تبیان، دستیار زندگی
سید نقی عباس از شاعران شبه قاره هند است که در کشور خود به دلیل فعالیت در زمینه ادبیات فارسی به فارسی سرای هندوستان شهره شده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نقی عباس؛ پارسی سرایی از هندوستان

سید نقی عباس از شاعران شبه قاره هند است که در کشور خود به دلیل فعالیت در زمینه ادبیات فارسی به فارسی سرای هندوستان شهره شده است.

بخش ادبیات تبیان

نقی عباس؛ پارسی‌سرایی از هندوستان

محمدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهش های ادبی دارد، در مقاله ای به معرّفی نقی عبّاس، شاعر پارسی سرای هندوستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است.

در ادامه، این مقاله را به همراه نمونه هایی از سروده های این شاعر هندی خواهید خواند:

سید نقی عباس (नक़ अब्बास)، با تخلّصِ «کیفی»، شاعر پارسی سرای هندوستانی، در روز ۱۱ دی ۱۳۶۴ خورشیدی در شهرستان گوپال پور، در پیرامون شهر سیوان در ایالت بیهار هندوستان زاده شده است. او رشته زبان و ادبیات فارسی را در دوره کارشناسی در دانشگاه اسلامی علیگر (در سال ۱۳۸۷ خورشیدی) و در دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه جواهرلعل نهرو (در سال ۱۳۸۹ خورشیدی) سپری کرده و اکنون همین رشته را در دوره دکترا در دانشگاه جواهرلعل نهرو در دهلی نو پی می گیرد. عنوان پایان نامه دوره ی پیش دکتری او (در سال ۱۳۹۱) «نقد ادبی در ادبیات فارسی هند» بوده است.

تا کنون تصحیح متن انگلیسی و ترجمه ی فارسی کتاب «زندگی و آثار حزین لاهیجی» به قلم وی منتشر شده و مجموعه ی سروده های فارسی اش در دست انتشار است. او مدیر مسؤولی و سردبیری مجلّه ی علمی پژوهشی «نقد و تحقیق»، و همچنین دبیری بخش فارسی مجلّه سه زبانه «سقراط»، و دبیری تحریریه مجلّه «ادراک» را در کارنامه دارد. نقی عباس اکنون به تدریس دروس مرتبط با زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه جواهرلعل نهرو و دانشگاه ملی اسلامی هند اشتغال دارد.

درباره شیوه شاعری نقی عبّاس

نقی عباس، شاعری متفلسف و هندی سراست. تعبیر تفلسف را برای او نه از روی فروبینی، بل از سرِ آن به کار بردم که بی تعارف، به شخصی بودن و تجربی بودن اندیشه ورزی های وی در اشعارش، بدبینم. وفور این گونه اندیشه ها در شعر شعرای پیشین، این ظن را در تصور من قوت می بخشد. او به شیوه ی پیشینیان، از نامحترم بودن اهل هنر در این زمانه شکایت دارد (شعرهای ۲ و ۱۰)، و دانش و ادراک را بلای جام آدمی زاد می بیند که احتمالا پاداَفرهش آوارگی فرزندان آدم در این جهان است (شعر ۴). گلایه شاعر از صرف شدن و خلاصه شدن زندگی آدمیان در تلاش کسب نان، باز گرچه بر ارج دغدغه های متعالی و خوداندیشیده شاعر تأکید دارد، اما هیچ بعید نیست که این مضمون هم گوشه چشمی به باور عقوبتِ توراتیِ پدرِ نافرمانِ ما در عدن داشته باشد (شعر ۲)!

از این دقیقه لطیف که «چرخش گنبد کبود، ما را بازی می دهد» (شعر ۹) که بگذریم، من بی میل نیستم که حتی شکایت نقی عباس از خودخواهیِ آدم ها (در شعر ۶) را نیز در راستای همین امر ببینم و آن را به مثابه شاهد در نتیجه جنسِ نگاهِ فلسفیِ شاعر به روزگارِ کنونی بپندارم. و بالأخره می رسیم به ذکر نمونه های کلاسیک تر تفلسف در شعر این شاعر، از قبیل این که «عشاق همواره ناکام یاب هستند» (شعر ۸) یا «مهم رفعِ نیاز است؛ نه اشرافیت یا سادگی ابزار رفع نیاز» (شعر ۵).

نقی عباس در یکی از سروده هایش با ظرافت و نازک اندیشی صمیمانه ای خالق هستی را مخاطب قرار می دهد و با عنایت به باور ستم پیشگی فلک، طلب کارانه و البته عاجزانه می پرسد که:

«غمِ دنیا به جای خود کم نیست؟
ای خدا! جورِ آسمان تا کی!؟» (شعر ۲)

و آن گاه با نهیب زدن این که «اصلا گیرم که من عامی ام!»، با استدلالی شیرین، خم را به رخ ساقی خاص الخاص می کشد که:

«خم نداند فرق خاص و عام را
ساقیا! پر کن دگر این جام را» (شعر ۸).

از خدا گفتیم... و بیفزاییم که از قضا نگاهِ دینی نیز در سروده های این شاعر پربسامد است؛ از اشاره های سطحی و گذرای دارای اشاره به محرم و عاشورا (شعرهای ۱ و ۴) گرفته تا اشاره به واقعه معراج و توصیه به بندگی (شعر ۷) و اندرز دادن در مورد دَم را غنیمت شمردن برای خودشناسی، فانی و گذرا بودن دنیا و زمان، بیهوده بودنِ غم های دنیوی، و برحذر داشتن مخاطبان شعرش از غرّگی به خویش (شعرهای ۱، ۲، ۳، ۶، ۹).

اما کار به همین جا ختم نمی شود و شیرین کاری های البته مسبوق به سابقه ای نیز در سطحِ فکریِ شعرِ شاعرِ ما از حیثِ نگاه به امرِ دین رخ می نماید؛ رجحان گناه بر ثواب (شعر ۷) و اشتباه بر صواب (شعر ۳) و می بر کوثر (شعر ۱۰) و رجحان میکده بر مسجد، یا دستِ کم یکی دانستنِ ارجِ آن دو (شعرهای ۳ و ۵) از این قبیل است. گاهی هم طنّازیِ عارفانه ای نظیر این بیت از او سر می زند که:

«عاقبت، یا دار، یا زندان بُوَد
حاصل فتح و شکست ما یکی ست» (شعر ۵).

نقی عباس در بیت دیگری نیز اعتبارِ آسمانِ چهارم و بنِ چاه را در مسلکِ بندگی، یگانه می شمارد و با به چالش کشیدنِ ارزشِ ذاتیِ «بالا و پایین»، به عبارتی پا در کفشِ «سوسورِ» زبان شناس می کند! (شعر ۷).

شاعر نویافته ی ما نسبت به عشق هم بی نظر نیست؛ هرچند که جنس نگاه او به عشق نیز، ملغمه ای ست از خودیافته ها و تکرارها. عشق در نظر او مترادف با تنهایی و وحشت و ویرانی ست (شعر ۵). آب عشقی که وی از آن دم می زند، با عقل در یک جو نمی رود و نه تنها نصیحت پذیر نیست، بلکه شماتت و ملامت آن از سوی عاقلان فارغ، عین نادانی ست (شعر ۵). در بیان مکرر این شاعر، عاشق، ناکامران است (شعر ۸)، ستم معشوق، از الطاف اوست (شعر ۶) و کشته عشق، زنده جاوید به شمار می رود (شعر ۹).

در لایه اندیشه ورزی و مضمون پردازیِ اشعارِ نقی عباس، ابیاتِ لطیف و رندانه ای از این دست، بسیار است که:

«قول امشب، وعده ی فردا یکی ست
لطف داری! حاصل این ها یکی ست» (شعر ۵).

«ای خدا! یک سینه آرامم ببخش
داده ای گر این همه آلام را» (شعر ۸).

ابیاتی که نقی عبّاس در آن ها عواطفِ فردی و جمعی را زیرِ چتری واحد گِرد آورده است، کم نیستند؛ با این همه، هنوز به دشواری می توان حکم داد که او توانسته باشد در همه ی آناتِ سرایش، خود را از بیرون، به چشمِ خطیب نبیند و «جامه ی عمل» را که کسوتِ شاعری بر دوشش انداخته نامرئی ببیند و دستِ کم در آن عرصات، با خود یگانه شود؛ خودی که تنها خودِ او نیست.

نمونه هایی از سروده های نقی عبّاس:

یک)

دو سه جامی بنوش و خرّم شو
محرم رازهای عالم شو

تا به کی پشت پرده ها خوابی؟
هان! پری پیکرا! مجسّم شو

جان تو غرق معنی گُل هاست
آشنا با زبانِ شبنم شو

با تواضع، رشید خواهی شد
بر درِ خانقاهِ او خم شو

غم و شادی، رهینِ یکدگرند
محرم شادمانی و غم شو

در کمین تا به کی نهان چون گرگ؟
نابرادر مباش، آدم شو

با شغادی به هیچ جا نرسی
هفت خوان را بپوی و رستم شو

سفری در درون جانت کن
آشنا با غم محرّم شو

کعبه را سیر می کنی یک شب
از درونت بجوش و زمزم شو

آرزوها دراز و وقت اندک
ای قدم! بر زمان مقدّم شو

غم جانان به انتظار من است
غم ایّام!  لحظه ای کم شو

دو)

اهل علم و هنر، نهان تا کی؟
قدر دادن به ابلهان، تا کی؟

شکوه ی نارسای، تا به کجا؟
غم کوتاهی زمان، تا کی؟

حُسنِ پُرشور و مست و بی پروا!
عشقِ رسوای دو جهان تا کی؟

وقت ایجاد عالمی دگر است
زندگی در تلاشِ نان تا کی؟

ای خدا! دِه کلیدِ گویایی
پیش تو، قفل بر زبان تا کی؟

غم دنیا به جای خود کم نیست؟
ای خدا! جورِ آسمان تا کی؟

سه)

ز چشمِ حیرتِ آیینه هم نگاه کنیم
به جای خنده، بر احوال خویش، آه کنیم

چقدر سجده نمودن به کعبه با اکراه؟
خوشا به پای بتی سجده دل بِخواه کنیم

به جایِ اجرِ غمِ هجر، حق دهد توفیق
که بهرِ وصلِ تو ما خویش را تباه کنیم

غمِ سیاه و سپیدِ جهان، چه بی مایه ست
عبث که نامه ی اعمال را سیاه کنیم

به پاسِ حُسنِ تغافل پسندیِ جانان
عجب مدار که دانسته اشتباه کنیم

چهار)

نی زیر پا زمین و نه افلاک بر سرم
آوارگی نصیبم و ای خاک بر سرم!

یا هر طرف خموشی صحرای خاطرات
یا بسته خنده بانگ، به پژواک، بر سرم

فرهاد، کوه کَن شد و مجنون به دشت زد
آمد بلای دانش و ادراک بر سرم

بُردم گمان که دستِ فلک خلعتم دهد
انداخت خضر، پیرهنِ چاک بر سرم

محکم گرفتم آتشِ احساس در بغل
بارید ابرِ دیده ی نمناک بر سرم

پایم کشید شوقِ شهادت به قتل گاه
دستار بست همّتِ بی باک بر سرم

هر قطره زان پیاله ی لب، بود محشری
آتش به موی موی زد آن تاک بر سرم

پنج)

قولِ امشب، وعده ی فردا یکی ست
لطف داری! حاصلِ این ها یکی ست

وحشت و تنهایی و ویرانگی
عاشقان را خانه و صحرا یکی ست

تو به مسجد، ما به بت خانه رَویم
سجده ی معشوق در هر جا یکی ست

از خدا و از بتان بیگانه ایم
بهرِ ما بیش و کمِ دنیا یکی ست

چیست فرقِ جامِ جمشید و سُفال؟
تشنگی را کوزه و دریا یکی ست

عالمی حسرت کشِ دیدارِ تو
همچو من، دیوانه و شیدا یکی ست

عاقبت، یا دار، یا زندان بُوَد
حاصلِ فتح و شکستِ ما یکی ست

عشق را هوش و خرد در کار نیست
حرفِ نادان، نکته ی دانا یکی ست

هجرِ جانان، وصلِ جانان، نذرِ جان
خاطرِ افسرده را سودا یکی ست

شش)

هرچه کردم، بر آن تأسّف نیست
در لغت نامه ام «تکلّف» نیست

عاشقِ آن پری جمال شدم
حیف و صد حیف، ک این تعارف نیست

یار، بر من نمی کند ستمی
یعنی این روزها تلطّف نیست

دل و دل، چشم و چشم، جان با جان
راستی این همه تصادف نیست

همه درگیرِ مصرِ هستیِ خود
هیچ کس مشتریّ ِ یوسف نیست

پس از این، مردن است اصلِ حیات
این جهان منزلِ توقّف نیست

عشق، احساسِ لمسِ لب به لب است
همه عرفان، همه تصوّف نیست

هفت)

پیِ دل جویی خاطر، سرِ راهی گاهی
سوی من نیز توان کرد نگاهی گاهی

دلق را چاک کن و پیرهن عیش بپوش
بهتر از رنج ثواب است، گناهی گاهی

می شود رفت به معراج، اگر بنده شَویم
می شود بارِ گرانی پَرِ کاهی گاهی

یوسفی کُن ز مسیحایی اگر خسته شدی
از بلندای فلک تا بُنِ چاهی گاهی

خانه ی توست دل ما، قدمی رنجه نما
لحظه ای، ساعتی و هفته و ماهی، گاهی

جای حرفی، سخنی نیست به هر حال که نیست
عشق، محتاج به سوگند و گواهی گاهی

هشت)

خُم نداند فرقِ خاص و عام را
ساقیا! پُر کن دگر این جام را

تا نهادی بر لبم شیرین لبت،
شهد کردی تلخیِ ایّام را

یک شب آمد آن پری وَش روی بام
ماه، می بیند از آن شب بام را

کامرانی نیست بختِ عاشقان
چون بفهمانم دلِ ناکام را؟

ای خدا! یک سینه آرامم ببخش
داده ای گر این همه آلام را

دادنِ جان، ابتدای عاشقی ست
کس نداند جز خدا انجام را

نه)

ناز بود آن پری وجود، ای دل!
قابلِ تو مگر نبود؟ ای دل!

وای از آن چشم های دزدیده
که ز دستم تو را ربود، ای دل!

ساخت ما را اسیرِ گردش ها
گردشِ گنبدِ کبود، ای دل!

نشنیدی جهان بُوَد فانی؟
دل نهادن به آن، چه سود ای دل!؟

هر که در عشق مُرد، جاوید است
زندگی را بگو درود، ای دل!

دَمِ رخصت که بر زبانت بود
بسُرا باز آن سرود ای دل!

ده)

زین سان که سوی غیر نظر می کنی، مکن
حال مرا که زیر و زبر می کنی، مکن

دستِ زمانه حامیِ فضل و کمال نیست
گر کارهای علم و هنر می کنی، مکن

با چشمِ فتنه خیزِ خود و طرزِ دیدنت
تشویق و سرپرستیِ شر می کنی، مکن

در میکده بیا که همین اصلِ کوثر است
واعظ! به خوابِ خُلد چه سر می کنی!؟ مکن

صد بار کُشته ایم به تیغِ ادا و ناز
با خنده عزمِ قتلِ دگر می کنی، مکن

هم دردی و کرَم به غریبان، نکویی است
از کیفیِ غریب، حذر می کنی؟ مکن!


منبع: مهر

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .