تبیان، دستیار زندگی
دوربین کوچولو توی مغازه عکاسی زندگی می کرد. رو به روی مغازه یک پارک قشنگ بود. دلش می خواست قشنگ ترین عکس دنیا را بگیرد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوربین کوچولو

دوربین کوچولو توی مغازه عکاسی زندگی می کرد. رو به روی مغازه یک پارک قشنگ بود. دلش می خواست قشنگ ترین عکس دنیا را بگیرد.

دوربین کوچولو

آمد پشت پنجره و بیرون را تماشا کرد. همه جا مثل هم بود. پُر از درخت های پارک بود. دوربین کوچولو با خودش گفت: نه! قشنگ ترین عکس دنیا باید با همه عکس های دنیا فرق داشته باشد.

رفت جلوتر و خوب تر نگاه کرد. یک دفعه یک نیمکت دید که رویش یک جوجه کلاغ نشسته است. دوربین کوچولو گفت: جوجه کلاغی روی نیمکت. این قشنگ ترین عکسِ دنیا می شود. بعد خوب جوجه را نگاه کرد تا عکسش را بگیرد؛ ولی جوجه دور بود. توی عکس پیدا نبود.

دوربین کوچولو پرید و بندش شاخه نزدیک پنجره را گرفت. حالا یک ذره به جوجه نزدیک شده بود؛ اما هر کاری کرد، باز هم جوجه کلاغ خوب پیدا نبود. دوربین کوچولو از روی شاخه جلو رفت و چسبید به تنه درخت. سُر خورد و پایین آمد. خِش و خِش روی برگ ها دوید و رفت نزدیک جوجه اش.

حالا جوجه کلاغ خوب پیدا بود. اما تا خواست عکسش را بگیرد، دید که چشم های جوجه خیس است. تازه فهمید که جوجه کلاغ گریه می کند. پرسید: جوجه کوچولو! بی نوک شدی؟ بی بال و پر شدی؟ چی شد که گریه می کنی؟

جوجه کلاغ گفت: هم نوک دارم، هم بال و پر؛ اما مامان ندارم. مامانم گم شده. مامانم را می خواهم!

دوربین کوچولو گفت: گریه نکن کوچولو! صبر کن، مامانت پیدا می شود. من می توانم کمکت کنم. بعد یک عکس از پارک و جوجه کلاغ گرفت. عکس را توی روزنامه چاپ کرد و زیرش نوشت: یک جوجه کلاغ مامانش را گم کرده، توی پارک جلو عکاسی.

فردا که دوربین کوچولو پشت پنجره آمد، جوجه کلاغ روی نیمکت نبود. مادرش عکس را دیده بود. پیدا شده بود و جوجه اش را برده بود.
 
 
دوربین کوچولو با خودش گفت: من توانستم قشنگ ترین عکس دنیا را بگیرم. تازه! به یک بچه کلاغ هم کمک کردم. آخ جون!
 

دوربین کوچولو



 کانال کودک و نوجوان تبیان

koodak@tebyan.com

شهرزاد فراهانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.