تبیان، دستیار زندگی
شهید محمد استحکامی، متولد 1362 از همان هایی است که برای پی بردن به جنبه های مختلف اعتقادی و ایمانی اش باید درنگ کرد و خاطراتش را شنید و حظ برد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقت شهادت در رکاب امام زمان (عج)


شهید محمد استحکامی، متولد 1362 از همان هایی است که برای پی بردن به جنبه های مختلف اعتقادی و ایمانی اش باید درنگ کرد و خاطراتش را شنید و حظ برد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید محمد استحکامی

طاهره غلامعلی شاهی که از سال 1385 زندگی مشترکش را با شهید استحکامی شروع کرد، در گفت وگو با ما از شهیدی می گوید که آرامش خاصی داشت.


سرآغاز همراهی شما و شهید استحکامی در زندگی از کجا شروع شد؟


من کارمند آموزش و پرورش بودم و همسردایی محمد مسئول امور مالی اداره بود. از این طریق به هم معرفی شدیم. محمد آن زمان دوره آموزشی را می گذراند و جهرم نبود. مادرش گفته بود می خواهم برای محمد آستین بالا بزنم که همسردایی اش من را معرفی کرد.
شما چه ویژگی خاصی در ایشان دیدید که برایتان مقبول افتاد؟
من خواستگار برایم زیاد می آمد ولی هرطوری حساب می کردم هیچ کدام شان با چیزی که مدنظرم بود جور در نمی آمدند. اعتقاد داشتم همسرم باید مومن و متدین باشد، نماز و قرآن بخواند و آرامش خاصی داشته باشد. وقتی محمد به خواستگاری ام آمد دیدم همه این ها را یکجا دارد. تمام خصوصیاتی که درباره همسر موردعلاقه ام به خدا گفته بودم را محمد در خودش جمع کرده بود.

به من می گفت فقط برایم دعای شهادت بخوان. من همیشه می گفتم حق تو شهادت است. ولی نه الآن تو باید در رکاب امام زمان (عج) شهید شوی. او هم می گفت الآن رکاب امام زمان (عج) است
شهید چه معیارهایی برای ازدواج مدنظر داشت؟

او هم همیشه می گفت یک همسر متدین از خدا می خواستم. اوایل عقد در پیام هایش برایم می نوشت آن آدرسی که در نماز شب به خدا برای همسرم آینده ام داده بودم، خدا همان را به من داد. تنها مانعی که سر راه ازدواجمان بود تفاوت سنی مان بود که من دو سال از محمد بزرگ تر بودم. در خانواده این موضوع سابقه نداشت ولی برای آن ها جاافتاده بود و مادر شوهرم می گفت برای ما خیلی عادی است و از این گونه موارد زیاد داشته ایم که خانم ها از آقایان بزرگ تر باشند. می گفت ما دوست داریم زن عاقل برای بچه هایمان بگیریم؛ اما خودم دوست داشتم همسر کسی شوم که حداقل چهار سال از خودم بزرگ تر باشد. قبل از دیدن محمد تنها علت مخالفت، همین بود. اولین بار که با هم صحبت کردیم دیدم خیلی عاقل تر و فهمیده تر است از چیزی که تصور می کردم. همیشه فکر می کردم اگر کسی از من کوچک تر باشد شاید در زندگی نتوانم به او تکیه کنم ولی محمد آن قدر تکیه گاه محکمی برایم بود که فکر کنم روی آن آوار شده بودم. هر کاری داشتم به خودش تکیه می کردم و بدون نظرخواهی از محمد هیچ کاری انجام نمی دادم. حتی برای خریدن یک روسری هم به او محتاج شده بودم. خیلی روی محمد حساب می کردم و در زندگی ام حرف اول را می زد.

شهید استحکامی نظامی بودند، نظرتان نسبت به شغلشان چه بود؟

می دانستم نظامی ها درگیری شغلی زیاد دارند، مأموریت های زیادی می روند. لباس و شغل پاسداری محمد برای من مقدس بود. البته هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز لباس رزم بپوشد. می گفتم الآن زمان جنگ های نرم افزاری و رسانه ای است و دیگرکسی روبه روی کسی نمی جنگد.


احتمال نمی دادید یک روز همسر شهید شوید؟

بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی باخدا برقرار می کرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسم الله می گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا می خواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود. گاهی اوقات اگر من از دست بچه ها عصبانی می شدم با خنده می گفت این ها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچ وقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش می داد بعد اگر درست نبود توجیه می کرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار می آمد. حق الناس را خیلی رعایت می کرد حتی وقتی آب را باز می کرد تا وضو بگیرد. اگر سفره می انداختیم و چند قاشق غذا باقی می ماند می برد جایی برای مورچه ها و پرندگان می ریخت و می گفت این ها بخورند بهتر از دور ریختن است.


پس درباره شهادت با شما صحبت کرده بود؟

به من می گفت فقط برایم دعای شهادت بخوان. من همیشه می گفتم حق تو شهادت است. ولی نه الآن تو باید در رکاب امام زمان (عج) شهید شوی. او هم می گفت الآن رکاب امام زمان (عج) است.


خبر داشتید که قرار است به سوریه اعزام شود؟

این موضوع را با من مطرح نکرد. زمانی که آموزش می دید و دیر به خانه می آمد می گفت باید آموزش ببینم تا اگر لب مرز درگیری شد آمادگی داشته باشیم. یک روز در پارک یکی از همکارانش را دیدیم. از خانم همکارش درباره آموزش هایشان پرسیدم که گفت این ها آماده اعزام هستند و می خواهند به سوریه بروند. وقتی به خانه رفتیم گریه کردم که چرا به من نگفتی. توضیح داد که باید آماده باشیم تا در صورت بروز درگیری قدرت دفاع داشته باشیم. وقتی پاسپورتش را گرفت و کارهای اعزامش را انجام داد خیلی دلم شور می زد. مدرسه ها شروع شده بود و چون دو ساعت از منزل تا محل کارم فاصله بود می گفتم تو باید رضا را به مدرسه بفرستی و از امیرعلی مراقبت کنی و اگر تو نباشی چه کسی این کارها را انجام دهد. می گفتم تو الآن نرو و بگذار برای تابستان برو که می گفت نه حتماً باید بروم. می گفت من که رفتم تو همسر شهید می شوی و بدون اینکه بفهمی مدرسه به دم خانه انتقال پیدا می کند. گفتم من ترجیح می دهم دو ساعت بروم و برگردم ولی سایه ات بالای سر بچه ها باشد. خودش یقین داشت که رفتنش برگشتی ندارد. از آرامشش فهمیده بودم برود شهید می شود. هر چند بعد از شهادتش این انتقال انجام شد و فاصله خانه تا محل کارم خیلی کم شد.

الآن نسبت به شهادتشان چه احساسی دارید؟ از اینکه در راهی قدم گذاشتند که به شهادت ختم شده راضی هستید؟


شما هر کسی را که دوست داشته باشید برایش آرزوی شهادت می کنید. به پسرهایم هم که دوست شان دارم می گویم الهی شهید شوید. نمی خواهم عزیزانم را با مرگ طبیعی از دست بدهم؛ اما نه همین الآن به شهادت برسند بلکه وقتی که زمانش برسد. کسی که ازدواج کرده و زندگی اش خوب و خوش است می داند با ارزش ترین چیز برای یک زوج در کنار هم بودن است. من بچه و پدر و مادرم را دوست دارم ولی همسرم را طور دیگری دوست داشتم و زندگی ام به او وابسته بود. دوست داشتن همسر متفاوت تر از بقیه است. همانطور که خدا هم در قرآن می فرماید همسران را در کنار هم مایه آرامش هم قرار دادیم. دوست نداشتم از دستش بدهم و از طرفی هم می گفتم هیچ چیزی بهتر از شهادت نمی تواند برایش وجود داشته باشد. لحظه ای که می خواست خداحافظی کند و برود خیلی گریه می کردم. ما معتقدیم تا خواست خدا نباشد برگی روی زمین نمی افتد. کسی که ایمان دارد می داند همه چیز این دنیا با مصلحت خداست و نمی توان یک لحظه عمر آدم را کم و زیاد کرد. اگر عمر محمد به دنیا نباشد چه بهتر که شهید شود اگر عمرش هم به دنیا باشد که می رود و برمی گردد. ناراحتی و گریه ام از سر دلتنگی است.
الآن به محمد می گویم خوش به حالت به هدفت رسیدی. تو رفتی و شاید هیچ وقت دلتنگ ما نشوی. خدا می گوید شهدا زنده اند و تو هستی و ما را درک می کنی. من با چشم دنیایی نمی توانم روحت را درک کنم و این برایم سخت است. دوست دارم بیشتر او را درک کنم. بعضی اوقات امیرعلی می گوید بابا آمد بغلم کرد. بچه دو، سه ساله چون پاک است و گناه ندارد این مسائل را درک می کند. یکی مثل من که سر تا پا گناه است نمی تواند درک کند. به همین دلیل دلتنگش می شوم.
اجر شما هم کمتر از شهید نیست. کاری که شما می کنید کار سختی است و وظیفه سنگینی بر دوشتان است.

چند فرزند از شهید به یادگار مانده است؟


دو پسر دارم. رضا امسال به کلاس سوم ابتدایی می رود و امیرعلی دو سال و نیمه است. دقیقاً روز تولد پسرم که دو ساله می شد خبر شهادت محمد را به ما دادند. 30 آذرماه 94 انتظار داشتم محمد از سوریه زنگ بزند تولد امیرعلی را تبریک بگوید ولی ناگهان زنگ زدند و خبر شهادتش را دادند. همیشه روز تولد امیرعلی تنم می لرزد می گویم روز تولد و سالگرد پدرش یکی شد.


بچه ها بهانه پدرشان را می گیرند؟


خیلی زیاد. روزهای اول که رضا بی قرار بود به او گفتم پدرت شهید شده و آیه ای از قرآن برایش خواندم که شهدا زنده هستند. گفتم پدرت تو را می بیند و هر زمان امام زمان (عج) ظهور کند در رکاب امام برمی گردد و تو باید سعی کنی یک منتظر واقعی باشی. دعای فرج بخوان تا ظهور حضرت نزدیک شود. البته چون کم سن و سال است الآن دچار دوگانگی شده و گاهی گریه می کند و می گوید منتظریم بابا بیاید پس چرا نمی آید؟ الآن ذهنش درگیر برگشت پدرش است. حالا بزرگ تر شود بیشتر و کامل تر برایش توضیح می دهم.


خود شما حضور شهید را در زندگی تان احساس می کنید؟

بعضی اوقات خیلی به وضوح حضورش را احساس می کنم. گاهی که در بعضی کارها می مانم انگار خودش می آید ترتیب کارها را می دهد. مثلاً غصه دارم چیز سنگینی بلند کنم که ناگهان پدرشوهرم می آید. یا نمی توانم کاری انجام دهم که یکی از اقوام زنگ می زند. یک بار هم اتفاق جالبی افتاد. مراسم داشتیم و فکر این بودم که چه شیرینی سفارش بدهم. سر خاکش نشسته بودم و با او درد دل می کردم که اگر تو بودی فلان کار را می کردیم و فلان چیز را سفارش می دادیم و الآن دست تنها هستم. آمدم خانه و فردا صبح یکی از دوستانش که قنادی دارد زنگ زد و گفت برای جایی شیرینی لازم داشتی؟ گفتم چطور مگر؟ گفت خواب محمد را دیدم که به من پول داد و گفت خانمم هر نمونه شیرینی می خواهد برایش ببر. وقتی جریان درد دلم را برایش تعریف کردم که واقعاً شیرینی می خواستم هر دو از گریه نمی توانستیم حرف بزنیم. بعد از آن سرخاکش رفتم و از محمد تشکر کردم و گفتم نیستی ولی کارهای من را مثل قبل راه می اندازی.

بچه هایتان که بزرگ تر شوند پدرشان را چطور برایشان معرفی می کنید؟

الآن پدرشان تا حدود زیادی در جهرم معرفی شده است. محمدی که کسی صدایش را نمی شنید الآن همه او را می شناسند. او به دارالایتام کمک می کرد و ایتام را تحت پوشش می گرفت. فیش حقوقی اش را که نگاه می کردم می فهمیدم فرش و آبگرمکن برای کسی خریده و قسطش را می دهد. نمی خواست کسی متوجه کارش شود. دوست داشت اجر کارش پیش خدا محفوظ بماند. زمانی که محمد شهید شد خیلی ها فهمیدند فلان کار را محمد برایشان انجام می داده است. همسر یکی از همکارانش می خواست وام بگیرد و بدون اینکه بشناسد و همدیگر را ببینند محمد همه کارهایش را در بانک می کند. بعد از شهادتش گفت از طریق یکی از ضامن ها متوجه این موضوع شده است.


منبع: روزنامه جوان