تبیان، دستیار زندگی
روز دوم میخ و پیچ و سیم و لامپ بردم تا روشنایی های خانه را تنظیم كنم. پیچ گوشتی و فازمتر هم بردم كه كلیدها و پریزها را ببندم سر جایشان.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کاش‌ زودتر معمولی شویم!

زندگی

روز دوم میخ و پیچ و سیم و لامپ بردم تا روشنایی‌های خانه را تنظیم كنم. پیچ‌گوشتی و فازمتر هم بردم كه كلیدها و پریزها را ببندم سر جایشان. روز سوم آینه و قرآن بردم، قبل از اینكه گاز و یخچال و میز تلویزیون بنشیند گوشه آشپزخانه و هال. روز چهارم كتاب‌هایم را روزنامه‌پیچ و كارتن كردم و با كتابخانه‌ام بردم گذاشتم كنار دیوار اتاقی كه قرار است از 2هفته دیگر اتاق كار ما باشد. روز پنجم مادرم تشك و لحافی را كه همه این روزها مشغول دوختن آنها بود، گذاشت زیر بغلم تا ببرم بگذارم توی كمد دیواری اتاق‌خوابِ خانه نو. روز ششم باید لباس‌هایم را جمع و جور كنم و از توی كمد این خانه ببرم به خانه‌‌ای كه قرار است از 2هفته دیگر در آن نفس بكشیم.

این بازی تا وقتی اثری از ما، از هر دوی ما، در خانه‌های پدر-مادری‌مان وجود دارد، ادامه خواهد داشت. هر روز چیزی از این خانه‌ها كم می‌شود و به خانه عروس و داماد 2هفته دیگر اضافه خواهد شد. به خانه‌ای كه تا 2هفته پیش سفید مطلق بود اما حالا هر جای خانه لكه‌ای رنگی از كارتن‌ها و بسته‌ها پخش شده است. رنگ كردن این بوم سفید باسلیقه خودمان جذاب است و شیرین و طبعا خاطره‌انگیز.

این نخستین‌بار است كه بی‌هیچ ملاحظه‌‌ای فقط ایده‌های خودمان در خانه تكثیر می‌شود كه احتمالا اسم دهان پركن آن را می‌گذارند استقلال. اما این روزهای جدایی، چیزی می‌لنگد. به هر تكه‌ای كه ما از خانه‌هایمان به آن خانه‌ تازه می‌بریم، چیزی از ما چسبیده است كه خاطرمان را حزین می‌كند. در همه این روزهایی كه داریم از خانه‌های قدیمی‌مان كنده می‌شویم، دلتنگی بی‌هوا هر لحظه غافلگیرمان می‌كند و كار را تا جایی پیش می‌برد كه برای جدایی از همه خاطره‌هایمان باخانه‌های قدیمی، بی‌صدا در خلوت‌مان اشك می‌ریزیم. برای اینكه دیگر قرار نیست هر روز اهالی خانه را به معمولی‌ترین شكل ممكن ببینیم. برای غرهایی كه به‌خاطر غذاهایی كه دوست نداریم، به جان مامان می‌زنیم. برای همه بی‌نظمی‌ها و سكوت‌ها و شلوغی‌های خانه.

همه این روزها وقتی در خانه دعوایی بالا می‌گیرد، دلمان می‌ریزد پایین كه از چند روز دیگر حتی این دعواها را نمی‌بینیم. بچه شده‌ایم. شب‌ها با خودمان حساب می‌كنیم چند‌شب دیگر بخوابیم و بیدار شویم، دیگر در این خانه نیستیم. جمله‌های این روزهای همه اهالی خانه‌هایمان با این شروع می‌شود كه «وقتی رفتین خونه خودتون...» و برای روزهای بعد ما هزار تا نقشه می‌كشند؛ اما انگار هیچ‌كدام نمی‌دانند همانقدر كه برای زندگی تازه از 2هفته دیگر و برای هفته‌ها و سال‌های بعدش خوشحالیم، دور از چشم آنها، حتی بی‌خبر از همسرمان، برای دلتنگی این جدایی بغض می‌كنیم. سخت است؟ بله، اما چاره‌ای نیست. با همین دلتنگی‌ها و جدایی‌ها قرار است بزرگ شویم و حتما امیدها و خوشی‌هایی در آینده هست كه ما را از گذشته به آینده پرت خواهد كرد؛ از خانه‌ها و آدم‌هایی كه جانمان به آنها بسته است به خانه‌ای كه قرار است قهقهه‌های خوشی‌های ما در آن بلند شود.



همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.