حرف سارا
یکی بود یکی نبود سارا خیلی کنجکاو شده بود تا ببینه مامانش و بقیه چه طور دعا می کنند دوست داشت با خدا حرف بزنه.
سارا به تلویزیون نگاه کرد همه داشتند دعا و راز و نیاز می کردند.
مردها و زنان زیادی را دید که در حرم نشسته بودند و نماز می خواندند.
حیاط حرم امام رضا را شناخت.ب چه که بود در آن جا عکس گرفته بود و بازی کرده بود.
مادر داشت مراسم را می دید و دعا میخواند. سارا کوچولو کنار مادرش نشست ولی نتوانست کلمه های دعا را از روی کتاب مادرش بخواند سارا خیلی ناراحت شد.
به مادرش گفت: مامان، من نمی توانم دعا بخوانم!
مادر لپ گردالی سارا بوسید و گفت: تو می توانی حرف هایت را به خدا بگویی.
سارا کنار پنجره رفت و فکر کرد. از پنجره دید یک پیشی روی دیوار نشسته و داره به ماهی کوچولوها تو حوض نگاه می کنه
دعا کرد:
خدایا به پیشی غذا بده تا سیر بشه و ماهی های مارو نخوره.
بعد فکر کرد تا ببیند دیگه چه حرفایی داره که به خدای مهربون بزنه.
کوچولوها مهربون شما هم می توانید با خدا حرف بزنید خدای مهربون حرف همه را گوش می ده، پس شروع کنید به دعا کردن و حرف دل تون و به خدای مهربون بزنید.