تبیان، دستیار زندگی
درباره انگیزه واقعی استعفای دکتر مصدق در تیرماه 1331، گمانه های متنوعی مطرحند. ناصر همایون تکمیل از موضع جانبداری از اندیشه و کردار سیاسی دکتر مصدق، به بیان دیدگاه های خویش در باب زمینه ها و پیامدهای رویداد 30 تیر پرداخته است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قوام داعیه مدرنیسم داشت

درباره انگیزه واقعی استعفای دکتر مصدق در تیرماه 1331، گمانه های متنوعی مطرحند. ناصر همایون تکمیل از موضع جانبداری از اندیشه و کردار سیاسی دکتر مصدق، به بیان دیدگاه های خویش در باب زمینه ها و پیامدهای رویداد 30 تیر پرداخته است

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
قوام داعیه مدرنیسم داشت

چرا مصدق، قوام السلطنه را دستگیر نکرد/دربار مسئول کشتار قیام 30 تیر بود

با مروری اجمالی بر آنچه در این دفتر آمده است، در می یابید که در باب انگیزه واقعی استعفای دکتر مصدق در تیرماه 1331، گمانه های متنوعی مطرحند. این احتمالات، هر یک در بر دارنده بخشی از حقایق هستند و به رغم تنوع می توانند در مواردی با یکدیگر جمع شوند و در کنار هم به ترسیم واقعیت، کمک کنند.

* به نظر شما دکتر مصدق می دانست که جانشین او قوام است یا نه؟

دکتر مصدق می دانست که دو نفر رقیب او هستند. یکی سید ضیاءالدین  طباطبائی و یکی هم قوام. شاید نسبت به قوام اندکی نزدیکی حس می کرد، ولی نسبت به سید ضیاء شدیدا دشمن بود، چون کودتا و وضعیت رضاشاه را همه از ناحیه افکار و رفتار سید ضیا می دانست. من فکر می کنم دکتر مصدق نمی دانست که شاه بلافاصله قوام السلطنه را می آورد،  ولی می دانست که اگر قرار باشد رقیبی داشته باشد،  بین این دو نفر است، مخصوصا در ابتدای نخست وزیری اش، وقتی که جمال امامی در مجلس موضوع نخست وزیری او را مطرح می کند، همان موقع سید ضیاء نزد شاه بوده و قرار بوده نخست وزیر شود و لذا در این باره مدرکی هم داشته، ولی در مورد قوام السلطنه گمان نمی کنم مدرکی داشته، ولی حدس می زده.

*با مروری بر نشریات آن زمان، آشکار می گردد که قوام از مدت ها قبل در پی احراز نخست وزیری بوده و در گوشه و کنار هم اخباری در این باره دیده و شنیده می شده و افکار عمومی هم جایگزین دیگری جز قوام را برای مصدق تصور نمی کرده است. با توجه به این مسائل، آیا استعفای مصدق سئوال برانگیز هست یا نه؟

این مسئله برمی گردد به نفت. قوام تقریبا طرفدار لغو قرارداد سابق و تنظیم قرارداد جدیدی بوده، ولی طرفدار ملی شدن نفت نبوده و آن گروهی که می خواستند مسئله نفت حل شود و جنبه اقتصادی نفت برایشان بیشتر از جنبه استقلال ملی مطرح بوده، همیشه تبلیغ قوام  السلطنه را می کردند، مخصوصا اینکه قوام السلطنه در موضوع آذربایجان، امتیازات مثبتی را به دست آورده بود. این تصور که بگوئیم مصدق می دانسته قوام السلطنه می آید و بعد استعفا داده، من به این صورت تصور نمی کنم، ولی ممکن است حدس زده باشد.

*با استعفای دکتر مصدق،  نهضت ملی با وجود پشتوانه عظیم مردمی، عملا بی دفاع شد، چون این استعفا اولا بدون اطلاع دوستان و همکاران دکتر مصدق صورت پذیرفت و ثانیا نهضت در مقابل یک گردنه بسیار دشوار قرار گرفت. اگر بپذیریم که دکتر مصدق حدس هم می زده که قوام جانشین او می شد، هرچند قضیه فراتر از حدس است و این مسئله حتی به روزنامه ها هم کشیده شده بود، به نظر شما استدلال دکتر مصدق برای این استعفا چه بود،  در حالی که می دانست قوام همه رشته ها را پنبه خواهد کرد.

من نمی توانم به طور قطع بگویم که فکر نمی کرده که این طور خواهد شد،  اما اینکه او استعفا داد و نهضت را بدون سرپرست و آینده رها کرد، این طور نبود. من گمان می کنم دکتر مصدق روی آیت الله کاشانی،  زیاد حساب می کرد، کما اینکه درست هم از کار درآمد. البته عده ای هم هستند که می گویند دکتر مصدق به دادگاه لاهه رفته بود، ولی هنوز جواب دادگاه نیامده بود و این تصور وجود داشت که شاید دادگاه به ضرر ایران رای بدهد. مصدق دلش می خواست کنار برود و این شکست را نپذیرد، ولی خوشبختانه بعد از قبول مجدد ریاست دولت، جواب مثبت دادگاه لاهه آمد و موقعیت او را مستحکم تر کرد.

*به نکته خوبی اشاره کردید. برخی معتقدند که دکتر مصدق در طول یک سال زمامداری خود در حل عادلانه مسئله نفت ناموفق بود، یعنی ملی شدن نفت صرفا به خلع ید محقق نمی شد، بلکه باید با بستن قراردادهای عادلانه ای عملی می شد که عوایدش عملا نصیب ملت ایران شود. دکتر مصدق در این زمینه تمام پیشنهادات خرید نفت را به ویژه از طرف امریکائی ها که خریدار عمده نفت ایران بودند، رد کرد و چون نتوانست عملا مسئله ملی شدن نفت را به سرانجام برساند، استعفا داد. شما در مورد این تحلیل چه دیدگاهی دارید؟

من این را قبول ندارم. مصدق شاید یک مقداری فکر می کرده که در دادگاه وضعی پیش خواهد آمد که به نفع ایران رای ندهند و اگر این گونه می شد و او کنار می رفت، بیشتر به نفعش بود. یک ریشه اصلی هم وجود داشت. من مخصوصا به این نظریه در چند ماه اخیر رسیده ام که از ابتدای زمامداری فروغی تا 28 مرداد، اینکه بگوئیم شاه در دورانی شاه جوان بخت، دموکرات و روشنفکر و تحصیلکرده و طرفدار مردم بود و بعد به دیکتاتوری و استبداد کشیده شد،  درست نیست. شاه از همان دوران فروغی، فتنه انگیزی و در مسائل سیاسی دخالت می کرد، در مسائل نظامی دخالت می کرد.

اینکه بگوئیم شاه در دورانی شاه جوان بخت، دموکرات و روشنفکر و تحصیلکرده و طرفدار مردم بود و بعد به دیکتاتوری و استبداد کشیده شد،  درست نیست. شاه از همان دوران فروغی، فتنه انگیزی و در مسائل سیاسی دخالت می کرد، در مسائل نظامی دخالت می کرد.

مصدق به گمان من واقعا مظهر مشروطیت بود. او مشروطیت را آن گونه می خواست که نصّ قانون اساسی بیان می کند، یعنی یک شاه کاملا غیر مسئول، اما دولت های مشروطه، به دلیل احترام به شاه یا از ضعف خودشان، همیشه وزارت جنگ را در اختیار شاه می گذاشتند و همین طور چند وزارتخانه دیگر را و مصدق می خواست این مسئله را به هم بزند و به طرف مشروطیت واقعی قدم بردارد. شاه بهانه هم به دستش داده بود و آن اینکه افسران ارتش و بازنشسته و غیر بازنشسته ها، امرای ارتش و کسانی که شاه با آنها در ارتباط بود،  فتنه انگیزی می کردند و مصدق تصورش این بود که اگر وزارت جنگ را در اختیار بگیرد، می تواند شاه را از این فتنه انگیزی ها دور نگه دارد و لذا مسئله ای را که مصدق انتخاب کرد، از نظر من درست بود، مضافا بر اینکه با روح قانون اساسی هم موافق بود.

در خاطراتی که اخیرا خوانده ام به وضوح مشاهده کرده ام که شاه نسبت به هر نخست وزیری که صاحب شخصیت و اراده ای بود، از جمله فروغی،  قوام السلطنه، رزم آرا و حتی سید ضیاء و زاهدی عناد داشته، چه رسد به مصدق که در جای خودش محفوظ است. مخالفت مصدق با شاه در مورد تصدی وزارت جنگ،  به نظر من حرکتی دموکراتیک بوده و البته این بهانه خوبی هم بود که اگر شاه می گفت نه که این را گفت و قوام السلطنه را آورد،  برای مصدق یک پیروزی بود و زمانی که مردم قوام السلطنه را کنار زدند، باز برای مصدق پیروزی بود.

*دکتر مصدق کوچک ترین مشکلی را که بر سر راه ملی شدن نفت پیش می آمد با ملت در میان می گذاشت، اما در مورد این استعفا،  حتی مسئله را با هم پیمانان نزدیک خود نیز مطرح نکرد. در باره این مسئله پشت درهای بسته تصمیم گیری کرد. این نحوه عمل نامتعارف نشان نمی دهد که دکتر مصدق در واقع درخواست وزارت جنگ را بهانه قرار داد تا استعفا کند، در حالی که می توانست برای به دست آوردن این وزارت، از شیوه های کم هزینه تری بهتری استفاده کند، چون همان طور که در  سی تیر مشاهده کردیم، از حمایت مردمی بسیار قدرتمندی برخوردار بود.

این حرکت او مخالفت با شاه و با سلطنت بود. در نامه ای که نوشت و تقاضای استعفا کرد، ذکر کرد که به چه علت می خواسته وزارت جنگ را بگیرد و حالا که به فدوی اطمینان ندارید، فرد دیگری را ان شاءالله انتخاب خواهید کرد که در شرایط فعلی منافع مملکت را در نظر بگیرد. من تصور می کنم که دکتر فاطمی یا اعضای ردیف اول جبهه ملی می دانستند. شاید اگر این مسئله را با مردم مطرح می کرد، به معنی مخالفت با شاه تلقی می شد و در مقابل حزب توده هم قرار می گرفت؛ اما در مورد مکی و بقائی من در یکی از همین کتاب ها خواندم که قوام السلطنه در زمانی که پنهان بود، به مصدق تلفن می کند و می گوید: «آقا! یعنی ما این قدر بد هستیم؟  این قدر خائن هستیم که روزنامه ها به ما این قدر فحش می دهند،  اعضای نهضت ملی این قدر فحش می دهند؟» مصدق جواب می دهد که: «مکی و بقائی که دست پرورده خود جنابعالی در حزب دموکرات بودند، دارند فحش می دهند.» این نشان دهنده این است که مصدق نسبت به همه اعضای جبهه ملی اعتقاد کامل نداشته و شاید به خودش حق می داده که این استعفا را پنهان کند و اما در پاسخ به کسانی که مسئله نخست وزیری بعد از مصدق را مطرح می کنند،  اولا شاه مدت ها بود که تلاش می کرد یکی از طرفداران مصدق جای او بیاید؛ مهم نبود که چه کسی باشد،  فقط هدفش این بود که نهضت شکست بخورد، حتی شاید شاه نسبت به اللهیار صالح هم نظر مثبت داشت، اما یک روز در حوضخانه مجلس شورای ملی بحث می شود که اگر مصدق نباشد، چه کسی بیاید و بین معظمی و شایگان بحث می شود. بعد من شنیدم که دکتر بقائی رفته بود در حوضخانه و عصایش را بلند کرده و یک فحش رکیکی هم داده و گفته بود که: «فلان فلان شده ها می خواهند برای مصدق جانشین درست کنند. فقط باید مصدق برگردد.» شاید چون بقائی به عنوان جانشین مصدق معرفی نشده بود، این کار را کرد. این نظر عده ای است. نظر عده  دیگری هم این نیست و می گویند بقائی علاقمند بود که مصدق برگردد. این عملی بود که شاه انجام داد و از خدا می خواست مصدق برود و عقده ای نسبت به او پیدا کرده بود و هواداران مصدق هم تصور می کردند این اوست که نهضت ملی را به وجود آورده است، در حالی که امروز ما می گوئیم این نهضت ملی بود که رهبری خودش را که همان مصدق بود، پیدا کرد و اگر کس دیگری می آمد که خلوص نیت داشت، او هم مصدق می شد.

*آیت الله کاشانی و دکتر بقائی نهایت تلاششان را برای بازگشت مصدق کردند،  در حالی که برخی از اعضای جبهه ملی برای تبریک گفتن به قوام به منزل او رفتند! به نظر شما انگیزه آیت الله کاشانی و دکتر بقائی برای بازگرداندن دکتر مصدق چه بود و بر حسب آنچه در آینده پیش آمد، آیا در شناخت خود دچار اشتباه شدند؟

طرفداران مصدق در مجلس دو گروه بودند. یک عده آدم های سیاسی بودند که حالا طرفدار مصدق شده بودند و در کابینه های قبلی هم وزیر بودند. گروه دوم خالصاً مخلصاً مصدقی بودند، مثلا دکتر بقائی نوشته که در میدان بهارستان مرحوم حاج سید ضیاء الدین حاج سید جوادی،  وکیل قزوین، معمم بود. عمامه اش را برداشت و عبایش را هم در آورد و رفت داخل شهربانی که سرهنگ قربانی را کتک بزند. اینها ذاتاً و روحا ً مصدقی بودند. البته ژسی هم از او با آیت الله کاشانی دارم،  یعنی او را هم قبول داشته. سیاسی ها ممکن است برای تبریک به خانه قوام هم رفته باشند، ولی آنهائی که خالصانه عضو فراکسیون نهضت ملی بودند،  تا آخر ماندند. آیت الله کاشانی در آن روز مرجع قضایا شده بود و چه بسا اگر کاشانی نبود، اصلا سی تیری به وجود نمی آمد. او بود که این جریان را درست کرد و آن اعلامیه او و شجاعت بی نظیری که به خرج داد و به حسین علاء گفت که برود به شاه بگوید که نوک حمله را به سمت دربار متوجه خواهد کرد. این مسئله بسیار مهمی بود. ماها که در روز 30 تیر در خیابان ها و کوچه ها بودیم و چندین بار هم در معرض کشته شدن قرار گرفتیم، در پاسخ به پیام کاشانی رفته بودیم. بعد از کاشانی فراکسیون نهضت ملی برایمان مطرح بود و بعد از آن جبهه ملی و احزاب و دستجات.

* در روزهائی که آیت الله کاشانی و در ابعادی دکتر بقائی با حضور آشکار در صحنه،  به بسیج مردم پرداختند و رویداد 30 تیر را پدید آوردند،  دکتر مصدق با هیچ کس ارتباطی برقرار نکرد و فقط مکی توانست با او ملاقات کند. آیا به نظر شما قطع ارتباط رهبر یک نهضت با مردمش، نشانه عدم علاقه مصدق به بازگشت به پست نخست وزیری نبود؟

اگر نمی خواست برگردد، برنمی گشت. او آدمی بود که وقتی تصمیمی می گرفت،  به آن عمل می کرد. وقتی هم که می خواست برگردد، برمی گشت، کما اینکه بارها از او خواستند نخست وزیر شود و نشد، ولی وقتی تصمیم گرفت بشود، پذیرفت. او اختیار را به دست مردم داد و مردم هم برای چنین حرکتی، رهبر سیاسی خود را انتخاب کردند. من در آن زمان نوجوان بودم. من اگر روز 27 و 28 تیر اعلامیه  های آیت الله کاشانی را نمی خواندم به میدان بهارستان نمی رفتم. مصدق شاید حالتی را به وجود آورد که بدون اینکه تحریکی بکند،  جامعه به حرکت درآمد و دوباره او را به حکومت برگرداند.

*رهبر سیاسی، رهبری می کند نه اینکه برود و در خانه اش را به روی خودش ببندد!

مصدق از آن نوع رهبرانی بود که در این گونه موارد برای خودش روش مخصوصی داشت و این روش را انجام می داد. در تمام دوران گذشته اش هم یا در تهران وکیل مجلس بود یا در جبهه ملی مشغول بود و یا به احمد آباد می رفت. آدمی که وسط میدان بیاید و رهبری کند و به حکومت برگردد،  نبود.


مصدق از آن نوع رهبرانی بود که در این گونه موارد برای خودش روش مخصوصی داشت و این روش را انجام می داد. در تمام دوران گذشته اش هم یا در تهران وکیل مجلس بود یا در جبهه ملی مشغول بود و یا به احمد آباد می رفت. آدمی که وسط میدان بیاید و رهبری کند و به حکومت برگردد،  نبود.

*اگر در آن روز آیت  الله کاشانی و دکتر بقائی و چند نفر دیگر نبودند که نهضت رهبری نمی شد! رهبری سیاسی که به معنی کنج نشینی نیست.

شاید دکتر مصدق به آیت الله کاشانی و اعضای نهضت ملی این اطمینان کامل را داشت که نهضت را رهبری خواهند کرد و ضعف شاه را هم می دانست و خود را کنار کشید تا مردم تصمیم بگیرند، یعنی بدون دخالت و تحریکات مصدق، مردم تصمیم گرفتند که رهبر خودشان را برگردانند. شاید بشود گفت به نوعی رهبری سیاسی فرهنگی بوده. ما در تاریخ داریم که با یک نامه رودکی، امیر سامانی به شهر خود باز می گردد. این شیوه رفتار هم به هر صورت وجود داشته.

*اشاره کردید که شاه در آن مقطع هم خوی دیکتاتوری را داشت و کسانی که می گویند شاه بعد از 28 مرداد شاه شد، اشتباه می کنند. شاه از همان زمان شاه بود و در امور دخالت می کرد، اما بنا بر شواهد، شاه از قوام خوشش نمی  آمد و تا آخرین لحظه هم به رغم فشارهای قوام و اشرف و ملکه مادر، به انحلال مجلس رضایت نداد ، در حالی که اگر اعتقاد به دیکتاتوری داشت، مجلس را منحل می کرد.

چندی قبل از این تاریخ، قوام لقب حضرت اشرف را از شاه می گیرد. بعد او نامه های تندی به شاه می دهد و اینکه اشرف و ملکه مادر از قوام حمایت می کردند، مسئله درستی است. قوامی که با مجلس موسسان مخالف بود، یعنی با اینکه شاه قدرت دارد مجلس را منحل کند، مخالف بود، آمد و با شاه ساخت. محمدرضا شاه شخصیت بسیار مذبذب و ترسوئی داشت و آن موقع این خبر را به او رسانده بودند که در درون ارتش دارد آشوب به وجود می آید ،  به ویژه از طرف نیروی هوائی و این مانده بود. نه جرئت داشت مجلس را طبق اختیاراتی که داشت منحل بکند و نه می توانست منحل نکند، چون به قوام قول داده بود. این وسط گیر کرده بود که بعد خلاصه به او رساندند که باید بگوئی قوام کنار برود. علاء را فرستادند که اعلیحضرت گفته اند که باید استعفا بدهی، در حالی که دو سه ساعت قبل از آن، قوام با دربار تماس گرفته و هرکاری کرده بود که با شاه صحبت کند، نتوانسه بود و به اشرف گفته بود که تو قول داده  بودی که شاه را راضی کنی و وقتی علاء می آید و می گوید اعلیحضرت فرمودند که ... می گوید اعلیحضرت غلط کرده! یعنی تا اینجا هم این آدم را کشاندند. سیاستمدارهای درجه یک را هم می شود به اینجا کشاند!  قضایای آذربایجان را آن طور اداره کرد، با حزب توده آن کارها را کرد و خدمات زیادی کرد، اما در سن 70 و چند سالگی هم این طور طماع و مقام پرست می شود و گول می خورد. آیا شاه از قوام سیاستمدارتر بود؟  ابدا ! این ضعف خود قوام بود که او را زمین زد. اگر قوام توانسته بود خوب بازی کند و وقایع  سی تیر به وجود نمی آمد،  شاید شاه مجلس را منحل می کرد.

*به هر حال اگر مجلس منحل می شد،  برگ برنده مهمی در دست قوام قرار می گرفت، ولی واقعیت این است که شاه مجلس را منحل نکرد و باز تلاش کرد که اعضای جبهه ملی بین خودشان توافق کنند و کسی را برای ادامه ملی شدن نهضت نفت انتخاب کنند. این رفتار شاهد بر این نیست که شاه در ابتدای امر به جریان ملی شدن نفت علاقه داشت؟

خیر،  این نشان می دهد که شاه جرئت انحلال مجلس را نداشت و خبرهای آشوب در ارتش او را ترسانده بود، مخصوصا نیروی هوائی و در عین حال نسبت به مصدق عقده پیدا کرده بود، دلش می خواست کسی مثل اللهیار صالح یا دیگری انتخاب شود که اسطوره ای را که مصدق به وجود آورده بود،  بشکند.

*شاه با ملی شدن نفت همکاری می کرد یا خیر؟

مهندس بازرگان می گفت که همکاری می کرد!

*آیت الله کاشانی هم اعتقاد داشت که شاه ابتدا با جریان نهضت ملی موافق بود، ولی برخی با تندروی هایشان او را به دامان امریکا انداختند. او ممکن است که نسبت به دکتر مصدق و محبوبیت او عقده داشت، ولی با اصل جریان نهضت ملی نفت مخالف نبود.

اگر هم موافق بود مثل جریان اصلاحات ارضی است که اگر به نفع خودش و به نام خودش بود، شاید قبول می کرد، ولی عقده عجیبی به مصدق پیدا کرده بود. البته اگر این جریان به نام هر کس دیگری هم بود،  قبول نمی کرد. مثلا اصلاحات ارضی را تا به نام امینی بود، قبول نکرد، به نام ارسنجانی هم قبول نکرد، ولی انقلاب شش ماده ای را به نام خودش به جریان انداخت. این نشان دهنده خودخواهی های اوست. مهندس بازرگان می گوید شاه تا زمانی که با مردم بود، مردم دوستش داشتند،  از زمانی که روبروی مردم ایستاد، با او مخالفت کردند. این هم حرف درستی است.

*بر اساس خاطرات شخصی تان، در آن روزها احساس می کردید کانون های مقاومت در کجاها شکل می گیرند؟ بیانیه قوام چه کسانی را ترساند و چه کسانی را نترساند.

سیاستمداران به اصطلاح وابسته و سابقه دار را ترساند. مثلا آنهایی که وزیر کابینه های دیگر هم بودند و در دوره هفدهم مصدقی شده بودند ،  ترسیدند. ترجیح می دهم اسامی آنها را نگویم، ولی جوان ها به هیچ وجه نترسیدند،  یعنی مثلا روزنامه حزب ملت ایران در آن روز نوشته بود: گلوله،  گلوله، گلوله، این است پاسخ ملت ایران به قوام السلطنه! این شماره روزنامه به سرعت نایاب شد. روزنامه شاهد دکتر بقائی هم به همین کیفیت. نمی دانم کسانی که می نوشتند آیا جزو جناح زحمکتشان دکتر بقائی بودند یا جناحی که نیروی سوم شدند،  مثل آل احمد. روزنامه مجاهدین اسلام که خیلی تند بود. آنها هم می نوشتند و روحانیتی که در مجلس بود، بسیار قوی بود و قوام السلطنه را مسخره می کردند. روی دیوارها هم توده ای ها می نوشتند: «حاکم دهن سوزا....»  حزب توده اگر ادعا کند که در سی تیر نقش داشته، اشتباه می کند، ولی در چند روز دعوای مردم و قوام السلطنه نقش داشت، البته صداقت نداشتند و دروغ می گفتند. ولی آن آدم باشخصیت و برجسته ای  که در راس این جریانات قرار گرفته بود و مردم به او اتکا و ایمان و اعتماد داشتند،  آیت الله کاشانی بود. بازار تعطیل شد، دانشگاه تعطیل شد که نشان دهنده قدرت آن جریان بود. البته احزاب ملی هم سهمی داشتند ، خود فراکسیون جبهه ملی هم اعلامیه داده بود و سهمی داشت، ولی در تهران وقتی آیت الله کاشانی حرف می زد، بالاترین حرف بود. او اصلا نترسید. در حرف های کاشانی کاملا شهامت و شجاعت دیده می شود.

*در بیانیه قوام، نوک پیکان حمله به سوی آیت  الله کاشانی است. به نظر شما چرا قوام به جای حمله به جناح های مختلف و به خصوص اعضای جبهه ملی حملات خود را متوجه آیت الله کاشانی کرد و سوای سابقه اختلافاتی که این دو با هم داشتند، چگونه به این نتیجه رسید که کانون اصلی مقاومت و مخالفت، حول محور آیت الله کاشانی شکل گرفته است؟

قوام اعضای جبهه ملی را خوب می شناخت، هم اشخاص محکمش را می شناخت، هم اشخاصی را که از خودش بودند. با آقای کاشانی هم از گذشته خرده حساب داشت و با تبلیغاتی که انگلیسی ها در ما ه های گذشته کرده بودند که پیوند این نهضت با دیانت، مسئله ساز است و باید آن را کوبید، زمینه حمله به کاشانی فراهم آمده بود.  قوام هم کسی نبود که بخواهد زیر عبای کاشانی برود. یک آدم تند و تیز و به قول شاه قلنبه گو بود و تشخیص داده بود که اگر در جریان واکنش ها نسبت به او،  منبع دینامیکی وجود داشته باشد، او کسی جز کاشانی نیست. اسم نمی آورد،  ولی کاملا مشخص بود که مخاطبش چه کسی است و با این کار، توده ای ها و روشنفکران را هم جلب می کند که ما نهضتمان، نهضت مذهبی یا نهضت توده ها نیست و می خواهیم با نوعی مدرنیسم روی کار بیائیم. این هم یک نوع تبانی با توده ای ها و روشنفکران غربزده بود، کما اینکه الان هم اگر حرف های قوام السلطنه را در جامعه مطرح کنید، عده ای خوششان می  آید. آن موقع لابد یک عده ای خوششان می آمد.

*پس بیانیه قوام کسی را نترساند.

آن ترس و وحشتی که بعداز 28 مرداد در جامعه به وجود آمد، در دوران قوام السلطنه به وجود نیامد. شاید روزهای اول و دوم، بعضی ها کمی ترسیدند، ولی بعد که مسئله کفن پوشان قزوین و کرمانشاه و همدان و بقیه شهرها پیش آمد، مردم ترسشان ریخت و رهبران نهضت هم متوجه شد که اوضاع جور دیگری است.

*چه صحنه هائی در روز 30 تیر شما را تحت تاثیر قرار داد و جریانات را به چه صورت دیدید؟

من در میدان بهارستان بودم و تصور این را هم نمی کردم که صحبت گلوله و این حرف ها باشد. فکر می کردم حداکثر تظاهراتی باشد و پاسبان ها با باتوم به جان مردم بیفتند. اول خیابان اکباتان، پاساژی به نام پاساژ آشتیانی بود، نبش کوچه نظامیه. من به محض اینکه پایم را گذاشتم آن طرف جوی و آمدم در پیاده رو، صدای مسلسل را شنیدم. برگشتم دیدم جمعیت دارد می دود. ما رفتیم در کوچه دبستان که در کوچه نظامیه بود. از چیزهائی که آنجا دیدم و به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد، درهای باز خانه ها بود و پیرزنانی که قرآن به دست جلوی در خانه ها ایستاده بودند تا ما به آنجا پناهنده شویم. این منظره مرا به گریه انداخت. چیزی بود که در عمرم ندیده بودم و تاریخ مشروطیت را هم مثل حالا نخوانده بودم. دیدم زن ها همه روی پشت بام ها رفته اند و یا حسین یا حسین می گویند و در خانه ها را باز می گذارند که ما پناهنده شویم. به انتهای کوچه دبستان که رسیدم، دیدم جنازه آوردند. در کوچه دبستان دور زدند. من رفتم جلوتر و دیگر جنازه را ندیدم. خودم را به خیابان روبروی مسجد سپهسالار رساندم. دیدم جنازه را دارند از بهارستان می آورند. بعد دیدم از طرف سرچشمه ماشین های ارتشی آمدند که روی آنها چادر بود. چادر را کشیدند و تفنگ ها را رو به جمعیت گرفتند و شلیک کردند،  ولی مردم مثل سیل رفتند جلو. هیچ ترس و واهمه ای در این مردم ندیدم. البته فرار می کردند و در کوچه ها پنهان می شدند، ولی جنازه  را رها نمی کردند. شعارشان هم «یا مرگ یا مصدق» بود و «مرگ بر قوام». پرسیدم این جنازه را کجا می برید؟ مهم این نکته بود که به من دلداری داد. گفتند جنازه را می بریم منزل آیت الله کاشانی و این بردن جنازه در منزل مجتهد شهر، به عنوان اینکه این شهید ماست بگوئید چه کنیم، یک نوع دستورالعمل معنوی و فکری بود. مردم نمی توانستند این را بیان کنند، ولی می فهمیدند. ما به سمت سرچشمه و به سمت پامنار رفتیم که به منزل آیت الله کاشانی برویم. آن قدر شلوغ شده بود که نتوانستم جلو بروم. دو باره که برگشتم بهارستان، یک کمی خلوت شده بود و کاملا احساس می شد که قضایا دارد تغییر می کند،  یعنی موقع ظهر، من و پسرخاله ام که از قزوین آمده بود، جریان را تمام شده می دانستیم، به طوری که در کوچه ها که به طرف منزل می رفتیم، داد می زدیم و شعار می دادیم و هیچ کس هم مزاحم ما نمی شد. ساعت چهار و پنج که به طرف بهارستان آمدیم، دیدیم شهر را مردم اداره می کنند، یعنی سر چهارراه ها نقش پاسبان را ایفا می کردند،  ترافیک را اداره می کردند. رادیو هم استعفای قوام را اعلام کرد و وکلای نهضت ملی هم صحبت کردند که این یکی از شادی آفرین ترین روزهای زندگی من بوده است که ما خودمان را پیروز و موفق می پنداشتیم. من و پسرخاله ام به زیرزمین بیمارستان سینا هم رفتیم و کشته ها را در آنجا هم دیدیم. مرحوم مهندس حسیبی هم آنجا بود که او را از روی ژس هائی که از او دیده بودم، شناختم. خون امیر بیجار را هم روی دیوارهای خیابان اکباتان روبروی حزب زحمتکشان دیدیم. بعد هم در روز هفتم و چهلم به مزار شهدا رفتیم. مجلس ختمی هم بازاری ها در مسجد ارک گذاشتند و ما رفتیم و دکتر بقائی صحبت کرد. او در آن روزها جزو کسانی بود که خیلی مورد قبول مردم بود. یک کسی از وسط جمعیت فریاد زد شاپور علیرضا و بقائی گفت کسانی که شعار می دهند از ما نیستند.

*بقائی بعدها گفت که من سه بار جان شاه را نجات دادم ، یکی در 30 تیر بود که مردم می خواستند به کاخ بریزند و او را بکشند.

این را نمی دانم، ولی آن روز در مسجد، خودم شاهد بودم که یک نفر بلند شد و علیه شاپور علیرضا شعار داد که بقائی خفه اش کرد.

*یکی از پیامدهای حادثه 30 تیر،  پیگیری عاملان وقوع این رویداد و مجازات آنها بود که در مجلس کمیسیونی هم به ریاست دکتر بقائی تشکیل شد، ولی دکتر مصدق نه تنها با این کمیسیون همکاری نکرد، بلکه به گفته رئیس و اعضای کمیسیون در کار آن، کارشکنی کرد و قوام را نجات داد. درباره این موضوع از دیدگاه های مختلف بحث شده، برخی خویشاوندی قوام و دکتر مصدق را مطرح می کنند، بعضی به غیر قانونی بودن این کار اشاره می کنند و اینکه مصدق به این دلیل، از پیگیری قضایا ممانعت کرد. نظر شما در این باره چیست؟

مصدق در تلفنی به قوام می گوید که کسی با شما کاری نخواهد داشت. یکی از بزرگان نهضت ملی چند سال پیش به من گفت که مصدق می گفت: «من چطور می توانم یک کسی را دستگیر کنم و بعدها تاریخ بنویسد که فاتح آذربایجان را به عنوان خائن به زندان انداختند.

*یعنی پیروزی در قضیه آذربایجان، قوام را از کارهایش تبرئه می کرد؟

به هرحال یکی از دلایلش این بود. دلیل دیگر غیرقانونی بودن این قضیه بود و من که اطلاعاتم در این باره نه به اندازه مصدق است نه قوام و نه شاه!  وقتی در این باره مطالعه می کنم، شاه را مقصر می بینم. کشت و کشتارها بیشتر به دستور شاه انجام شد و قوام السلطنه در این جریان نبود. دربار مسبب اصلی بود.

البته این موضوع را خیلی ها مطرح می کنند که قوام در آن دو سه روزی که قبول مسئولیت کرد، اساسا بیمار بود و حتی بعضی از اخبار بد شهر را به دلیل وخامت حالش به او نمی دادند. از طرف دیگر خصومت فردی او هم به گونه ای نبود که مردم عادی را بکشد و گذشته اش هم نشان می داد که آدم خائن به آن معنا نبود و لذا معتقدند که کشت  و کشتارها به دستور دربار و شخصا به تحریک اشرف صورت گرفته.

البته قوام بسیار کینه ای و نمونه برجسته انتقام جویی بود. بقائی که بیشتر این حرف ها را به قوام می زد، از قضیه حزب دموکرات با او خرده حساب داشت.

*به هرحال مصدق معتقد بود که قوه مقننه حق صدور حکم برای مصادره اموال و مجازات قوام را ندارد و البته این دوگانگی در رفتار مصدق باز هم سئوال برانگیز است، چون به حکم همان مجلس، خلیل طهماسبی آزاد شد و این عمل، دخالت قوه مقننه در قوه قضائیه تلقی نشد، ولی در مورد قوام عمل نشد. آیا دکتر مصدق واقعا به موجب منع قانونی از مجازات قوام ممانعت کرد یا همان عامل خویشاوندی و رفاقت مطرح بوده؟

عامل رفاقت مطرح نبوده و همان قضیه منع قانونی بوده. در مورد آزادی خلیل طهماسبی هم که در دادگاه توضیح داد.

*البته دکتر مصدق در دادگاه حرف های جالبی  زد. از یک طرف می رفت بالای سر شهدای 30 تیر و قرآن می خواند و گریه می کرد، از طرف دیگر وقتی از او پرسیدند که چرا عاملان 30 تیر را مجازات نکردی، جواب می داد اگر قرار بود آنها مجازات شوند که دیگر هیچ سربازی امر فرمانده اش را اطاعت نمی کرد.

هر شب که سر قبر شهدای 30 تیر نمی رفت و یک بار در سالگردشان رفت و وصیت هم کرد که مرا در کنار مزار شهدای 30 تیر دفن کنید که به حرفش عمل نکردند.

*اگر اصل تفکیک قوا تا این حد از نظر دکتر مصدق مهم بود، چگونه است که حق قانونگزاری را از مجلس گرفت.

مجلس به او داد.

*مجلس که حق توکیل ندارد.

مجلس کارهایش را انجام می داد. دکتر مصدق قوانین را می نوشت و می داد به مجلس. مجلس اگر می خواست تصویب می کرد، اگر نمی خواست نمی کرد.

*ایشان حق قانونگزاری را از مجلس گرفت. اختیارات شش ماهه و یکساله به این مفهوم بود که دکتر مصدق هم مجلس بود هم دولت و این خلاف تفکیک قوا بود.

نمی آمد بگوید حالا که من این قانون را گذاشته ام، حتما عمل کنید.

*ولی مجلس به هرحال در مقابل مصدق مسلوب الاختیار بود.

به هرحال این مسائل بحث مبسوط تری را می طلبد که به فرصت دیگری موکول می کنیم.


منبع: سایت خبرگزاری فارس