزرگ رفتند بالای تپه تا سرسره بازی کنند.
koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی- سروش خردسالان