تبیان، دستیار زندگی
سجاد شاکری فرزند شهید «محمدرضا شاکری» با نزدیک شدن به ولادت با سعادت امیرالمومنین مول الموحدین علی (علیه السلام) و روز پدر، دلنوشته ای را برای پدر آسمانیش به رشته تحریر کشیده است و در اختیار تبیان قرار داده است که در ادامه می خوانیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حقیقت من

سجاد شاکری فرزند شهید «محمدرضا شاکری» با نزدیک شدن به ولادت با سعادت امیرالمومنین مول الموحدین علی (علیه السلام) و روز پدر، دلنوشته ای را برای پدر آسمانیش به رشته تحریر کشیده است و در اختیار تبیان قرار داده است که در ادامه می خوانیم.

صالح اکبری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید محمدرضا شاکری

بسم الله و هوالسّلام

بابا! قلم به دست گرفتم تا برایت نامه بنویسم. غافل از اینکه نانوشته هایم را هم میخوانی و نیازی به نوشتن نیست. امّا باز قلم به دست گرفتم، چون حسّ خوبی است نامه نوشتن برای کسی که رفته (و البته تنهایت نگذاشته). حسّ خوبی است اینکه بنویسم تا آنها که نمیدانند بخوانند و بدانند. می نویسم تا نوه هایت بعد از رفتن به مدرسه، نوشته ام را بخوانند و بدانند حسّ پدرشان را. می نویسم تا نوشته باشم ...

حقیقت تلخ است! اما نه! بیخود گفته اند که تلخ است. آنها که حقیقت را تلخ می دانند از شیرین عقلی خود بی خبرند. اصلاً بیخیالِ این چیزها! میخواهم حقیقتی را بگویم. حقیقت این است که این قدّ 180 سانتیمتری و وزن 80 کیلوئی، این اعداد و ارقامی که سال تولدم را در شناسنامه ام جار می زنند و سی سالگی ام را حکایت می کنند، این ریش و سبیل، این همسر و آن بچه ها، همه و همه شکست خوردند! بد شکستی هم! زورشان نرسید! نتوانستند! اینکاره نبودند! مچشان را خواباندم!

سجاد شاکری

می خواهم حقیقت را بگویم. حقیقت این است با همه اینهائی که گفتم از قدّ و وزن و سنّ و قیافه و جایگاهم، یک چیز را فراموش نکرده ام و نخواهم کرد. اصلاً بخواهم هم نمی توانم فراموش کنم. اصلاً اینها به کنار، بگذار جور دیگری بگویم؛ بابا! اگر منکر انقلابی بودنم بشوم، یا منکر مسلمان بودنم، یا حتّی منکر موحّد بودنم، نمی توانم یک چیز را انکار کنم. نمی توانم فراموش کنم. نه! نه فراموش می کنم و نه انکار، این حقیقت شیرین را که فرزند تو ام، این حقیقت را که فرزند شهیدم ...
دوستدارت، پسرت  والسّلام

حقیقت یک پدر آسمانی

حقیقت تلخ است! اما نه! بیخود گفته اند که تلخ است. آنها که حقیقت را تلخ میدانند از شیرین عقلی خود بی خبرند. اصلاً بیخیالِ این چیزها! میخواهم حقیقتی را بگویم

محمدرضا شاکری سال 1341 در محیط ساده و بی آلایش و در جوّ مذهبی و روحانی از خانواده ای متدین متولد و رشد کرد و تنها سن 18 سال داشت که به خدمت سربازی اعزام می شود؛ سال 1365 در پادگان امام علی (علیه السلام)  به عنوان مربی تخریب چی تدریس می کند و برای آموزش و چیدن آرایش مین به منطقه می رود که با انفجار مین به شهادت می رسید.
«فاطمه ملائی یارندی» فقط یک پسر مومن و فعال در عرصه های انقلابی داشته که او را راهی جبهه های جنگ می کند. مادر شهید شاکری می گوید: «برای تربیت محمدرضا کاری نکردیم، خودش خوب بود. تربیتش سخت نبود. آن زمان بچه بزرگ کردن سخت نبود. الان سخت است. بچه خوبی بود که رفت اگر خوب نبود نمی رفت و شهید نمی شد. ورزش را دوست داشت. آموزش ورزش های رزمی زیاد می رفت. و کاراته کار می کرد. قرآن هم می خواند. دائم هم به مسجد می رفت و در جلسات آنجا شرکت می کرد.»