داستان سیستان
ده روز با ره بر
شاید بعضی از شما امیرخانی را بشناسید ، نویسنده ای جوان با نگاهی تازه ، قلمی تازه تر و نگارشی متفاوت ...
شاید هم كتاب داستان سیستان را خوانده باشید . داستان سیستان ؛ خاطرات امیرخانی است در سفری كه با ره بر انقلاب به سیستان و بلوچستان در سال 1381داشته است .
جذابیت این خاطرات نه تنها به خاطر نگاه موشكافانه امیرخانی به جزئیات سفر بلكه به دلیل...
بر آنیم تا بخش هایی از این كتاب را با هم مرور كنیم و از نزدیك با آنچه در این سفر اتفاق افتاده همراه شویم.
به هر زحمتی كه بود در هتل مستقر شدیم. اثاثها را جابهجا كردیم و چند نفری رفتیم تا شهر را ببینیم. زاهدان را ... مطابق معمول سنت ایرانی، همه مثل شبهای امتحان، سخت مشغول بودند. تبلیغات به دو دستهی كاملاً متمایز تقسیم میشد. تبلیغات دولتی و تبلیغات غیردولتی... در تبلیغات دولتی معمولاً اسم سازمان یا وزارت یا ادارهی دولتی بزرگتر بود از جملهای كه روی تراكت نوشته بودند. جملهها هم همان جملههای كلیشهای بودند كه همهجا مینوشتند. «تشریففرمایی مقام معظم رهبری را خوش آمد میگوییم. مدیران، مسوولان و كارمندان معاونت ادارهی كل وزارت فلان و بههمان.» اما در تبلیغات مردمی كلی عناصر خلاق میدیدی... طایفهها- شاید كمی هم رقابتی- جا به جا چادر زده بودند. مردم را با چای پذیرایی میكردند. رقابت واقعی قبایل با هم عناصر خلاقی را در طراحی چادرها فراهم آورده بود. دسته به دسته عناصر زندگی عشایریشان را آورده بودند. از قوری سفالی روی منقل زغالی بگیر، تا شتر جماز با جهاز... طایفهها در مسیر استقبال یعنی از خروجی فرودگاه تا ورودی استادیوم در هر میدانی سیاه چادری علم كرده بودند... این رقابت دوست داشتنی بود، كاملاً خلاف رقابت در تبلیغات دولتی! اولین طایفه كه در میدانی در نزدیكی فرودگاه چادرش را علم كرد، بلافاصله طوایف دیگر به سرعت شروع كردند به چادر زدن.
از همه چیز جالبتر عكس رهبر بود. عكسها در تبلیغات دولتی همان عكسهایی بود كه بارها از رسانهها دیده بودیم. اما مردم معلوم نیست از كجا، عكسی را به دست آورده بودند از رهبر در دوران ریاست جمهوری و سفرش به ایران شهر كه در آن ملبس به پیراهن سپید بلوچی بود. یعنی من اول بار كه پردهی نقاشی شدهای از این عكس را دیدم، متوجه مطلب نشدم. چهرهای دیدم بسیار شبیه به چهرهی آقای خامنهای اما با عمامهی سفید! تعجب كردم. دقیقتر كه شدم دیدم خود آقاست. اما با دشداشهی بلوچی و دستاری سفید بر سر. یادگاری از سفر به ایران شهر در سال 62 یا 63 در اوایل دوران ریاستجمهوری یا قبل از آن. بیشتر پردههای نقاشی شدهی این عكس را میدیدیم، به عوض خود عكس؛ چرا كه در عكس محاسن آقا یك دست مشكی بود، اما در نقاشیها نقاشان بلوچ عكس را برعكس روتوش كرده بودند و محاسنی سفید كشیده بودند...
مسیر استقبال را چك كردیم و فهمیدیم كه آقا از كجا به استادیوم خواهند رفت. و البته جالبتر این كه این مطلب طبقهبندی شدهی حفاظتی! را راننده، آقای بندهای به ما گفت. جالبتر(تر) این كه استاد استقبال به ما گفت كه به دلایل حفاظتی، همان فردا صبح به ما میگویند كه مراسم كجا برگزار میشود. اما همهی مردم میدانستند كه مراسم صبح در استادیوم است و حتی عدهای به ما گفتند كه بعد از نماز هم آقا در مصلا خواهند بود...
فردا...
مانده بودیم شهر زاهدان این همه جمعیت را از كجا آورده است. من البته فكری بودم كه چند پرواز جامبو باید آمده باشد و مدام چشم میدواندم دنبال احمد تپل و دار و دستهاش و یا جوانانی شبیه به آنها... داخل مسیر استقبال به سمت فرودگاه میرفتیم كه ناگهان عبدالحسینی از روی سقف داد كشید كه نگهدار! ایستادیم. عبدالحسینی را روی سقف پرید پایین و بدون هیچ توضیحی دوربین فیلمبرداری دیجیتال جعفریان را قاپ زد و رفت. با نگاه دنبالش كردیم، رفت به سمت یك اتومبیل عجیب و غریب. از جلو شبیه وانت بود...
یك وانت جی.ام. سی، یا همان جمز هشت سیلندر بود، احتمالاً از غنائم جنگ بدر، فوقش احد، كه پشتش را آهنكشی كرده بودند. چیزی شبیه به قفس آهنی پشتش بود. فهمیدیم كه قضیه از چه قرار است. این جمز قدیمی را جلو كاروان راه میانداختند و عكاس و فیلمبردار به فضل تقدم و فضل كسوت و الخ از بالا تا پایینش را پر میكردند. به جای یك پیكآپ آخرین مدل رفته بودند با این غنیمت جنگ بدر و آن سازهی هخامنشیاش وسیلهای ساخته بودند كه بیست عكاس و فیلمبردار رویش جاگیر شوند. بالا سر همه عبدالرحیمی نشسته بود و دوربینش را تنظیم میكرد. عبدالرحیمی فیلمبردار مخصوص بیت بود، همهی سوال من این بود كه چرا او این بتاكم قدیمی را به دوش میكشد. بتاكمی كه به قاعدهی یك موشكانداز آر. پی. جی. بود، تازه كمی سنگینتر. آن هم در روزگاری كه دی. وی. كمهای خیلی كوچولو ساخته بودند... بعدتر كه با او صحبت كردیم گفت كه بودجه نمیدهند... باید چند تا از حوزهی هنری برای بیت هدیه ببریم!
شیعه و سنی مخلوط ایستاده بودند. البته توی بعضی قسمتها از روی پلاكاردها میشد حدس زد كه مردم به صورت طایفهای ایستادهاند. میرشكارها هم شیعههاشان و هم سنیهاشان كنار هم ایستاده بودند. شهنوازیها هم. پیرمردی بینشان بود با مو و ریش یك دست سفید. سبیلش را تراشیده بود. شبیه اهل سنت بود. دوربین را از علی گرفتم و سعی كردم از او عكس بگیرم. دور سرش یك سربند بسته بود. گفتمش كه به سمت من نگاه كند.با صدای بمی گفت: ما بسیجی هستیمها. بسیجی آماده. ما را توی ارتش هم راه ندهند، در بسیج خدمت میكنیم. به سربندش نگاه كردم. نوشته بود: «یا امیرالمومنین حیدر».
شیعه در ... نه... مسلمان در هیچ چارچوبی نمیگنجد!
یاد ایامی كه آقا را در استان داشتیم
از همانجا مهر رهبر در دل خود كاشتیم
این روی پارچه نوشتهی طایفهی ریگی بود. شاید تنها طایفهای بود كه در وزن و قافیه مشكلی نداشت. البته آن هم با ارفاق من كه «رای بین» «مهر رهبر» و «در دل خود» را حذف كردم. (فیالاصل: از همانجا مهر رهبر را در دل خود كاشتیم)
با همهی ایرادات چهقدر دلنشینتر بودند از «تشریففرمایی مقام ...» پارچه نوشتههای مردمی خیلی زیاد بودند.
یك سری ایستاده بودند با عمامههای رنگی. ریشو. اما سبیلهاشان هم بلند بود. كمی سیاه چرده. باوركردنی نبود. یاد فیلمهای هندی افتاده بودم. بالماسكه بود یا هالووین؟ جلو رفتم. نه... خدای بزرگ... اینها جداً هندی بودند. تازه آن هم سیك. با همان خال و عمامه و تشكیلات. عاقبت بعد از پرس وجو معلومم شد كه این سیكها بیست و هفت- هشت سال پیش- قبل از انقلاب- در زاهدان ساكن شدهاند. عمدتاً نسل اندر نسل تاجر پارچه و ادویهی هندی بودهاند و لابد آن روزگار پیش از شعار ایران برای همهی ایرانیان جایی برای آنها در این سرزمین خالی مانده بوده... گپی زدیم و دیدیم خیلی شاكیاند كه چرا از آنها سوال میپرسیم.«آمدهایم استقبال مثل بقیه. چرا از بقیه نمیپرسید؟»راست میگفتند. سوالمان خیلی كلیشهای بود...
صدایش را در نیاورید، سیكها هم در هیچ چارچوبی نمیگنجند!
كنار فلكهی میرجاوه یا همان دروازهی میرجاوه، با علی مشغول عكاسی بودیم. چند بچهی هفت- هشت ساله رفته بودند بالای درختی و با وزش هر نسیمی، شاخهی زیر پایشان مشرق و مغرب میرفت. بهشان میگفتم كه بیایند روی شاخههای پایینتر. گوششان بدهكار نبود. در گوشهای دیگر جان بازی با ویلچیر با مسوول نیروی انتظامی كلكل میكرد و از او اجازه میخواست كه برود توی مسیر. وسط این شلوغی ناگهان علی مرا صدا كرد. بویینگ هفتصد و هفت، پرواز آشیانهی انقلاب كه با دو جنگندهی میگ- 29 همراهی میشد، وارد آسمان زاهدان شد. مسوول نیروی انتظامی هم مثل ما چنان محو آسمان شد، كه جانباز به راحتی وارد مسیر استقبال شد و مثل مسابقات پارالمپیك به سرعت چرخ زد و رفت...
كاروان اتومبیلهای حامل ره بر به سمت استادیوم در حركت بود. نكتهی بامزه این بود كه اول كسانی كه به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین میدویدند، همان بچههای نیروی انتظامی و سپاه استان بودند! از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچكسی اجازهی رد شدن از مسیر را نمیدادند، كه مشكل امنیتی ایجاد نشود، حتی به آن جان باز ویلچری. همهی این سختگیریها برای همان لحظهای بود كه قرار بود اتومبیل ره بر رد شود. آن وقت درست در همان لحظه كه از صبح برایش تمرین كرده بودند، خودشان قبل از همه زنجیر انسانی را رها كرده بودند و دنبال ماشین ره بر میدویدند!مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد!
جلودار كاروان، همان جمس جنگ جهانی دوم بود كه عبدالرحیمی نوكش نشسته بود و فیلم میگرفت و مدام به مسوول حفاظت كه روی سقف ماشین آقا نشسته بود، اشاره میكرد كه پایش را روی شیشه نگذارد و كادر او را ضایع نكند. مسوول حفاظت هم انگار نه انگار. تا دسته گلی روی ماشین میانداختند، پا میگذاشت روی شیشه و میآمد روی كاپوت و دستهگل را پایین میانداخت. یكی دوبار عبدالرحیمی چنان عصبانی شده بود كه میترسیدم دوربین بتاكم را از آن بالا پرتاب كند روی سر جمعیت ... روی داربست پشت جمس، هر چه چشم دواندیم اثری از آثار، عبدالحسینی ندیدیم. دنبال عبدالحسینی میگشتیم كه ناگهان دو جوان كه كنار من ایستاده بودند، فریادی كشیدند كه «خودش است» و شروع كردند به دویدن. نمیدانم چرا، اما باید اعتراف كنم كه با این سن و سال، جو ما را گرفت ناجور. ما هم دویدیم دنبال جوانها. جوانها به دو رفتند و پیرمردها و پیرزنها را زیردست و پا له كردند و خودشان را رساندند به اتومبیل ره بر و شیشهی جلو.ما هم ایضاً.
آقای خامنهای روی صندلی جلو لب خند میزد و كوچكترین پسرش هم روی صندلی عقب نشسته بود. یعنی سه نفر. راننده و پسر و خود آقا. با جوانها آنقدر دنبال ماشین دویدیم كه سرتیم حفاظت از بالا فریاد كشید، عزیز من بس است بروید كنار دیگر... فریادش با آن عزیز من جور درنمیآمد. اما به هر صورت رفتیم كنار. با آن دو جوان زاهدانی نفسنفسزنان برگشتیم سمت جمعیت.بلندقدتره شلوار لی پایش بود و یقهاش را هم تا ناف باز گذاشته بود. یك گردنبند طلای خفن هم انداخته بود. همانجور كه چشمهایش را پاك میكرد، به آن یكی گفت:
- جون تو خودش بودها. خود خودش بود. خوب شد دیدیمش. باید میدیدمش، امشب پوز بچهها میخوره...
آن یكی هم سر و وضعش تفاوت چندانی نداشت، سری تكان داد. جلوتر رفتم. چپ چپ نگاهم كردند. چیزی نپرسیدم، اما خودشان جواب دادند:
- اگر همینجوری، خود خودش بایستد جلو، آدم پشتش میایستد... حالا نوبت من بود كه چشمهایم را پاك كنم...
ره بر صحبتش را شروع كرد. خیال میكردم خسته باشد. از فرودگاه بیآن كه حتی نیم ساعت استراحت كند، آمده بود پشت تریبون.
«آنها بنده را تبعید كردند، اما من در این داستان توطن یافتم و تبعید نشدم. بودن در اینجا، با مردم زاهدان و سیستان برای من خیلی شیرین بود. اولین حكم بعد از انقلاب من از طرف امام، آمدن به سیستان بود. از جنوبیترین نقاط استان، چابهار و نیكشهر بالا آمدیم تا...»
بعدتر حكم امام را به مدد رایانه پیدا كردم؛ به تاریخ 9/1/58 یعنی فقط چهل و چند روز بعد از انقلاب. «جناب مستطاب حجةالاسلام آقای سیدعلی آقای خامنهای (امام چند جای دیگر هم در صحبتها و حكمها این عبارت غیررسمی و محبتآمیز [سیدعلی آقا] را داشتند.) در طول پنجاه سال رژیم سفاك پهلوی، همیشه برادران و خواهران منطقهی بلوچستان و سیستان (ترتیب در اصل نوشتهی امام همینگونه است) مورد ظلم و جور بودهاند، لذا جنابعالی به آن منطقه رفته به خواست اهالی آن مناطق رسیدگی فرمایید...» (صحیفهی نور، جلد شش، صفحهی 426)
اتفاقی بود تاریخی و انصافاً عجیب. مردی به جایی برگشته بود، كجا؟ جایی كه سالها پیش به عنوان خرابكار و مجرم سیاسی به آنجا تبعید شده بود. و حالا كدام مرد برگشته بود؟ بالاترین مقام مملكت... از آن جوان تبعیدی لاغراندام، ریش سپیدی مانده بود و ید مشلولی... اما واقعیت آن است كه از این اتفاق عجیب تاریخی قلم من نمیتواند یك قطعهی دراماتیك بسازد. چرا كه خود ره برمیگفت:
- آن روزگار ما در اینجا غریب نبودیم. دوستان فراوانی داشتیم، چه از اهل سنت و چه در میان شیعیان...
ره بر كماكان مشغول صحبت بود كه دیدم از میان كسانی كه جلو نشسته بودند، یكی بلند شد و جلو آمد. كت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست. نمیشناختمش، اما او طوری تا میكرد كه انگار مرا میشناسد. همسن و سال من بود. سی را پر كرده بود. كرمی معرفی كرد؛ پسر ره بر، آقامسعود! روبوسی كردیم. به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد. مشغول صحبت بودیم و از ناهمآهنگی گله میكردیم كه تسبیحش پاره شد و دانههای تسبیح به زمین ریخت. در احوالپرسی- نمیدانم شاید برای امتحان- خیلی با او گرم نگرفتم و حتی با بدجنسی كمی هم سرد و مغرور تا كردم. دانههای تسبیح كه به زمین ریخت، ناخودآگاه روی زمین نشستم و شروع كردم به جمع كردن دانهها. دست من را گرفت و گفت:
- راضی نیستم. شما زحمت نكشید...
این هم شروع امتحانات نهایی!
با كرمی و علی و پسر ره بر رفتیم روی سكوهای كناری نشستیم. گفت كه حتماً در دیدارهای خصوصی حاضر شوید. چند نفری را به ما نشان داد كه از میان مردم نامه جمع میكردند. قرار شد ستاد آنها را هم ببینیم. ساده بود و صمیمی. آقا مشغول صحبت بودند و ما هم آرام گپ میزدیم.
همینطور كه مشغول صحبت بودیم، یكی از عكاسان كه میخواست جایش را عوض كند، به سرعت از كنار ما رد شد و سه پایهاش محكم خورد به كتف پسر ره بر. جالب اینجا بود كه عكاس همانطور كه میدوید، «ببخشید»ی پراند و پسر ره بر همدستی تكان داد. (روزهای بعد فهمیدم كه این عكاس سفر چهارمی است كه با ره بر آمده است و هنوز پسر او را نمیشناسد!) من اگر جای او بودم و سهپایه به كتفم میخورد، در جا یارو را مهدورالدم اعلام میكردم! قدرت است دیگر...
به علی گفتم، مثل زمانی است كه از استادیوم فوتبال بیرون میآییم. خیلی شلوغ است. علی خندید. «الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمدهایم دیگر...» من بارها به تماشای مسابقهی فوتبال رفتهام. مردم را دیدهام كه چهجور هم را هل میدهند و چه هیجانی دارد. بارها مردم را دیدهام كه چهگونه از اجتماعات سیاسی بیرون میآیند. اما اینجا فرق میكرد. خود مردم فاصلهی میان زن و مرد را رعایت میكردند. خود مردم كمك میكردند تا مصدومان را به آمبولانسها برسانند. پسر و دختر آرام و عادی كنار هم راه میرفتند... خیلی آرام. بدون هیجان. اولین بار بود كه از چنین استادیومی بیرون میآمدم...
ساعت هشت باید میرفتیم كنار منزل امام جمعه، مدرس؛ جایی كه رهبر با اعضای مجمع غدیر- كه همه از شیعیان بودند- دیدار داشت.
صحبت آقا آنقدر كوتاه بود كه هیچكس انتظار نداشت. همه ساكت بودند و به هم نگاه میكردند. انگار همه- با توجه به نیم ساعت توضیحات- برای یك سخنرانی دو ساعته دورخیز كرده بودند. سكوتی ناجور جلسه را انباشته بود. ره بر تدبیر كرد و خندید و اشاره كرد تا شام بیاورند.
هنوز اولین مجمعهی غذا را نیاورده بودند كه ناگهان یكی از وسط مجلس زد زیر آواز؛ یك آدم سبیلوی شكمگنده، با یك لحن خیلی باصفا. تحریری رفت كوچه باغی و شروع كرد به خواندن غزل. بخت یارمان بود كه مصرع پایانیاش را اینجور ختم به خیر كرد: «بر نور محمد و علی هم صلوات» تردید ندارم كه این حضرت داوود با آن صدای خوشالحان نه با مسوولان جلسه؛ كه حتی با خودش هم هماهنگ نكرده بود!
شام را ظرف- ظرف میآوردند. آخرین نفر زنجیر انسانی كه از آشپزخانه به مدرس كشیده شده بود، همان پیرمردی بود كه در بیت دیده بودیمش و برای ما چای آورده بود. اولین ظرف را گذاشت روی میزی جلو ره بر. ره بر اشاره كرد كه اول به بقیه تعارف كنند. پیرمرد در كار خود وارد بود. اول به سادات روحانی تعارف كرد و بعد به باقی. تا غذا به ما- كه در صف آخر بودیم و آخرین نفر- برسد، نیم ساعتی طول كشید. به ما كه رسید، پیرمرد خادم عذرخواهی كرد و گفت، خورش تمام شده بوده، آب كتری را ریختیم ته دیگ... غذا را جلو ما گذاشتند. به ظرف غذا كه نمیشد نگاه كرد. به دور وبر نگاه كردیم، دیدیم رهبر به ما نگاه میكند. آخرین نفر كه ظرف را گرفت، ره بر بسماللهی گفت و اولین لقمه را برداشت...
ره بر بعد از همه شروع كرد و چندان با تأنی و طمأنینه غذا خورد كه حتی از ما هم دیرتر غذایش تمام شد. طلبهای جوان رفته بود و علیرغم ممانعت محافظها كنار میز ره بر نشسته بود. آقا میخندید و به او تعارف میكرد...
تراه قریباً امله، قلیلاً زلله، خاشعاً قلبه، قانعاً نفسه، منزوراً كله، سهلاً امره... او را اینگونه میتوان دید: آرزویش نزدیك، لغزشش اندك، قلبش خاشع، نفسش قانع، خوراكش ناچیز، زندگیاش آسان... (خطبهی همام، امیرالمومنین)
عاقبت غذای ره بر نیز به كمك طلبهی جوان كه تبركاً لقمهای برمیداشت، تمام شد و ره بر شروع كردند، به دعا.
منبع: داستان سیستان
لینك مطالب مرتبط:
آب زنید راه را ( گزارش تصویری 2)
رهبرمعظم انقلاب: هویت ملی در مقابل هویت دینی نیست
عجب چیزهایی در نامه اعمال ماست!
سرگرم كردن جوانان به چیزهایی كه ...
بیشترین چیزی كه روی ذهن جوان اثر میكند
چهطور گناه، انسان را زمینگیر میكند؟