تبیان، دستیار زندگی
"دادگاه خانواده" . شاید این نام برای خیلی از افراد یادآورد روزهای تلخی باشد. روزهایی كه حتی اگر از نظر ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هندوانه شناسان ناشی

"دادگاه خانواده" . شاید این نام برای خیلی از افراد یادآورد روزهای تلخی باشد. روزهایی كه حتی اگر از نظر زمانی با ایام پرهیاهوی خواستگاری و ازدواج، فاصله زیادی نداشته باشد ، اما از نظر حال و روز عروس و داماد دیروز، بسیار متفاوت است.

بیشتر افراد در راهروها با چهره ای غمگین، عصبانی و مضطرب انتظار نوبتشان را می كشند و هر كدام پیش خود فكر می كنند در مقابل قاضی چه بگویند. هر چند وقت یك بار صدای دعوا و زد و خوردی توجه همه را جلب می كند ولی آنقدر گرفتار هستند كه حوصله دعوای دیگران را ندارند.

هرچند دیدن این چشمهای غمگین و این همسران جوان كه به دنبال زندگی ناموفق شان خواستار طلاق هستند، خود بسیار ناراحت كننده است اما دیدن كودكی كه در آغوش مادربزرگش خوابیده است و صدای دعوای پدر و مادرش از اطاق دادگاه می آید،مرا به یاد این جمله می اندازد كه روزی استادم در كلاس می گفت: «اصلی ترین قربانیان اختلافات خانوادگی بچه ها هستند.»

وقتی ما بزرگ ترها در پی یك آشنایی چند ماهه، دوستی خیابانی، مخالفت خانواده ها، زیبایی فریبنده، ثروت وسوسه گر و ... شریك زندگی مان را انتخاب می كنیم ،این بچه ها هستند كه از داشتن خانه ی امن و آرامش بخش محروم می مانند. حتی اگر به زن یا مرد ظلم شود و او مقصر نباشد حداقل می تواند فریاد بزند، شكایت كند، دعوا كند یا ناسزا بگوید اما این قربانیان اصلی فقط می توانند بترسند و گریه كنند و قشنگ ترین روزهای كودكی شان را از دست بدهند.

در همین فكرها بودم كه خانم مسنّی با چشمان گریان از كنارم رد شد. از او درباره مراجعه اش به دادگاه سوال كردم و او از دخترش گفت كه یكسال پیش بعد از آشنایی با پسری در كلاس زبان با او ازدواج كرده است. ولی همسرش چند ماه است خانه را ترك كرده و می گوید دیگر قادر به ادامه زندگی نیست. مادر دختر بسیار غمگین بود و چند لحظه یك بار بغضش را فرو می داد.

می گفت: مریم (دخترم) تمام سالهای تحصیلی اش را شاگرد اول بوده است. تا سال قبل از كنكور كه با مسعود دوست شد و همه چیزش را به باد داد. هرچه من و برادرانش از او خواستیم تا فكر او را از سرش بیرون كند و درسش را بخواند، قبول نكرد. وقتی از خانواده پسر تحقیق كردیم فهمیدم كه از لحاظ فرهنگی و مذهبی به هم نمی خوریم ولی دخترم می خواست تحت هر شرایطی با او ازدواج كند وقتی اصرار او را دیدیم، پذیرفتیم امّا در همان ماه های اوّل نامزدی مشكلات آنها شروع شد تا امروز كه پس از یك سال برای جدایی آمده اند و دامادم با دیدن من می گوید: به جای اینكه امروز دنبال دخترت به دادگاه بیایی یك سال پیش دنبالش می آمدی تا خودش را به زور به زندگی من نچسباند.

این حرفش بیشتر از هر چیزمرا ناراحت كرد. مسعودخودش عاشق مریم شده بود ولی همه چیز یادش رفته... همینطور كه او از زندگی دخترش می گفت، با خود زیر لب می گفتم:

عشق هایی كه پی رنگی بود          عشق نبود، عاقبت ننگی بود

آقایی كه آنطرف تر نشسته بود گمان كرد من می خواهم حرفهایشان را در تلویزیون بگویم: با صدای بلند گفت: خانم اگر اینها را می گویی این را هم پخش كنید كه :دختر خانما ! وقتی پسری با هزار علاقه به زندگی با تو وارد می شود. اگر محبت كنی و صبرداشته باشی ، می توانی شوهرت را مال خود كنی. ولی اگر از روز اوّل حرف خودت باشد، چشم دیدن قوم شوهر را نداشته باشی و با همسرت لجبازی كنی آنوقت مثل پسر و عروس من كارت به اینجا می كشد.قدیم زن با لباس سفید به خانه بخت می آمد و با كفن می رفت ولی امروز با لباس سفید آن چنانی و بریز و بپاش این چنانی می آید، چهار روز بعد سر هر چیز بی خود به خانه پدر می رود.

خانم دیگری بلند گفت: همین شماها هستید كه پسرانتان را پر و بال می دهید تا این كارها را بكنند. آقای محترم قصه لباس سفید و كفن خیلی وقت است قدیمی شده.

پسر جوانی كه به دیوار تكیه داده بود گفت: مثل قصه ساختن زندگی از صفر، مثل تحمّل سختیها، مثل گوش كردن به حرف شوهر، مثل متعهد بودن به زندگی و خیلی چیزهای دیگر كه شما خانمها قدیمی می دانید. خانم مسنی كه گویا مادرزن آن پسر بود ادامه داد: تو اوّل از مادرت اجازه بگیر بعد حرف بزن .

خانم جان ! این آقایی كه الان سخنرانی می كنند دختر مرا به خاطر اینكه می خواهد درس بخواند كتك زده است. پسر ادامه داد: درس بخواند یا به كلاس نقّاشی كه معلّمش پسر جوانی است برود نخیر، من بی غیرت نیستم. در ذهنم تكرار می كردم:طلاق به خاطر كلاس زبان"

خیلی هایشان دلایل تكراری داشتند. خیلی هایشان اصلاً دلیل نداشتند ولی در بین آنها افرادی هم بودند كه واقعاً زندگی شان غیر قابل تحمل بود مثل مادر احمدرضای كوچولو.

زن بی سوادی كه همسر پسر خاله اش شده و از ده به شهر تهران آمده و در ازدحام شهر گم شده بود. همسرش به جرم سرقت 2 ماه قبل از تولد احمدرضا به زندان افتاده و دو سال و نیم بعد آزاد شده است.

صغری می گوید:وقتی در زندان بود، با قلاب بافی و كار در منزل دیگران زندگی ام را چرخاندم ولی از روزی كه آزاد شد وضع ما بدتر شد. همسرم معتاد است و اگر پول در خانه ببیند، برمی دارد. حتی وسایل به دردبخوری هم كه در خانه ببیند می برد و خرج اعتیادش می كند. چند شب پیش آنقدر من و این بچه را زد كه همسایه ها به 110 زنگ زدند و پلیس او را بازداشت كرد.

دستان كار كرده و چهره ی شكسته اش، گذشته تلخش را ثابت می كرد .احمد رضا حدوداً 5/3 ساله بود. وقتی ازش سوال كردم پدرت را چقدر دوست داری؟ گفت: ندارم ،چون مرا می زند.

دخالت خانواده همسر، مردی كه بدبین است، زنی كه شلخته است و ... اگر با هم جمع شوند و حل نشوند می تواند زندگی را از هم بپاشند ولی اعتیاد به تنهایی عامل بسیاری از طلاقهایی است كه با هیچ شورای حل اختلافی، به صلح نمی انجامد.

خانم بسیار جوانی خودش را شیدا معرّفی كرد.شیدا 23 ساله، پنج سال است كه برای طلاق اقدام می كند هر چند در این مدت مقداری از مهریه اش را از اموال همسرش مصادره كرده اما هنوز موفق به گرفتن طلاقش نشده است.

وقتی از 6 سال پیش می گفت كه در یك شب سرد پائیزی در حیاط خلوت تا صبح زندانی شده است تا با مردی كه 18 سال از او بزرگتر است و هیچ علاقه ای هم به او نداردازدواج كند چشمانش پر از اشك شد . گویی دوست داشت از پدر و مادرش هم شكایت كند. آنها كه به او نگفتند داماد قبلاً ازدواج كرده و همسرش را به خاطر نازایی طلاق داده است. آنها كه به او نگفتند: داماد شرط كرده است كه دخترتان بعد از ازدواج باید دور مدرسه و درس را خط بكشد و بدون اجازه من حتی از منزل خارج نشود.

شیدا پدر و مادرش را مقصّر می دانست .هرچند به گفته او وقتی 7 ماه بعد همسرش، بدن بیمار او را مقابل درب منزل پدری اش گذاشته و بعد از زنگ زدن گفته است: دخترتان بیمار است، درمانش كنید و به خانه من بفرستید پدر متوجه اشتباهش شده است. و از شیدا خواسته تا او را ببخشد ولی شیدا می گوید : هیچ گاه او را نمی بخشم چون دوباره به خاطر ترس از حرف مردم مرا مجبور به برگشتن كرد و دو ماه بعد كه بعد از كتك زدن همسرم مرا از خانه بیرون انداخت با وساطت مادرم، مرا پناه داد.

همسرم در طول این 5 سال نه به دنبالم آمد، نه كسی را واسطه كرد و نه حتی در دادگاه حاضر شد فقط وكیلش می آید و با ترفندی اجرای حكم را به عقب می اندازد و طلاقم نمی دهد.

برای آنكه تسلّی اش داده باشم، گفتم شاید هنوز به تو علاقه مند است.

نیشخندی زد و گفت: روزی كه مرا از خانه اش بیرون انداخت گفت : آنقدر برای طلاق دادن معطّلت می كنم تا پیر شوی و نتوانی دوباره اردواج كنی. بعد ادامه داد: همسرم بیمار است . وقتی به حیاط خانه می رفتم تا رخت پهن كنم به بهانه اینكه مردی از شیشه خانه مقابل مرا نگاه كرده است، كتكم می زد. اگر كسی تلفن می زد و قطع می كرد او گمان می كرد مردی زنگ زده و با من كار داشته. آن وقت هرچه می توانست به من می گفت و من از ترس فقط گریه می كردم.

شیدا آنقدر غمگین بود كه نمی خواستم مرور خاطرات بیشتر آزارش دهد ولی از تحصیلاتش سوال كردم و او گفت: وارد دبیرستان كه شدم با وجود نمرات بالا پدرم گفت: درس خواند بس است. دختر كه زیاد درس بخواند، زبانش دراز می شود و به خانه هر مردی برود، دو روزه برمی گردد. لبخندی زد و گفت: حق با پدرم بود. چون من به جای دو روز، چند ماه بعد برگشتم.

شیدا درسش را ادامه داده است دیپلمش را گرفته و به دنبال كار می گردد درست است رقم مهریه اش بالا بوده و نیمی از آن را كه تا به امروز گرفته است، خود پناه مالی خوبی برایش شده. اما او آرزو می كرد ای كاش به جای این سكه های طلایی كه شاهد سیاهی زندگی او هستند پدرش او را به مردی می داد كه نمی توانست هفتصد سكّه مهرش كند. اما می توانستند با هم زندگی كنند و حالا به جای انتظار حكم طلاق شاید انتظار آمدن فرزندی را در یك زندگی آرام می كشید.

طلاق برای خیلی ها آخر راه است ولی زندگی كردن هنری است كه باید آموزش داده شود و برای حفظ كردن زندگی زناشویی باید سختی كشیده شود.

شاید دوره ی با لباس سفید رفتن و با كفن برگشتن تمام شده است ولی دوره ی اینكه بگوییم ازدواج هندوانه ی در بسته است هم تمام شده ؟

باید تحقیق كنیم، به فرزندانمان از سالهای قبل از ا زدواج آموزش بدهیم وچشم و گوشمان را باز كنیم و با توكّل به خدا انتخاب كنیم. خلاصه سعی كنیم هندوانه شناس قابلی باشیم.

به امّید روزی كه راهروهای دادگاه ها خلوت خلوت شود.

تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.