بادمجان خال خالی
تابستان بود، هوا گرم بود. پوست بادمجان وَر آمده بود. بادمجان نگاهی به پوست مشکی و براقش انداخت و با ناراحتی غُرغُر کرد:
من سیاهم و خیلی زشتم. کاش رنگ دیگه ای بودم. koodak@tebyan.com منابع: ماهنامه روزهای زندگی
کشک صدایش را شنید و دلش سوخت. خودش را شل و ول کرد و ریخت روی بادمجان سیاه.
بادمجان نگاهی به پوستش کرد و باز هم غُرغُر کرد: وای، من که سیاه بودم، چرا این رنگی شدم؟
سیاهی ام رفت، سفید شدم. نه، این رنگ هم به درد من نمی خورد!
پیاز صدایش را شنید ودلش سوخت. ریز ریز شد و چسبید به سفیدی های پوست بادمجان. بدن بادمجان خال خالی شد.
دستی آمد و بادمجان خال خالی را لقمه کرد: بَه بَه! چه کشک بادمجان خوش مزه ای! توی هوای گرم حسابی به دهن مزه می دهد!
و شروع کرد به خوردن بادمجان.
شهرزاد فراهانی
clipart