تبیان، دستیار زندگی
مبارزه ملی شدن صنعت نفت گفت: یعنی دلائلی که مصدق را وادار به استعفا کرد، در وجود خودش بود. او فکر می کرد که دیگر نمی تواند ادامه بدهد و وقتی هم او را آوردند، دچار دستپاچگی شد و نمی دانست باید چه کار کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دلایل استعفای مصدق را باید در خود او جست

مبارزه ملی شدن صنعت نفت گفت: یعنی دلائلی که مصدق را وادار به استعفا کرد، در وجود خودش بود. او فکر می کرد که دیگر نمی تواند ادامه بدهد و وقتی هم او را آوردند، دچار دستپاچگی شد و نمی دانست باید چه کار کند.

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
دلایل استعفای مصدق را باید در خود او جست

تفاوت مصدق و قوام السلطنه

تفاوت دیدگاهی که در این گفت و گو در باره زمینه های سیاسی رویداد 30 تیر با سایر دیدگاه ها و تحلیل ها ارائه شده، در این است که راوی با اتکا به مشاهدات و تحقیقات شخصی خود بر این باور است که استعفای دکتر مصدق در روزهای پایانی تیرماه 1331 بیش از آنکه در رویدادها و وقایع نهضت ملی ریشه داشته باشد، از خصال و ویژگی های سیاسی وی نشات گرفته است. استاد احمد سمیعی که خود از فعالان جوان و پرشور نهضت بوده است، پس از سپری شدن بیش از نیم قرن از رویداد 30 تیر تاکید دارد که مردم در آن روز می دانستند که استعمار را نمی خواهند، اما بر این نکته آگاهی نداشتند که چه چیز را می خواهند و یا دولتی که قرار است پس از جانفشانی های آنان دو باره زمام امور را در دست گیرد، بناست چه کارهائی را انجام دهد! و همین رمز ناکامی نهضت در ماه های پس از 30 تیر است. با سپاس از استاد که ساعتی را با ما به گفت و گو نشستند.

* برخی از مورخین معتقدند که دکتر مصدق در سی ام تیرماه 1331 مایل به کنار رفتن بود و از مدت ها قبل مترصد فرصتی که این کار را انجام دهد. برخی دیگر بر این باورند چون به درخواست منطقی او وقعی گذاشته نشد، استعفا داد. تحلیل جنابعالی از این موضوع چیست؟

ما برای طرح هر مسئله ای و سخن گفتن درباره آن، باید به ریشه یابی بپردازیم. ریشه یابی در زمینه 30 تیر به آغاز کار دکتر مصدق برمی گردد. دکتر مصدق در خاطرات و تألمات می نویسد که من امروز به مجلس آمدم و دیدم همه در حالت نگرانی به سر می برند و گفتند فردی در دربار هست که احتمالا کاندیدای نخست وزیری است.  شخصی که در آن روز عنوان کرد که دکتر مصدق سمت نخست وزیری را بپذیرد، در   مقطعی که رزم آرا نخست وزیر بود ، یک روز به منزل آقای دکتر مصدق می آید و پیشنهاد می کند که شما بیائید نخست وزیری را قبول کنید. اینجا مسئله ای مطرح می شود. یک کسی نخست وزیر است و به هر حال مسائل مملکتی هم در اختیار اوست،  مجلس هم هست، او هم از مجلس رای اعتماد گرفته و آن وقت یک کسی از طرف شاه نزد دکتر مصدق می آید و می گوید شما بیائید و نخست وزیری را قبول کنید! از دو حال خارج نیست. یا باید تمهیداتی در کار باشد که آن آدم را ساقط کنند و یا به نوعی او را از بین ببرند. غیر از این هیچ مسئله دیگری نمی تواند قابل قبول باشد. این چون نوشته شخص دکتر مصدق است، می شود روی آن تکیه کرد. من در این باره در کتابی که دو سال پیش   به نام 22 نخست وزیر در 37 سال منتشر شده، به این نکته اشاره کرده ام که این معمائی است که به هرحال باید روزی شکافته شود. از جمال امامی که نوشته ای نداریم، دکتر مصدق هم که جز همین یک بار اشاره ای به این نکته نکرده و شخص شاه هم اساسا اشاره ای به این نکته نداشته. متاسفانه خاطرات رزم آرا هم تا زمان خاصی وجود دارد و از آن زمان به بعد چیزی در اختیار ما نیست. مسئله رای اعتماد دکتر مصدق به این ترتیب مطرح می شود که آن کسی که در دوره نخست وزیری رزم آرا نزد دکتر مصدق آمده و گفته که نخست وزیری را قبول کنید، حالا در جلسه مجلس  می گوید که نخست وزیری را بپذیرید.

*منظورتان جمال امامی است؟

بله، البته دکتر مصدق می گوید چون او قبلا آمده و به من گفته بود که نخست وزیری را بپذیر و من نپذیرفته بودم، گمان می کرد حالا هم قبول نخواهم کرد؛ بماند که این همان طور که اشاره کردم، اساساً یک معماست که مملکت نخست وزیر داشته باشد و بیایند به کس دیگری بگویند که بیا و نخست وزیر بشو. برای اینکه سخنم مستند باشد، این نکته را عینا از زبان خود دکتر مصدق نقل می کنم. او می گوید: «از شخص دیگری برای تصدی این مقام اسم بردند. مقتضیات روز اجازه نمی داد که به کاندیدای سیاست بیگانه رای بدهند. چون صحبت در گرفت و مذاکرات به طول انجامید، برای تسریع در کار و خاتمه دادن به مذاکرات،  یکی از نمایندگان که چند روز قبل از کشته شدن رزم آرای نخست وزیر، به خانه من آمده بود و مرا از طرف شاهنشاه برای تصدی این مقام، دعوت کرده بود و هیچ تصور نمی کرد برای قبول کار حاضر شوم، اسمی از من برد که بلاتامل موافقت کردم.» حالا باید پرسید که آن روز چرا قبول نکرد و حالا چطور شد که قبول کرد؟ البته می گوید حالا به این دلیل قبول کردم که آن آدمی که در دربار نشسته بود، نخست وزیر نشود. جبهه ملی تشکیل شده بود و در مجلس هم نمایندگانی داشت  و این آقایان با رزم آرا شدیدا مخالفت کرده بودند. علاء هم که سرکار آمد، بدون دلیل استعفا داد.  دکتر مصدق در همین کتاب اشاره می کند که شب قبل، علاء نزد او آمده و مذاکراتی انجام شده و حتی مطلبی بوده که قرار بود آن روز مطرح کند که نکرد. ملاحظه می کنید که شروع حکومت دکتر مصدق در یک شرایط استثنائی اتفاق می افتد و حالت معما دارد.

به هر حال، ایشان نخست وزیر می شود و کابینه اولی که تشکیل می دهد، حتی مورد موافقت دوستانش هم قرار نمی گیرد. افرادی در کابینه او بودند که علی  الاصول مورد قبول عامه نبودند. در فاصله نخست وزیری وی، همه افراد جبهه ملی و افراد تاثیرگذار در ایجاد حکومت او، گاهی پنهان و گاهی آشکار، نسبت به او تردیدهائی را بروز می دادند که این موارد قابل مطالعه هستند. بعدها مشخص می شود که برخی از اینها از همان ابتدا با دکتر مصدق مخالف بودند، منتهی قدرت اینکه علم مخالفت را برافرازند،   نداشتند، چون در آن برهه، دکتر مصدق کسی بود که مردم اشتیاق زیادی نسبت به او داشتند.

*منظورتان اعضای اولیه جبهه ملی است که نماینده مجلس بودند؟

فقط اعضای جبهه ملی نبودند. از گروه های دیگر هم افرادی بودند که از ایشان دفاع می کردند، ولی بعدها جزو مخالفین ایشان شدند. رابطه دکتر مصدق و شاه به هرحال به مرحله ای رسیده بود که ارتش در کارهای دکتر مصدق مداخله می کرد. در انتخاباتی که دکتر مصدق کرد، خیلی ها استفاده های مشروع و نامشروع کردند. برای نمونه می گویم که قبل از شهریور20، آقائی به نام فروزان، شهردار تهران بود که بعدها هم معاون وزیر دارائی شد. او درباره وقایع شهریور نطقی می کند. این مطلب را من در کتاب 37 سال آورده ام. وقتی مجسمه شاه را در میدان 24 اسفند می گذارند، او نطق می کند و می گوید وقتی مردم به این مجسمه می رسند،  باید حالت تعظیم و تکریم داشته باشند، چون به هرحال ایران نوین ساخته شده است! همین فرد، به فاصله چند روز، با چرخشی مژوس می آید و نطق می کند که: «آقا! همه بودجه شهرداری صرف کاخ ها شده، برای یک کسی استخر ساخته ایم و برای کس دیگری بنای دیگری ساخته ایم.» و آن وقت این آدم، طبق نوشته صریح خودش،  به سفارش آیت الله کاشانی از شمال وکیل مجلس می شود و با توجه به چنین سوابقی مورد تائید قرار می گیرد! حالا چه قبول کنیم که حرف های قبلی او درست بوده، چه حرف های بعدی، به هرحال این همه تناقض در او وجود دارد و بعد هم می شود معاون وزیر دارائی.

هدف مصدق این بود که شاه سلطنت کند،  حکومت نکند،  ولی شاه گفته بود اگر مسئله به این شکل باشد که من کاره ای نیستم و دوست نداشت کنار باشد. می خواست در همه امور مداخله کند تا مسئله استعفا پیش آمد. دکتر مصدق خسته شده بود، برای اینکه احساس می کرد که:

همسفرانش سپر انداختند         بال شکستند و پر انداختند

یعنی قدرت حرکت و انسجام کار در دستش نبود. در مجلسی که خودش به راه انداخته بود، عده ای مخالفش بودند. از یک طرف شاه با آن کارهائی که می کرد و به خصوص برادرش علی رضا و خواهر و مادرش، همه اینها دست به دست هم داده و شرایط را برای دکتر مصدق، بسیار دشوار کرده بودند. بعد هم باید به این نکته اشاره کنم که رجال ما دو نوع هستند. عده ای که منافع ملی برایشان مهم است و برایشان فرقی نمی کند که دیگران از آنها تعریف یا تنقید کنند، افرادی مثل قوام السلطنه که برایش مهم نبود که مردم به او بد می گویند و دلش می  خواست کاری بکند که به نفع کشور باشد. مثل قضیه آذربایجان و یا آن سه نامه ای که در مورد مجلس موسسان به شاه نوشت، ولی دکتر مصدق علاقه داشت که موقعیت شخصی او حفظ شود.

*یکی از موارد دیگری که درباره زمینه های استعفای دکتر مصدق مطرح می کنند این است که وی در طول یک سال نخست وزیری، توفیقی در حل و فصل عادلانه مسئله نفت پیدا نکرد. عمده پیشنهاداتی را که در مورد خرید نفت از ایران صورت می گرفت، رد کرد. البته برخی بر این نکته تاکید دارند که او نمی  خواست فروش نفت به امریکا در تاریخ به نام او ثبت شود و در مجموع پیچ و خم های مسئله نفت سبب شده بود که او شخصا راضی به استعفا باشد. تحلیل شما در این مورد چیست؟

دکتر مصدق وسیله ای می خواست تا این بندهائی را که به دست  و پای او بسته شده بودند، پاره کند و تنها راهی که در مقابل خود می دید این بود که استعفا بدهد و زمینه هم به دست آمده بود که اختیاراتی را از شاه بخواهد و او ندهد، ولی به هرحال او آمده بود که نفت را ملی و انتخابات آزاد را برگزار کند و همیشه هم می گفت که من برنامه ام همین است و برنامه  دیگری ندارم و در هر دو هم دچار مشکل شد، یعنی انتخابات به آن صورتی که باید صورت نگرفت و کسانی به مجلس آمدند که با او نظر توافق   نداشتند.

*با اینکه در انتخابات هم محدودیت های زیادی را ایجاد کرد.

بله، ولی به هرحال نشد. البته اینها مسائلی نیستند که بشود به این سادگی و اختصار از  آنها عبور کرد. واقعا باید ببینیم شرایط آن روز چگونه بود. آنچه می خواهم عرض کنم  چیزی است که شخصاً شاهدش بوده و آن را لمس کرده ام. من 21 ، 22 سال بیشتر نداشتم و تازه فارغ التحصیل شده بودم و در تشکیلاتی به نام «نهضت خداپرستان سوسیالیست» مربوط به نخشب، فعالیت می کردم؛ البته ما پنج نفر بودیم و رفتیم به حزب ایران، ولی در آنجا تشکیلات خود را حفظ کردیم. آقای کوهستانی نژاد اینها را در کتابش نوشته. همین حفظ تشکیلات باعث شد که ما را از حزب ایران اخراج کردند و «جمعیت آزادی مردم ایران» را درست کردیم و بعد هم «حزب مردم ایران» را تشکیل دادیم که بعد از 28 مرداد هم فعال بود تا جبهه ملی دوم که مسائلی بر ما گذشت.

اول باید ببینیم فضای آن دوران چگونه بود و روشنفکران، یعنی کسانی که واقعا می اندیشیدند، چقدر بودند. در آن فضا رجالی که به عنوان استخوان  بندی جبهه ملی مطرح شدند، واقعا جالب و قابل بررسی هستند. تک تک اینها را باید بررسی کرد. کسانی مثل حسین مکی، حائری زاده، دکتر بقائی و یا سران حزب ایران، مجموعه ای بودند که همه تصور می کردند اینها همه جوانب را درست متوجه می شوند. حزب ایرانی ها آدم های درستی بودند، مثلا مهندس حسیبی کسی بود که به نظر من فقط پیشنهادات خوبی می داد، ولی به قول شاعر:  «گاو نر می خواهد و مرد کهن». هرکاری شیوه اجرائی خاصی می خواهد.

در آن روزگار و در آن شرایط ما واقعا افت کرده بودیم و کشتی مان به گل نشسته بود. دکتر مصدق در قایق سوراخی نشسته بود و هرچه جلوتر می رفت، سرعت ورود آب به این قایق بیشتر می شد و می توانست همه را غرق کند. برای اینکه قایق به کلی غرق نشود، به این شیوه متوسل شد، منتهی قیام مردم شکل دیگری به این جریان داد.

در اینجا نقش آیت الله کاشانی، بسیار برجسته و برانگیزاننده مردم است. ما نمی توانیم منکر این اصل بشویم که نیرو های روشنفکر و به اصطلاح فکلی آن روزها با جریان مذهبی سنتی هماهنگ شدند و 30 تیر شکل گرفت. نکته قابل بررسی این است که 30 تیر که با این همه امید و التهاب و شور و هیجان و شهید دادن پیش آمد، نتیجه اش چه شد؟ اگر حتی نگوئیم که در 30 تیر، آیت الله کاشانی نقش اول را داشت، ولی تردیدی نیست که وقتی گفت اگر شاه قوام را برکنار نکند و دکتر مصدق را برنگرداند، جریان مبارزه را متوجه دربار خواهم کرد، در تصمیم شاه به قبول این درخواست، نقش تعیین کننده داشت. بدیهی است که چنین فردی می خواهد در مسائل نقش داشته باشد، منتهی فرق است بین کسی که چنین نقشی را برای خودش در ذهن دارد با کسی که می خواهد حکومت کند. بین این دو،  کیلومترها فاصله است.

*شما در آن زمان فعال بودید و هم اینک نیز پس از نیم قرن، در این باره پژوهش هائی را انجام می دهید. از نظر شما استعفا آخرین راه حل بود یا شیوه دیگری هم می شد اتخاذ کرد؟

دکتر مصدق خودش را دوست داشت و احساس می کرد همه کسانی که با او قرار و مدار گذاشته بودند، پراکنده می شوند. البته خودش هم اشتباه کرد و موقعی که اعلام  نخست وزیری کرد، گفت من دیگر با جبهه ملی کار ندارم. بالاخره وقتی یک جمعی با هم حرکتی را انجام می دهند، آرزوهائی دارند. حالا من به پست و مقام و منصب اشاره نمی کنم، ولی وقتی ما می گوئیم خیر! خودم تصمیم می گیرم، کار به سامان نمی رسد.  یکی از اشکالات عمده دکتر مصدق این بود که همیشه تنها فکر می کرد و تصمیم می گرفت و با کسی مشورت نمی کرد. این استعفا هم از مصادیق همین ویژگی است. این کارش دلیل هم داشت. دکتر مصدق یک پارلمانتر بسیار قوی بود و می توانست در جهت مخالفت در مجلس، نقش آفرینی خاصی بکند.  نمونه اش انتخابات دوره چهاردهم و برنامه هائی است که در این دوره پیاده کرد. به درست و غلط بودن برنامه هایش کاری ندارم، ولی به هر حال آدمی بود که آن طرف میز می توانست بسیار نقش آفرین باشد، منتهی تجربه این طرف میز را نداشت و اگر هم داشت، مربوط به دورانی بود که حاکمیت شکل دیگری داشت، یعنی اگر در فارس سمتی گرفته بود، با نخست وزیری در آن شرایطِ بسیار ملتهب جهانی تفاوت اساسی داشت. او به عناصری نیاز داشت که واقعا در اختیارش نبودند. مثلاً در همان دوره ای که اختیارات شش ماهه را از مجلس گرفت، قوانین خیلی خوبی وضع کرد  و همه هم این نکته را قبول دارند، ولی قانون خوب، عامل اجرای خوب می خواهد. شما وقتی می خواهید به نتیجه مطلوب برسید، باید کسی را داشته باشید که برنامه هایتان را اجرا کند، وگرنه نمی شود که بنشینید و برنامه و قانون خوب بدهید. اکثر قوانین وقتی نوشته می شوند، خوبند. هیچ قانونی بد نوشته نمی شود. اساس مجری کار است. این قانون را قرار است دست چه کسی بدهیم و می خواهد چگونه عمل کند؟  اگر قرار باشد هر کسی قانون را آن گونه که پسند و دلخواه خود اوست، اجرا کند،  قانون به کلی از دست می رود.

با این نکاتی که عرض کردم، دلایل استعفای دکتر مصدق را باید در خود او جستجو کرد و در خارج از خود او و در محیط اطراف او، اساساً قابل بررسی نیست، یعنی دلائلی که او را وادار به استعفا کرد، در وجود خودش بود. او فکر می کرد که دیگر نمی تواند ادامه بدهد و وقتی هم او را آوردند، دچار دستپاچگی شد و نمی دانست باید چه کار کند. او چاره نداشت و باید قبول می کرد.

*وقتی خبر استعفای دکتر مصدق را شنیدید، همراه با دوستان و همفکرانتان چه اقدامی کردید؟

اتفاقا ما آن موقع هنوز در حزب ایران بودیم. وقتی ما به حزب ایران رفتیم،  هنوز از امکانات، خبری نبود. یک سالن بزرگ بود که افراد در آنجا جمع می شدند و غالبا هم آدم های خوبی بودند، ولی اهل تجارت و این چیزها بودند و کمتر سیاسی بودند. مثلا می گفتند مهندس زیرک زاده یک پارلمانتز درجه اول است، در حالی که اصلا این طور نبود. مثل این است که شما محصل کلاس اول ابتدائی باشید و وقتی معلم به سر کلاس می آید، فکر   کنید که او موجود فوق العاده ای است، ولی وقتی خودتان بزرگ و معلم می شوید، می بینید این خبرها نیست. در آن حزب هم این خبرها نبود. یعنی ما حتی میز و صندلی های آنجا را هم که تمیز می کردیم، می دیدیم در کشوهای آنها چقدر خاک نشسته!  ما یک جمعیت جوان بودیم و فعالیت می کردیم و در انتخاباتی هم که دکتر مصدق به راه انداخت نمی توانستیم کاندیدا بدهیم، چون کسی را بالای 29 سال نداشتیم. یک دکتر بزرگ نیک نفس داشتیم که البته او هم توفیقی پیدا نکرد. یادم هست که برای انتخاب ایشان رفته بودیم به منزل آیت الله شیخ حسین لنکرانی که ایشان بیاید و در تائید او سخنرانی کند.

اصلا کسی خبر نداشت که دکتر مصدق چنین تصمیمی گرفته. ناگهان آگاه شدیم که قرار است دولت استعفا بدهد و مجلس هم تشکیل شده و قوام را انتخاب کرده و امام جمعه تهران هم عده ای را جمع کرده و از مجلس رای اعتماد گرفته. جالب اینجاست که حتی عده ای از دوستان دکتر مصدق، در خانه قوام چائی می دادند!  من نمی خواهم از کسی اسم ببرم، ولی به هر حال اینها برای اینکه خود را به حضرت اشرف نزدیک کنند، از این جور کارها هم کردند. اینجا نکته دیگری هم هست که آن را در کتاب 29 نخست وزیر در 37 سال هم ذکر کرده ام و آن هم اینکه قوام السلطنه در پذیرش سمت نخست وزیری، گول اشرف پهلوی را خورد. او باید می دانست که در آن سن و سال، دیگر قوام السلطنه سال 24 که رفت مسکو و با استالین صحبت کرد، نیست. مردی است که مرتباً خوابش می برد. در آن دوران حد سنی مثل حالا نبود. در خبرهای جراید می خواندید که پیرمرد 50 ساله ای در خیابان تصادف کرد و مرد! آدم 50 ساله، پیر محسوب می شد:

ای که پنجاه رفت و در خوابی  مگر این پنج روزه دریابی

*در پذیرش نخست وزیری توسط قوام، جا ه طلبی های او نقش نداشت؟

صددرصد. اساسا اشرف سوار بر موج تفکر جاه طلبانه قوام شد و او را تشویق کرد که به میدان بیاید،  ولی خود پیرمرد باید فکرش را می کرد که دیگرتوان ندارد. البته اطرافیان قوام هم آدم هائی بودند که بر اساس 20 سال پیش خودشان فکر می کردند. مثلا در مورد اعلامیه قوام السلطنه قول های فراوانی هست. ارسنجانی چیزی می گوید، مورخ الدوله سپهر چیز دیگری می گوید. من چون خاطرات مورخ الدوله را چاپ کرده ام، از او نقل قول می کنم. ابتدا این نکته را ذکر کنم که مورخ الدوله هیچ وقت خودنویس دستش نمی گرفت. او یا با مداد می نوشت یا با قلم فرانسه و دوات، در صورتی که ارسنجانی نوشته وقتی رفتم آنجا دیدم مورخ الدوله سپهر نشسته و خودنویس به دست دارد. مورخ الدوله می گوید وقتی که قوام  السلطنه اعلامیه را برای من خواند، من گفتم:   «آقا! این با شرایط روز تطبیق نمی کند. شما قوام السلطنه 1325 نیستید».

*یعنی این اعلامیه را خود قوام نوشته است؟

صددرصد، شک نکنید. من به شما تاکیداً می گویم که خود او نوشته. ملک الشعرای بهار کسی است که در زمینه ادب فارسی و شعر خراسانی نظیر ندارد. ایشان وزیر کابینه قوام السلطنه بود. خود ایشان می گوید که قوام السلطنه هیچ گاه نیاز نداشت که حتی من برایش چیزی بنویسم. در این زمینه اشعاری هم دارد. مورخ الدوله می گوید به هرحال وقتی این حرف ها را به قوام زدم، احساس کردم که کمی تکان خورد و گفت حالا چه می شود کرد؟ اگر شعری به نظرت می رسد که می شود به آن اضافه و متن را تلطیف کرد، این کار را بکن و بعد هم آن شعر منوچهری دامغانی را  خواند که :

عمر خوش دخترکان رَز به سر آمد          کشتنیان را سیاست دگر آمد

مورخ الدوله می گوید وقتی بعدازظهر آن روز سجادی با آن صدای رسا، اعلامیه را خواند، حیرت کردم که کشتی بان را از کجا آورده بود. اتفاقا درست هم فکر کرده بود که ناخداست و باید این کشتی را حرکت بدهد.

*قوام به اتکای ویژگی های شخصی خود این قدر محکم صحبت می کرد و تصور نمی کرد که آن آدم قبلی نیست؟

آدم ها  این طورند. تمام رجال دوران پهلوی ادعاهائی می کنند که واقعی نیست. انسان ادعاهائی می کند و دلش می خواهد آن طور باشد، ولی در عمل این گونه نیست. حرکت 30 تیر یک جنبش انسانی و خودجوش بود. دکتر مصدق به هرحال به عنوان یک سمبل در جامعه ما مطرح بود و هدایت و حمایت آیت الله کاشانی هم مضاعف بر آن شده و این حرکت را شکل داده بود.

*اولین کانون های مقاومت در کجا شکل گرفته بود؟

در آن دوران بازار نقش اساسی داشت. کسبه در محلات مختلف آثار وجودی داشتند. مساجد در آن روزگار نقش آفرین بودند. بچه ها در مدارس و دانشگاه یک جور حالت استتثنائی داشتند. واقعاً جنبش ملی شدن صنعت نفت یک نهضت بود، یعنی مردم واقعا احساس می کردند بندهائی را که سال ها انگلیسی ها به دست و پای آنها بسته بودند، می خواهند پاره کنند و مصدق به عنوان یک قهرمان حرکت کرده بود، منتهی او هم قهرمانی بود که سنش اجازه نمی داد. مثلاً اگر دکتر فاطمی نقش موثرتری در این جریان داشت، شاید وضعیت فرق می کرد. دکتر مصدق و دکتر بقائی در یک خط حرکت می کردند. دکتر بقائی یک سر و گردن از  افراد جبهه ملی سر بود و آنها تحمل این مسئله را نداشتند. بقائی آدم سرکشی بود. این روزها کتابی دارم که منتظر مجوز ارشاد است به نام خاطرات سرتیپ صفاری که در سال 1324 رئیس شهربانی قوام و سال ها سناتور بود. او در باره دکتر بقائی می گوید آدم منتقمی بود، به همین دلیل حاضر نبود زیر بار حرف کسی برود. شما حزب ایران و حزب زحمتکشان را در آن ایام مقایسه کنید. ما 100 تا 150 جوان بودیم که به طور خودجوش وارد حزب ایران شده بودیم، ولی دکتر بقائی خودش آن تشکیلات را به وجود آورده بود. دکتر بقائی مرد سیاست و مبارزه بود و سواد اجتماعی زیادی داشت. دیگران اهل زد و بند بودند.

*یعنی صداقت داشت؟

به آن معنا خیر. شخصیت افراد به هر حال یک نمود ظاهری دارد، یک نمود داخلی. آنچه که مربوط به شخص خود اوست، ربطی به ما ندارد. ما باید در صحنه سیاست، او را مطالعه کنیم. در صحنه سیاست آدمی بود بسیار قوی، مقتدر و تشکیلات دهنده.

*از استعفای قوام و رویدادهای پس از آن می گفتید.

آن جمعیت حالت بغض داشت و با بغض حرکت می کرد تا برسد به آنچه که می خواست بشود و البته خودش هم درست نمی دانست چه می خواهد! نمی دانست که دکتر مصدق اگر برگردد واقعا چه می شود و یا قرار است چه بشود!  یک حرکت کور بود، منتهی در آن یک تفکر اصیل وجود داشت که ما می خواهیم بندهای استعمار را پاره کنیم. در برابر آن جوشش و التهاب به هرحال مقاومت هائی هم شد. علیرضا برادر شاه که اتفاقاً در اثنای 30 تیر به دست مردم هم افتاد، دستور بسیاری از تیراندازی ها را داد. بین برادران شاه او کسی بود که مثل پدرش بود و با بقیه فرق داشت.

*در روز 30 تیر، نیروهای نظامی چه موقع دست از تهاجم برداشتند؟

تا ساعت 4 بعدازظهر مردم تلاش می کردند، ولی نیروهای انتظامی تیراندازی و مقاومت می کردند. در حدود ساعت 5/4، 5 بعدازظهر ناگهان حالت دیگری به وجود آمد، چون اعلام شد که قوام استعفا داده است. البته از ظهر این شایعه وجود داشت که قوام نمی تواند بماند، چون نمایندگان جبهه ملی رفته بودند دربار و با شاه صحبت کرده بودند و استعفای قوام مطرح بود، ولی آن جمعیتی که در حال جوش و خروش بود که از این مسائل خبر نداشت. در ساعت 5 دیدیم که آرامش برقرار شد. من در خیابان اسلامبول چهار پایه گذاشتم و رفتم روی آن ایستادم و از مردم دعوت کردم که دیگر تمام شد و تظاهرات نکنید. یکمرتبه احساس کردم دارند روی سرم ریگ می ریزند، نگو مردم نقل خریده بودند و می پاشیدند! ساعت 7 بعدازظهر دستور داده شد مردم را دعوت کنید که به خانه هایشان بروند. اینها چیزهائی هستند که من به چشم خودم دیدم که مردم در قهوه خانه ها نشسته بودند و داشتند چائی می خوردند. همین قدر که می گفتیم مردم! دوستان! رفقا به خانه هایتان بروید، استکان های نصفه چای را زمین می گذاشتند و می رفتند. تا این حد حس همکاری و دوستی و صمیمیت وجود داشت. من این حالات را تنها یک بار دیگر در روزهای قبل از انقلاب هم دیدم. یا آن بچه هائی که فرار می کردند و مردم در خانه هایشان را برای آنها باز می کردند. پاسبان ها هم دیگر آن حالت را نداشتند، دستور را اجرا می کردند، ولی محرمعلی خان وار که می گفت فرار کنید، آمدند!

*در مورد نحوه پایان کار قوام چه تحلیلی دارید؟

او از همان روز دوم به قدرت رسیدنش دیگر آن قوام السلطنه سابق نبود، یعنی حتی قدرت این را نداشت که بتواند بنشیند. بعد هم مردم عادی که سراغ او نرفتند؛ همه کسانی بودند که دنبال پست و مقام بودند و می خواستند مدیر روزنامه و سردبیر شوند، وگرنه مردم عادی که دنبال این چیزها نبودند و دیدگاه دیگری داشتند و به همین دلیل هم آن جوشش عظیم، مثل یک آتشفشان عمل کرد. مثلاً آقای ارسنجانی دلش می خواست در آن کابینه، وزیر شود و همه حرف هائی هم که می زد بر همین مبنا بود.   یک جوان جویای نام که زندگی بعدی او هم این را نشان می دهد، از جمله حکمیت هائی که می گرفت. بعد هم که رفت و از ایتالیا احضارش کردند. تازه مرگ او هم معلوم نیست که به چه شکل بوده و همه اینها زمان می خواهد تا واقعیت هایش آشکار شود.

در آن حالت دیگر قوامی وجود نداشت. کوپال می آمد به او می گفت که شهر این طوری است و کس دیگری می آمد چیز دیگری می گفت، او گیج شده بود. در سال 1322 وقتی ریختند خانه قوام را آتش زدند، در نخست وزیری نشسته بود و گفت  اشکالی ندارد، ولی این قوام دیگر آن قوام نبود و قدرت تحرک نداشت،  حتی قدرت بیان هم نداشت. منتهی چون اهل قلم بود، به هرحال اعلامیه را نوشت. این دو برادر ادیب بودند یعنی وثوق الدوله شعر خوب می گفت و قوام السلطنه نثر خوبی داشت. شما به آن سه نامه ای که قوام السلطنه در جواب حکیم الملک نوشته دقت کنید، طمطراقی که در این نثر هست، انسان را حرکت می دهد.

*آیا سوابق موفق قوام در این مسئله که مردم به این نتیجه برسند که شاید قوام بتواند مثبت تر عمل کند، تاثیر نداشت؟

گروهی به این مسئله اعتقاد داشتند که حالا که مصدق خود را کنار کشیده، حق این است که آدم مقتدری بیاید و این کشتی را به ساحل برساند، اما حتی آنها هم فکر نمی کردند که قوام، قوام سابق باشد. قوام السلطنه نشان داد که دیگر آن اداره و قدرت کار را ندارد و حتی در جلساتی هم که به عنوان هیئت دولت تشکیل می شد چرت می زد و حال درستی نداشت. به هر حال آن جوششی که در 30 تیر اتفاق افتاد، فقط در اوایل انقلاب تکرار شد، البته شرایط چیز دیگری بود. جمعیت تهران و شرایط آن روز تهران، تعداد دانشجویان و نیروهای قابل تحرک ابداً با امروز قابل قیاس نبود، به همین دلیل هم به عنوان قیام 30 تیر در تاریخ ما ثبت شده است و تا تاریخ هست، باقی می ماند.

*بیانیه قوام را چه کسانی جدی گرفتند؟

هیچ کس جدی نگرفت. البته کسی که هیچ ترسی به خود راه نداد، آیت الله کاشانی بود. ما باید تاریخ را منصفانه بررسی کنیم. به هرحال آن جنبشی که شروع شد، از اعلامیه آیت الله کاشانی بود. مصدق که رفته بود توی خانه اش، جبهه ملی ها هم که دائما در تلاش بودند که یک کسی را نخست وزیر کنند، بعد هم چه جبهه ملی  ای که هر تکه اش یک طرف رفته بود.  اعلامیه های آیت الله کاشانی جهت حرکت را نشان داد و خود ایشان هم بی محابا به صحنه آمد. در آن موقع روحانیت نقش دیگری داشت، یعنی احترام و اعتماد محض مردم را در اختیار داشت و باید قبول کنیم که نقش آیت الله کاشانی، بسیار برجسته است، یعنی اگر او نبود، این حرکت شکل نمی گرفت.

*البته در آن روزها روحانیت چندان نقش سیاسی نداشت و این ناشی از شیوه ای بود که آیت الله بروجردی در اداره حوزه قم اتخاذ کرده بودند.

من با آقا مصطفی و دکتر سالمی خیلی نزدیک بودم و نزد آیت الله کاشانی هم زیاد می رفتم. بله ایشان سوابق مبارزاتی متفاوتی از دیگر روحانیون داشت و یک مرد سیاستمدار بود، اما به هر حال کسوت روحانیت داشت و مردم به ایشان به عنوان یک روحانی، اعتماد داشتند، همان چیزی که در مورد آیت الله خمینی وجود داشت. ایشان هم رفتار و منشی متفاوت با سایر روحانیون داشتند، اما مردم به عنوان یک روحانی به ایشان اعتماد کردند.

*شاه علاقه ای به آمدن قوام نداشت و به اعضای جبهه ملی پیغام داد که فرد دیگری را به عنوان نخست وزیر انتخاب کنند. به نظر شما آیا اگر کسی غیر از دکتر مصدق روی کار می آمد، وضعیت بهتری رقم می خورد؟

ما در آن شرایط تاریخی نیستیم، ولی با توجه به عملکرد افرادی که در معرض این انتخاب بودند، متوجه می شویم که واقعا کسی غیر از دکتر مصدق را نداشتیم. اغلب کسانی که در آن شرایط فعال بودند، سن های پائینی داشتند، در حالی که به اعتقاد من برای اداره یک مملکت، داشتن تجربه واقعاً  یکی از ابزار رسیدن به مقصود است. حتی وکیل و وزیر مجلس هم باید تجربه داشته باشند. حسابش را بکنید که مثلاً  اگر ما در همین دانشگاه های خودمان چهار تا استاد استخواندار داشته باشیم، وضع چقدر فرق می کند. آیا ما در این 30 سال، مثلا توانسته ایم یک اقبال آشتیانی تربیت کنیم؟  یک علامه قزوینی توانستیم تربیت کنیم؟ یک ملک الشعرای بهار توانستیم تربیت کنیم؟ اگر هم کسی هست، حاصل آن آموزش هائی است که منتهی به انقلاب شد. بعد از آن، در زمینه تربیت چنین اساتیدی موفق نبودیم. شما لیست اعضای جبهه ملی آن روز را مقابل خودتان بگذارید. آن روز برای ما حکایت همان بچه  ابتدائی بود و همان معلمی که چنین بچه ای از دانش او حیرت می کند، ولی هیچ کدام واقعاً چیزی نداشتند. کسانی که در آن دوره فعال سیاسی بودند یا دانش آموز بودند یا فارغ التحصیلان جدید دانشگاه. آنهائی هم که بعد از شهریور 20 از اروپا آمدند،  زیاد نبودند. اگر همه کسانی را که در سه نوبت برای تحصیل به اروپا رفتند روی هم جمع کنیم 100 نفر نمی شوند؛ اما الان.   ببینید ما در چه شرایطی هستیم. به کیفیت کار ندارم، ولی از نظر آماری قابل قیاس نیست. در جلساتی که در احزاب تشکیل می شد، همه جوان بودند، حتی در حزب توده که به هرحال سابقه طولانی تری داشت، تک و توک آدم های 30، 40 ساله پیدا می شد. سن فعالان سیاسی 20 تا 25 و نهایتا 30 سال بود و لذا دکتر مصدق کسی را نداشت. کسانی که از شهریور 20 به بعد پشت میزهای ادارات نشستند، آن قدر آنجا بودند تا بازنشسته شدند.

*از منظر شما آیا قوام به این دلیل که خویشاوند دکتر مصدق بود از مصادره اموال و محاکمه رهایی یافت؟

قوام مسئول نبود. مملکت را دیگران اداره می کردند. حتی دکتر بقائی هم که رئیس آن کمیسیون بود و می خواست انتقام بگیرد، بعدها که به امریکا رفت، از روح قوام السلطنه طلب مغفرت کرد و گفت که در دوران 200 ساله تاریخ ایران، مردی به اقتدار قوام السلطنه نداشتیم! همه می دانستند که قوام السلطنه هنوز نه دولتی تشکیل داده و نه فرمانی برای کسی صادر کرده بود. یک رئیس شهربانی داشت که او هم از سطح شهر اخبار دروغ به او می داد، یعنی اگر شهر شلوغ بود، به او نمی گفتند، چون می دیدند حال او خوب نیست و ممکن است با شنیدن اخبار از بین برود! اگر این قانون اجرا می شد، واقعا به کسی ظلم می کردند که مستوجب آن نبود.

*پس مسبب رویدادهای 30 تیر چه کسی بود؟

دستگاه پهلوی،  شاه و به خصوص برادرش علیرضا. آیت الله کاشانی گفته بود که مردم را به طرف دربار خواهم فرستاد؛ یعنی اقتدار دستگاه پهلوی را در معرض مخاطره قرار داد. حتی اگر شاه هم دستور نمی داد، افسرانی که کودتای 28 مرداد را راه انداختند، در روز 30 تیر دخالت داشتند.

*پس دکتر مصدق قوام را در مورد فاجعه 30 تیر مقصر نمی دانست؟

من هم که اینجا خدمت شما نشسته ام قوام را مقصر نمی دانم. اسمش بود که نخست وزیر است،  ولی هیچ یک از ابزار نخست وزیری را در اختیار نداشت. کاره ای نبود. ارتش دست او بود؟ ژاندارمری دست او بود؟ استاندارها دستش بودند؟ شهربانی دستش بود؟

*دکتر مصدق در مقابل کمیسیونی که پیگیر کار قوام بود استدلال می کرد که مجلس حق دخالت در این امور را ندارد، چون با اصل تفکیک قوا مغایر است و این کار را باید قوه قضائیه انجام بدهد، بعد خودش آمد و اختیارات مجلس را گرفت.

دکتر مصدق در اسفند 1324، در روزی که قوام فرمان نخست وزیری گرفته و عازم مسکوست و مجلس چهاردهم در اوان تعطیلی است، نطقی کرده و از وکلای مجلس می خواهد که بیائید مجلس را ادامه بدهید، چون در دوره فترت مجلس است که کودتا می شود و قراردادهائی با خارج منعقد می شود که به ضرر ملت است. البته مجلس قبول نمی کند، ولی همین آدم آمد و مجلسی را که خودش درست کرده بود، تعطیل کرد و همان حرفی که زده بود، عملا اینجا شکل گرفت، یعنی هم کودتا شد و هم بعد از آن، قرارداد بسته شد. گفتم فرق است بین سیاستمداری که می خواهد حرکتی بکند که از آن حرکت منافع ملت تامین شود، حتی به قیمت از بین رفتن خودش و شخصیتش. دکتر مصدق این کار را نمی کرد و این را هم نشان داد. الان 60 سال از آن وقایع گذشته و دیگر می توانیم درباره این مسائل، باز صحبت کنیم، هرچند باید 60 سال دیگر بگذرد که لایه های بیشتری کنار برود و آشکار شود، ولی تا اینجائی که آشکار شده است، واقعیت اینهاست که عرض کردم.


منبع: سایت خبرگزاری فارس