تبیان، دستیار زندگی
دختر سیمین خانم، سرطان تیروئید دارد. این را یكدفعه فهمیدیم. سیمین خانم، زن سرایدار ساختمان، یك روز آمد پیشم و گفت: «شما جواب این آزمایش را می توانید بخوانید؟»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک دم امید

امید

دختر سیمین‌خانم، سرطان تیروئید دارد. این را یكدفعه فهمیدیم. سیمین‌خانم، زن سرایدار ساختمان، یك روز آمد پیشم و گفت: «شما جواب این آزمایش را می‌توانید بخوانید؟» دخترش را برده بود دكتر غدد و بعد برده بود یكجور سونوگرافی و بعد دكتر سونوگرافی تعجب كرده بود و پرسیده بود كه چطور دكتر غدد زودتر نفهمیده توی گلوی این دختر این ‌همه گره است؟ سیمین‌خانم از همان اولش به دلش بد افتاده بود. چند روز منتظر جواب آزمایشی بود كه تكلیف مریضی دخترش را معلوم می‌كرد. آن روز بی‌حرف‌و‌سخنی برگه آزمایش را داد و رفت.

به همسرم گفتم كه معمولا اینجور جواب‌ها را می‌شود جست‌و‌جو كرد. جست‌و‌جو كرد و گفت: «خودت بیا ببین. انگلیسی تو بهتره. من فكر كنم سرطانه. بدخیمه». نخواستم ببینم. زنگ زدم به سیمین خانم و گفتم: «بیا جواب آزمایش را ببر چون ما نفهمیدیم توش چی نوشته». آمد دم در خانه. نامطمئن نگاهم كرد و گفت: «بهم بگو مادر. هر چی هست بگو». گفتم كه برای فهمیدن جواب آزمایش فقط انگلیسی خوب نیاز نیست. كسی كه می‌خواهد آزمایش را بخواند باید دكتر باشد. دروغ نگفتم. تا آن روز چندباری شده بود كه نتیجه‌ آزمایشی را جست‌و‌جو كرده و اشتباه فهمیده بودیم چه می‌گوید.

سیمین‌خانم چند روز بعد خسته و درمانده از پیش دكتر آمد و گفت: «بدخیمه». من دوباره نشستم پشت لپ‌تاپ و گفتم: «سیمین‌خانم، انگار سرطان قابل‌درمانیه. نوشته بیشتر مریضا درمون می‌شن». كم مانده بود بگویم: «نوشته نگران نباشید». اما حوصله دلداری دادن بیشتر نداشتم. خودم هم به‌هم ریخته بودم از این آواری كه ریخته بود روی سر سیمین‌خانم. كم‌حرف شدم و او زود رفت خانه‌اش.

هیچ‌كدام از دوستانم دكتری نمی‌شناختند. صبح پیام را به همه رسانده بودم و تا عصر خبری نشده بود. نشسته بودم روی مبل و چای داغ را گرفته بودم دستم و برای سیمین‌خانم و دخترش گریه می‌كردم. پزشك جراح را توی راهروی بیمارستان دیده بودند فقط. خودش با آنها حرف نزده بود. كار داشت و زود رفته بود. دستیارش به آنها گفته بود دكتر تا چند روز دیگر یك سفر خارجی می‌رود، بستری‌اش كنند شاید رسید میان عمل‌هایش این یكی را هم عمل كند.

دلم می‌خواست بلد بودم برایشان كاری كنم؛ دكتر بودم، وزیر بهداشت بودم، یك چیزی بودم كه قدمی برمی‌داشتم برای آدمی كه از مال دنیا یك دختر دارد و یك شوهر. قند را گذاشتم توی دهنم و به موبایلم نگاه كردم. از هیچ‌كس خبری نبود. من یك آدم معمولی بودم كه فقط می‌توانست سكوت كند و گریه كند و ماتم بگیرد. چكار باید می‌كردم برایش؟ قیافه‌ این روزهای سیمین‌خانم آمد جلوی چشم‌هایم. چقدر خسته و درمانده بود. نه دكتری بلد بودم و نه در این دنیا كاره‌ای بودم. فقط می‌توانستم دوتا استكان چای بریزم، بروم بنشینم در اتاق كوچكشان و چند دقیقه‌ای بخندانمش. لابد این روزها آنقدر ناامید است كه یك دلداری كوچك هم دلش را روشن كند. آدم یك وقت‌هایی آنقدر حالش بد است كه منتظر است از دهان یكی حرف امیدواركننده بشنود تا آن كلمات را به فال نیك بگیرد. آمدم بلند شوم بروم طرف آشپزخانه. صدای موبایلم را شنیدم. یك پیام آمده بود. یكی از دوستانم برایم نوشته بود: «دایی من دكتر غدده تو یه بیمارستان خوب دولتی. گفت فردا برن كه ببیند‌شون. اسم‌شون چیه؟»



همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.