تبیان، دستیار زندگی
تشییع جنازه تازه تموم شده بود؛ با دعوت پدر سجاد میمان ها سوار اتوبوس ها شدند تا برای خوردن ناهار به رستوران بروند . سمانه و ثنا را با ماشین شخصی فرستاد اما به رسم ادب خودش سوار اتوبوس خانم ها شد تا میهمانان را تا رستوران همراهی کند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلام آخر

تشییع جنازه تازه تموم شده بود؛ با دعوت پدر سجاد میهمان ها سوار اتوبوس ها شدند تا برای خوردن ناهار به رستوران بروند . سمانه و ثنا را با ماشین شخصی فرستاد  اما به رسم ادب خودش سوار اتوبوس خانم ها شد تا میهمانان را تا رستوران همراهی کند.

حسین رستگار - بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید سجاد عفتی

آخرین نفر سوار اتوبوس شد. با لبخند و تکان دادن سر با میهمانان برخورد می کرد.  از درون داغون بود هرچند مرگ پسرش شهادت بود و افتخار، اما پسرش جگرگوشه عزیزش رو زیر خاک کرده بود.
 اونم چه پسری، خوش قد و بالا، ورزشکار و کشتی گیر، ولایت مدار، بامعرفت و کلی خصیصه خوب اخلاقی دیگه که خیلی ها آرزو داشتن یکیش تو پسراشون باشه. حالا پسری با این همه خوبی رو کرده بود زیر خاک.
 دلش می خواست توی این لحظات محکم و استوار باشه ولی چه کنه که مادر بود و مادرا دلشون ازشیشه است؛ شیشه دلش ترک خورده بود، اونم چه ترکی. ترکی به بزرگی ندیدن فرزند عزیزش تا قیامت. دوتا صندلی آخر اتوبوس خالی بود . میهمونا هی بهش تعارف می کردند که جای اونا بنشینه اما خود به اصرار رفت  و روی همون صندلی آخر کنار پنجره نشست .
اتوبوس راه افتاد؛ سرش رو به پنجره اتوبوس گذاشت، آهی کشید و به فکر فرو رفت.
 یکی ازمهمونا دختر جوانی بود ازروی صندلیش بلند شد و کنارش نشست؛ آروم سلام کرد، رشته افکارش پاره شد؛ خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند جواب سلام دختر رو  داد.
 دختر خودش رو معرفی کرد و گفت: از خبر گزاری مزاحمتون شدم، راستش می دونم الان خسته اید اما اگه امکان داره کمی از زندگی شهید برای من تعریف می کنین تا یه گزارش اجمالی از زندگی نامه شهید تهیه کنم؟
لبخندی زد و گفت: دخترم خیلی خستم؛ آهی کشید و ادامه داد: هر چه حافظه ام یاری کنه برات تعریف می کنم و شروع کرد به گفتن :
سجاد بچه دوم و پسر ارشدم بود. از بچگی مهربون و با معرفت بود. پدرش جانباز بود و پاسدار. به خاطر این خیلی به پدرش احترام می ذاشت و رو حرفش حرف نمی زد. می گفت:  پدرم جای پدری احترامش واجب اما هدف و راهش راه حق؛ پس باید مضاعف بهش احترام بذارم و به حرفش گوش کنم.
خودشم که بزرگ شد رفت و تو گزینش سپاه شرکت کرد و شد «پاسدار».

می بینی من چقدر خوشبختم از داشتن پسری که سلام آخرشم به ائمه بوده؛ دست های  دختر را توی دست هاش می گیره و میگه نمی دونم بچه داری یا نه اما مادر بودن سخته، سجاد همه را به من سپرد و دل داغ دار من رو پر مسئولیت تر کرد و رفت

تو اتفاقات سال 88 می گفت: انقلاب مفت بدست نیومده که راحت بدیم دست منافقین و بی دیننان. رفت و جلوی فتننه گران ایستاد. لبخندی زد و ادامه داد: همون موقع ها بود که با نظر خودش رفته بودیم دختر خواهرم رو براش خواستگاری کرده بودیم.  درست یادمه روز عقد زیر چشمش به خاطر آجری که اغتشاش گرا بهش زده بودن، کبود بود.
پسرم ورزشکار و مربی کشتی  بود. دستگیر همه اهل محل، معرفتش زبانزد خاص و عام.سجاد هیچ وقت  دنبال آرامش و زندگی راحت و بی دغدغه نبود. هر جا که نیازاسلام و مظلومی بود اونجا حاضر می شد.
آهی کشید و گفت: پسرم عاشق زن و فرزندشم بود اما می گفت: این جنگها متصل به جنگ ظهور امام زمان(عج) ارواحنا فداک؛ اگه امروزمن و امثال من نریم و تو سوریه نابودشون نکنیم؛ فردا به مرز ما می رسن و این داعشی های نامرد به ناموس و کشور ما هم رحم نمی کنن.دوبار به عراق رفت و در سپاه قدس با تکفیری ها  جنگید. جور نمی شد بره سوریه دو سه بار بلیت گرفت ولی کنسل شد.خیلی بیقراری می کرد؛ دو هفته روزه گرفت و متوسل شد، مشکلش حل شد و راهی سوریه شد.
یه دوست صمیمی داشت که همه کارشون از بچگی با هم بود «مصطفی صدرزاده» زودتر از پسر من رفت وقتی شهید شد، دو سه روز قبل از رفتنش با سمانه رفت سر خاکش گفت: من و مصطفی همه کارمون باهم بود، با دست اشاره به بغل دست مصطفی کرد و گفت: «این جا، جای منه. بنرعکس مصطفی پایین نیومده من هم شهید میشم و اینجا خاکم می کنن.»
اشک توی چشماش پر شد و گفت: چهلم مصطفی، سجاد رو آوردن. سمانه و ثنا را خیلی دوست داشت. دو سه ساعت قبل شهادت صد تا پیام بهش زده بود که تو چهل تاش همش از عشق و علاقه به سمانه و ثنا گفته بود. تو آخریش گفته مواظب خودت و ثنا باش. همیشه دوستتون دارم و دلتنگتون هستم.
تو تماسش به من همیشه می گفت: مادر ائمه ما در کشورهای عربی خیلی غریبند. همان شب شهادتش باهام تماس گرفت و گفت: مادر حلالم کن اگر کم تماس گرفتم، مواظب دخترم ثنا و همسرم سمانه باش، حواست به بابا هم باشه. بهش گفتم ثنا به تو خیلی وابسته است؛ گفت: «حضرت رقیه به ثنای من صبر بدهد.»
اشک رو صورتش را پاک کرد و گفت : سجادم راه نیمه تمام پدرش رو طی کرد. به گفته دوستاش اون شب عملیات تمام شده بود ولی راه برگشت رو اشتباه رفته بودن و نزدیک بود همه اسیر شن که سجاد و یکی از همرزماش ایستادگی کردن تا بقیه به عقب برن.
اون  دوتا دلیرانه ایستادگی کردن تا بقیه رو از اسارت نجات بدن. سجاد که تیر می خوره به دوستش می گه سرم رو بالا بگیر تا شهادتین بگم. بعد از گفتن شهادتین انگار ائمه(علیهالسلام) رو می دیده که سلام می ده و شهید می شه.  به صورت دختر نگاه می کنه و می گه: می بینی من چقدر خوشبختم از داشتن پسری که سلام آخرشم به ائمه بوده؛ دست های  دختر را توی دست هاش می گیره و میگه نمی دونم بچه داری یا نه اما مادر بودن سخته، سجاد همه را به من سپرد و دل داغ دار من رو پر مسئولیت تر کرد و رفت . سجاد من هر وقت بچگی اشتباه می کرد سرش رو پایین می انداخت اما امروز مادرش سرش بلنده و بهش افتخار می کنه.دخترم از دوری فرزندم دلتنگم ولی به تقدیمش افتخار می کنم. مادر این رو گفت و چادرش رو روی سرش کشید و سرش رو به پنجره اتوبوس گذاشت و آروم آروم اشک ریخت.