تبیان، دستیار زندگی
«بازگشته» اثر الخاندرو گنزالس ایناریتو را شاید بتوان در کنار «مرد پرنده ای»، هالیوودی ترین اثر این کارگردان دانست که در عین تفاوتهای شگرفی که با آثار پیشین او دارد، رنگ و بوی شیوه نگاه او به سینما و دنیا و شکل بیان معنا را تداعی می کند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بازگشته؛ معجون قدرت دی کاپریو و ایناریتو

نگاهی به مشخصه های سینمای ایناریتو در فیلم «بازگشته»

«بازگشته» اثر الخاندرو گنزالس ایناریتو را شاید بتوان در کنار «مرد پرنده ای»، هالیوودی ترین اثر این کارگردان دانست که در عین تفاوتهای شگرفی که با آثار پیشین او دارد، رنگ و بوی شیوه نگاه او به سینما و دنیا و شکل بیان معنا را تداعی می کند.

محمدرضا مقدسیان-بخش سینما و تلویزیون تبیان
فیلم بازگشته

«بازگشته» در نگاه نخست مخاطب جدی سینمای ایناریتو که او را با «عشق سگی» ، «بیست و یک گرم»، «بابل» و یا حتی «زیبا» می شناخته دچار نوعی سرخوردگی می کند. چه که جنس نگاه ایناریتو به سینما پیش از این بیش از آنکه مبتنی بر تکنیک و رنگ و لعاب هالیوودی باشد، مبتنی بر تم و معنایی بوده که در اثرش سعی در بیان آن داشته است. در واقع پیش از این در سینمای ایناریتو در عین اینکه فرم و محتوا در کنار هم کارکرد داشتند و یکی از دیگری پیشی نمی گرفت و به شکلی همگن به روایت داستان می پرداختند، اما مهمترین چیزی که مخاطب را درگیر می کرد، مفهوم کلیدی حاکم بر اثر بود که منجر به ادامه اثر در ذهن مخاطب پس از پایان تماشای آن بود.
ایناریتو اما با «مرد پرنده ای» و حالا «بازگشته» پا به عرصه ای گذاشته که فرم و تکنیک بر محتوا می چربد و میزان ماندگاری و اثر بخشی اثر بیش از آنکه منوط به محتوا باشد، مبتنی بر سکاس های ماندگار و لحظات نوآورانه به لحاظ تکنیک در اثر است. شاهد این مثال آن که حتما اولین چیزی که مخاطب «مرد پرنده ای» به خاطر می آورد، شمایل کارگردانی و تصویر برداری این اثر است و شیوه چیدن میزانسن و دکوپاژ تصویر. همین ویژگی در مورد «بازگشته »هم صادق است. مهمترین ویژگی به یاد ماندنی برای جمعیت غالب مخاطبان سکانس باشکوه درگیری "گلس"(دی کاپریو) با خرس گریزلی است و یا سکانس حمله قبایل بومی به شکارچیان در ابتدای فیلم و نماهایی از این دست. شاید رجوع به متن و معنایی که در اثر تنیده شده در مرحله دوم و سوم اهمیت قرار گیرد. این همه نشان از یک چرخش در سینمای ایناریتو دارد، چرخشی که نه لزوما خودخواسته بلکه برای همراهی با قواعد فیلمسازی در هالیوود و چشم دوختن به مجسمه اسکار در بخش های متنوع و نه صرفا اسکار فیلم خارجی زبان صورت گرفته است.
این همه برای مخاطب آثار ایناریتو معنای بیشتری دارد ورنه مخاطبان جدی سینما که چندان دقت و وسواسی بر سینمای ایناریتو ندارند، حتما و قطعا از تماشای «بازگشته »لذت می برند. کما اینکه مخاطبان جدی سینمای ایناریتو هم چنین تجربه ای را خواهند داشت با این تفاوت که باید بتوانند ایناریتو تازه را درک کنند و دل به دنیای «بازگشته» بدهند. این همه اما بدان معنا نیست که ایناریتو از بیان دغدغه همیشگی اش در این اثر چشم پوشی کرده باشد. با اندکی توجه و بعد از پشت سرگذاشتن لایه های تکنیکی اثر، می توان رنگ و بوی نگاه ایناریتوی سابق را در فیلم دید.

ایناریتو در «بازگشته» سراغ  داستان زندگی واقعی فردی به نام هیو گلس است که در سالهای بین 1780 تا 1833 زندگی می کرده رفته است. هیو گلس یک شکارچی در مناطق سرد کوهستانی بوده است، تا اینکه روزی پس از درگیری با یک خرس گریزلی، توسط گروه همراهش به حال خود رها می شود تا بمیرد. اما گلس با تلاشی عجیب و غیرقابل باور، بدون تجهیزات و اسلحه، مسیری 320 کیلومتری در سردترین هوا  راه های دشواری را طی می کند تا زنده بماند و به محل زندگی اش بازگردد و البته سراغ کسانی را بگیرد که او را به حال خود رها کرده بودند. این فیلم اقتباسی است از کتاب «بازگشت: رمانی درباره انتقام» که در سال 2002 توسط مایکل پانک منتشر شد.

«بازگشته» اقتباسی است از کتاب «بازگشت: رمانی درباره انتقام» که در سال 2002 توسط مایکل پانک منتشر شد. ایناریتو با این داستان از منظر نگاه خودش روبرو شده و اینجاست که امضای خودش را پای فیلم گذاشته و سایه ای از ایناریتوی همیشگی را روی فیلم انداخته است. او سراغ مفهوم انتقام و زندگی رفته است. در میان همین فضا تم مشخص دیگری را برگزیده که آن مسئله خشونت و نژادپرستی است

ایناریتو اما به این داستان از منظر نگاه خودش روبرو شده و اینجاست که امضای خودش را پای فیلم گذاشته و سایه ای از ایناریتوی همیشگی را روی فیلم انداخته است. او سراغ مفهوم انتقام و زندگی رفته است. در میان همین فضا تم مشخص دیگری را برگزیده که آن مسئله خشونت و نژادپرستی است. ایناریتو از یک سو با سراغ گرفتن از ماجرای تنها رها شدن گلس در کوهستان و البته قتل پسرش توسط فیتزجرالد دو موضوع مهم را مطرح کرده است. در واقع دو انگیزه دراماتیک جدی برای پیش برد داستان، یکی میل شدید به انتقام از سوی گلس و دیگری میل برای زنده ماندن بازهم از سوی گلس.
اما لایه زیرین تم انتقام از جایی دیگر نشات می گیرد. سفید پوستان فرانسوی«پواکا»  دختر رئیس قبیله بومیان را ربوده اند و بسیاری از مردمان بومی را قتل عام کرده اند. حال رییس و سایر اعضای قبیله با هدف نجات دختر و انتقام کشته شدگانشان در تعقیب گروه سفید پوستان هستند. اصولا همین دلیل هم باعث می شود که به گروه شکارچیان حمله کنند. این حمله نه برای بدست آوردن پوست بلکه برای نجات دختر طراحی شده است. پس بخش دیگری از تم انتقام و انگیزه دراماتیک برای تحقق این میل از این نقطه نشات می گیرد.
با این توضیحات باید گفت که درام در این فیلم بر پایه دو لایه از انگیزه های دراماتیک پیش می رود و تولید کشمکش می کند. ناگفته پیداست که کشمکش به عنوان موتور محرک درام است. لایه اول تعقیب گروه سفید پوستان برای یافتن دختر رییس قبیله و انتقام از جانیان توسط بومیان که باعث آغاز داستان و فرار گروه شکارچیان از دست تعقیب کنندگان بومی می شود و بستر روایت را فراهم می آورد. و دیگری انگیزه دراماتیک گلس برای گرفتن انتقام از فیتزجرالد که باعث ایجاد کشمکش میان این دو کاراکتر می شود.
نقش نگاه ویژه ایناریتو به ماجرا از همین نقطه نمایان می شود. «مادر بزرگم بهم می گفت اگه میخوای خدارو بخندونی از برنامه هات برای آینده بهش بگو» این دیالوگ مربوط به فیلم «عشق سگی» و البته کلید اصلی برای روبرو شدن با دنیای ذهنی ایناریتو در سلسله آثارش تاکنون است. ایناریتو به زندگی و ساختار دنیا نگاهی ویژه دارد. در دنیای ذهنی او اصل براین است که انسان و رفتارها و سکناتش جدای از کلیت هستی نیست. در واقع ایناریتو انسان را جزیی از آفرینش می داند که در میان کلیتی وسیع و بزرگ قرار گرفته است. در این مدل نگاه انسان مرکز آفرینش نیست. بلکه جزیی کوچک از آن است که صرفا میتواند تلاش کند تا سالم زندگی کند. در این مدل نگاه قواعد و ضوابطی برای آفرینش در نظر گرفته می شود که بی آنکه بدانیم چیست عمل می کند. به همین خاطر است که در فیلم "عشق سگی" از خنده خدا در مقابل برنامه ریزی انسان سخن می گوید. ایناریتو نگاه جبری ندارد اما سیستم آفرینش را سیستم هوشمند می داند و برای طبیعت و ذات آن احترام زیادی قائل است. شاهد مثال این موضوع همین فیلم «بازگشته» است.
شاید در نگاه نخست نماهای بازی که از طبیعت، آسمان، جنگل و هر آنچه که شخصیت های داستان را در بر گرفته می بینیم صرفا ظاهری زیبایی شناختی داشته باشد. اما باید پذیرفت که شیوه انتخاب زاویه دوربین و تاکید بر ناظر بودن نسبت به رخدادهای طبیعی و گمگشتی شخصیت ها در دل طبیعت بزرگ و وسیع ریشه در همین نگاه دارد. در واقع ایناریتو در «بازگشته» شخصیت هایش را حل شده در دل طبیعت تصویر می کند. گویی طبیعت به عنوان ناظر اصلی در حال تماشای تکاپوی شخصیت ها برای رسیدن به هدف و ارضای نیاز دراماتیک شان است. همین طبیعت است که موجبات رفتن گلس تا پای مرگ را ایجاد میکند و همزمان وقتی ازمیل زیاد او برای زنده ماندن با خبر می شود ملزومات زنده ماندن را در مسیر حرکت او قرار می دهد. ورنه با هیچ مدل نگاه دیگری نمی توان زنده ماندن گلس تا ایستگاه نهایی را توضیح داد.
شاید نقطه عطف تمام این رخدادها جایی باشد که گلس از فرط گرسنگی و عفونت زخم هایش امید زیادی به زنده ماندن ندارد اما با یک بومی وحشی روبرو می شود که به او غذا می دهد و زخم هایش را درمان می کند.از همه مهمتر از این دیالوگ اوست که «انتقام در دستان خداست». .همین بومی در مسیر حرکتش به سمت جنوب گویی مامور آن بوده که گلس را تیمار کند و زندگی ببخشد و سرآخر خودش قربانی خشونت سفید پوستان گردد.

فیلم بازگشته

از لحظه مواجهه گلس با این مرد بومی به بعد است که  اولین جرقه ها برای چرخش نهایی گلس از میل انتقام به میل زنده ماندن ایجاد می شود. این دیالوگ همان دیالوگی است که در انتها وقتی فیزتجرالد در آستانه مرگ است به گلس می گوید « این همه راه رو اومدی برای انتقام؟! الان ازش لذت می بری؟» در همین لحظه و بعد از مکث گلس رییس قبیله بومیان به همراه دختر نجات یافته اش سر می رسند. گلس با تکرار اینکه انتقام در دستان خداست، فیتزجرالد را به دست آب (سرنوشت) می سپارد تا به آغوش بومیان برود برای اجرای حکم انتقامی که طبیعت صادر کرده است.در واقع طبیعت طبق قواعد حاکم بر خودش درست در لحظه ای که گلس در حال گشتن فیتزجرالد است، بومیان را به مهلکه میرساند تا اثباتی باشد بر اینکه انتقام در دستان خداست. اینجاست که گره گشایی نهایی فیلم صورت می گیرد و گلس با همراهی روح معشوقه بومی اش چشم در چشم مخاطب نفس می کشد و تلاشش برای زنده ماندن را ادامه می دهد.
همین جنس نگاه که حاکی از نوعی در هم تنیدگی و ارتباط معنادار میان تمام امور است را در آثار پیشین ایناریتو هم دیده بودیم.جنس رخدادها در «عشق سگی»، «21 گرم» و حتی «بابل» از همین دسته اند. هر نوع تصمیم یا رفتار یا کنشی در هرنقطه از دنیا و طبیعت حتما منجربه یک واکنش در جای دیگری می شود. حتی بعضا این جنس کنش و واکنش در یک محدوده کوچک و برای یک یا چند شخصیت رخ می دهد و سر آخر کار به جایی می رسد که شخصیت ها پی میبرند چندان تعیین کننده نیستند برای رقم زدن نتیجه کار و صرفا می توانند انتخاب کنند که چه کاری را بکنند و چه کاری را خیر.
تم آشنای دیگری که در«21 گرم» و «زیبا» (ساخته اسکار گرفته ایناریتو) هم جاری بود و حالا در «بازگشته» نمود پیدا کرده است، تم ارتباط با مرگ و شیوه روبرو شدن شخصیت های با این مسئله است. مسئله مرگ و زندگی، ارتباط میان دنیای زندگان و مردگان، ترس از مرگ و میل به زندگی مشخصه هایی هستند که در تمام آثار ایناریتو می توان سراغی از آنها گرفت. در «بازگشته» هم حضور روح معشوقه کشته شده گلس برای ترغیب او به زنده ماندن و نفس کشیدن در همین مسیر تعبیر می شود. مسئله مرگ و زندگی در سینمای ایناریتو از دو وجه اساسی قابل ردگیری است. یکی حضور مردگان در جهان زندگان و دیگری شیوه رویاروی با مسئله مرگ از سوی زندگان. این دو ویژگی در «بازگشته» هم به راحتی قابل درک است. ارتباط گلس با روح همسرش از یک سو و تکاپوی او برای زنده ماندن در مرز میان زندگی و مرگ ازسوی دیگر نماد این رویکرد هستند.البته که جدای از این دو نمونه، باید پذیرفت که مسئله مرگ بر کلیت اثر سیطره دارد و خطر کشته شدن و رسیدن به ایستگاه مرگ برای تمام شخصیت ها به اندازه ای در خورد توجه وجود دارد.
در مورد لایه های درونی تر و پرداختن به جزییات در شیوه داستان گویی و البته کارگردانی در سینمای ایناریتو، به طور ویژه پیرامون «بازگشته» بسیار می توان گفت، ولی با توجه به محدودیت زمان و فضا در این نوبت به این چند نمونه بسنده می کنم. در انتها اما باید گفت که «بازگشته» در بطن خودش متعلق به دنیای ذهنی آشنای ایناریتو ست اما گویای این خطر هم هست که با اندکی اهمال این امکان وجود دارد تا یک کارگردان مستقل دیگر به مجموعه قربانیان جریان غالب هالیوود اضافه شود و جریان استودیویی یکی دیگر از فیلمسازان مستقل و خوش ذوق را درون خود حل کند.