تبیان، دستیار زندگی
دزدی در ماورالنهر زندگی می کرد که همه او را به عنوان سردسته دزدها می شناختند. روزی به نیشابور رفت تا خزائه حاکم شهر را خالی کند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دزد و نمک

دزدی در ماورالنهر زندگی می کرد که همه او را به عنوان سردسته دزدها می شناختند. روزی به نیشابور رفت تا خزانه حاکم شهر را خالی کند.

دزد و نمک

پس از تحقیق و پرس و جو، خزانه حاکم را پیدا کرد و راهی زیرزمینی به طرف آن درست کرد.

بالاخره شبی از آن راه وارد خزانه شد و هر چه که به دستش رسید، جمع کرد و در کیسه ای ریخت. موقعی که می خواست از همان راه برگردد، ناگهان چشمش به چیزی سفید رنگ افتاد که در تاریکی شب می درخشید.

با خود فکر کرد: نکند گوهر شب چراغ است! تصمیم گرفت آن را هم بردارد و در کیسه بگذارد. لمسش کرد، اما چیزی سر درنیاورد. کمی بویید، باز هم چیزی نفهمید. بی اختیار به آن زبان زد و فهمید که شور است و پی برد که آن چیز درخشنده، فقط نمک است.

مدتی فکر کرد و بعد هر چه را که جمع کرده بود، سر جایشان گذاشت و از همان راه زیرزمینی فرار کرد و دست خالی برگشت. روز بعد، به حاکم خبر دادند که: دیشب دزد به خزانه شما رفته، اما هیچ چیزی را نبرده است. حاکم دستور داد در شهر جار بزنند که: هر کس این کار را کرده است، نترسد و خودش را معرفی کند، چون حاکم او را مجازات نمی کند. البته به شرط این که بگوید چرا طلاها را جمع کرده، اما نبرده است.

دزد وقتی این خبر را شنید، پیش حاکم رفت و گفت: کار من بوده. حاکم پرسید: چرا طلاها را با خود نبردی؟ دزد گفت: توی تاریکی خزانه چیزی دیدم که سفید رنگ بود، به آن زبان زدم، متوجه شدم که آن نمک است. با خودم گفتم چون نمک تو را چشیده ام، نباید خیانت کنم.

این بود که هر چه جمع کرده بودم، سر جایش گذاشتم و رفتم. حاکم شهر وقتی این حرف را شنید به او آفرین گفت و مقام سپه سالاری لشکر را به او داد. به این ترتیب، آن دزد مردی معروف شد و دزدی را کنار گذاشت.

koodak@tebyan.com

منبع: ماهنامه روزهای زندگی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.