تبیان، دستیار زندگی
وحید رضازاده آذری متولد سال 66 و فرزند شهید داوود رضازاده آذری، دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته علوم ارتباطات اجتماعی که پایان نامه خود را به «تحلیل محتوای سنگ نوشته های مزار شهدا» اختصاص داده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طرحی که حقایق پدرم را مختوم کرد


تحلیل محتوای سنگ نوشته های مزار شهدا (قسمت اول)

وحید رضازاده آذری متولد سال 66 و فرزند شهید داوود رضازاده آذری، دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته علوم ارتباطات اجتماعی که پایان نامه خود را به «تحلیل محتوای سنگ نوشته های مزار شهدا» اختصاص داده است.

فرآوری: سامیه امینی- بخش فرهنگ پایداری تبیان

شهید داوود رضازاده

108 شهید از کوچه سه متری

وی درباره پدر شهید خود می گوید: پدرم قبل از به دنیا آمدن من در عملیات کربلای هشت و منطقه شلمچه، شهید شد و من هیچ وقت او را ندیده ام اما این طور بگویم که ما اصالتاً اهل تبریز هستیم اما ساکن محله فردوس تهران بودیم که پس از شهادت پدرم دوباره به تبریز بازگشتیم. پس از بازگشت به تبریز نیز هرگاه به تهران می رفتیم حتماً سری به کوی فردوس می زدیم. آنجا محله کوچکی است از جنس انقلاب اسلامی که در مقیاس کوچک خود که سه کوچه بیشتر نبود، 108 شهید تقدیم کرده است.

یکی از بچه های محل تعریف می کند که در سال 79 به محله کوره پز خانه تهران رفته بودم (بخش اعظمی از مستضعفان تهران در این محله ساکن هستند) پیرزنی را دیدم که داشتند کوره پز خانه اش را خراب می کردند؛ دیدم ژسی از شهید رضازاده را که روی یک کاغذ کاهی نقش بسته بود، روی دیوار کوره پز خانه چسبانده است؛ پرسیدم مادر این کیست؟ گفت او را نمی شناسم ولی بعضی وقت ها برای من نان می آورد...


در نوجوانی با پدرم آشنا شدم

وقتی نوجوانی 18 ساله بودم، جهت شرکت در مراسم ختمی به همراه مادر، خواهر و دایی خود، مجدداً به آن محله رفتیم؛ بچه های محل وقتی ما را دیدند گریه کردند؛ یکی از آن ها می گفت ما دو برادر هموفیلی بودیم و پول درمان هم نداشتیم اما پدر تو هردوی ما را به دفتر شهید رجایی برد و آن ها نیز دستور اکید دادند که به مشکل ما رسیدگی کنند.
وقتی هم به محل کار پدرم رفتم، بیش از هفت یا هشت نفر از اهل کارخانه، به من گفتند مایتیم شده بودیم و عمو داوود از همان بچگی به ما توجه می کرد و همه ما را او سرکار آورد و اگر امروز خانواده ما روزی می خورند، به برکت شهید رضازاده است.
مادرم نیز تعریف می کند پدرم چنان شخصیتی داشت که برای حمایت از مستضعفین، نان شب هم نمی خورد. تا جایی که یکی از بچه های محل تعریف می کند که در سال 79 به محله کوره پز خانه تهران رفته بودم (بخش اعظمی از مستضعفان تهران در این محله ساکن هستند) پیرزنی را دیدم که داشتند کوره پز خانه اش را خراب می کردند؛ دیدم ژسی از شهید رضازاده را که روی یک کاغذ کاهی نقش بسته بود، روی دیوار کوره پز خانه چسبانده است؛ پرسیدم مادر این کیست؟ گفت او را نمی شناسم ولی بعضی وقت ها برای من نان می آورد...

حقایق پدرم را روی سنگ نوشته مزارش کنید

من خیلی دوست داشتم این حقایق را به نحوی در مزار پدرم نشان بدهم و بگویم این شهید برای حمایت از مستضعفین همه کار می کرد؛ می خواستم این سنت حسنه را روی سنگ قبرش حک کنم تا دیگران نیز بدانند شهدا چنین انسان هایی بودند؛ اما با اجرای طرح یکسان سازی، این اجازه را به من ندادند.
پدر من سال 66 شهید و پیکرشان در سال 86 پیدا شد. ما نیز مثل تمام خانواده های شهدا احساساتی داشتیم که قابل کتمان نیست. به عنوان فرزند یک شهید مفقودالاثر، هرگاه به وادی رحمت یا بهشت زهرای تهران می رفتیم، با خود می گفتم اگر پدر من هم مزاری داشت، برایش حجله درست می کردم یا خیلی کارهای دیگر را انجام می دهم. چون می دیدم خانواده ها باظرافت خاصی این کار را انجام می دهند و یک موزه تمام عیار مردمی درست می کنند. وقتی کسی فشنگی را که از تن عزیزش درآورده اند داخل حجله می گذارد، یک کار فرهنگی تمام عیار است.
وقتی در سال 86 پیکر پدرم را به همراه چهار شهید دیگر (شهید حبیب پاشایی، شهید حسن کندوری، شهید حبیب هوشیار و یک شهید گمان) آوردند، به این آرزو رسیدم که پدرم مزاری داشته باشد. من درگیر مراسم بودم و قبل از روز تشییع اصلاً وقت نکردم سمت وادی رحمت بروم و ببینم پدرم را کجا دفن خواهند کرد؛ روز تشییع نیز جمعیت کثیری آمده بودند تا بعد از ده سال بار دیگر در تشییع پیکر پنج شهید شرکت کنند؛ مادری اسپند دود می کرد، برخی شمعدانی های خود را در کوچه ها چیده وعده ای هم خیابان ها را چراغانی کرده بودند، مادری را می دیدم چنان اشک می ریخت، گویی پسر خودش شهید شده است! و همه این کارها را خود مردم انجام می دادند نه ارگان های دولتی و این تنها متعلق به گفتمان انقلاب اسلامی است؛ وگرنه در جنگ های ویتنام و غیره چنین اتفاقاتی نمی افتد.

یک آن دیدم در اطراف خبری از جعبه آیینه نیست! با تعجب سمت سردار پورجمشیدیان رفته و گفتم: چرا پدرم را نزد شهدا دفن نکردید؟! سردار با همان آرامش همیشگی گفت آرام باش، اینجا هم مزار شهداست! گفتم پس حجله و پرچم و آن سنگ ها کجاست؟! سردار پاسخ داد گویا خیلی وقت است این طرف ها نیامده ای، چون دوهفته ای می شود که دارند اینجا را ساماندهی می کنند. باحالت افسرده ای قبول کردم و با خود گفتم شاید طرح جدیدی پیاده می کنند

پدرم را نزد شهدا دفن نکردند!

پس از تشییع به وادی رحمت رفتم و سردار پورجمشیدیان از من خواست آماده شده و پیکر پدرم را درون قبر بگذارم. من این کار را انجام دادم اما اصلاً حواسم به دوروبر و فضای گلزار نبود. وقتی قدری سرم خلوت شد، یک آن دیدم در اطراف خبری از جعبه آیینه نیست! با تعجب سمت سردار پورجمشیدیان رفته و گفتم: چرا پدرم را نزد شهدا دفن نکردید؟! سردار با همان آرامش همیشگی گفت آرام باش، اینجا هم مزار شهداست! گفتم پس حجله و پرچم و آن سنگ ها کجاست؟! سردار پاسخ داد گویا خیلی وقت است این طرف ها نیامده ای، چون دوهفته ای می شود که دارند اینجا را ساماندهی می کنند. باحالت افسرده ای قبول کردم و با خود گفتم شاید طرح جدیدی پیاده می کنند.

هنوز جعبه آینه برنگشته

سال 90، در همان محل خبرنگار شبکه استانی با من مصاحبه کرد درحالی که هنوز آن طرح ساماندهی به پایان نرسیده بود! یعنی بیش از چهار سال به طول انجامید اما نه جعبه آیینه ای برگشت و نه آن چیزی که در احساسات من می گنجید. من نمی دانم از چه کلمه ای استفاده کنم اما از دست دادن آن جعبه های آیینه، جلوه هایی که پرچم ها به وجود می آورد و آن سنگ قبرها، فاجعه فرهنگی است.

امضای رضازاده ها را نشان دهند

البته من هرگز با مرمت گلزار شهدا مخالف نیستم که این نیز مطالبه بخشی از خانواده شهداست نه همه آن ها درحالی که در بخش نامه بنیاد شهید آمده است، این طرح با رضایت کامل همه خانواده های شهدا انجام می گیرد. در مصاحبه هایشان نیز اذعان می کنند از همه خانواده های شهدا رضایت گرفته ایم و امضاء داریم! من در همین میز خطابه به صراحت تقاضا می کنم، امضاهای موجود، خصوصاً امضای رضایت خانواده شهید داوود رضازاده آذری را منتشر کنند تا شاید مشخص شود جز عده ای معدود، خانواده های دیگر از این موضوع بی اطلاع اند و یا اگر خانواده شهدا نماینده ای گزیده اند، ما از وجود نماینده هم بی اطلاعیم. من اجازه دارم از چند خانواده شهدا نام ببرم که برای اجرای طرح یکسان سازی از آن ها رضایت نگرفته اند، اما به لحاظ رعایت اخلاق این کار را نمی کنم و فقط به حاج اسماعیل وکیل زاده از رزمندگان و روایان دفاع مقدس و فعال فرهنگی که مدتی نیز در اداره حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس خدمت کرده است، اشاره می کنم که می گفت: پرواضح است (که برای اخذ امضای رضایت) سراغ افرادی چون من نخواهند آمد.

گریزی به شهید داوود رضازاده

شهید داوود رضازاده در سال 1334 در شهرستان تبریز به دنیا آمد. تحصیلات خود را از سن هفت سالگی آغاز کرد و تا کلاس سوم ابتدایی در مدرسه روزانه درس خواند و پس ازآن به صورت شبانه ادامه تحصیل داد و روزها را به کارگری پرداخت. او تا کلاس اول راهنمایی موفق به تحصیل شد. وی پس از مدتی در سال 1357 به استخدام شرکتی بانام شرکت نوظهور درآمد و در آنجا مشغول بکار شد. در این زمان ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر و یک دختر بوده است. شهید رضازاده عضو فعال بسیج بود و در مسجد محل بسیار فعالیت می کرد. حضور گسترده ای درصحنه های سیاسی و اجتماعی داشت و از تفکر انقلاب اسلامی دفاع می کرد. وی در سال 66 از طریق بسیج و داوطلبانه به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و به عنوان آرپی جی زن اهداف نظامی دشمن را مورد هدف قرارداد. این شهید بزرگوار بسیار باوقار و در کارها با اخلاص بود. ازخودگذشتگی از ویژگی های بارز شخصیتی اوست چرا که بارها از جانب مادرش برای حضور در جبهه منع شد اما او در پاسخ به مادر گفت: «مادر جان! همان طور که نماز واجب است، دفاع از میهن اسلامی نیز واجب است.» او در تاریخ 18/1/66 در منطقه شلمچه براثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل شد اما پیکر مطهر او 20 سال بعد برگشت.


منابع: آناج/ستارگان جاوید