تبیان، دستیار زندگی
فرشته به پسرک گفت: از زمانی که من غیب شوم اتفاقهایی برایت می افتد ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تالار اسرارآمیز (2)

تالار اسرارآمیز (2)

فرشته به پسرک گفت: از زمانی که من غیب شوم اتفاقهایی برایت می افتد اگر بتوانی از پسِ آن اتفاق ها بربیایی می توانی راهی پیدا کنی تا از اینجا خارج شوی و پیش خانواده ات برگردی ولی اگر راهی پیدا نکنی باید همیشه اینجا بمانی و اگر آب و غذایی اینجا پیدا کنی می توانی اینجا زندگی کنی ولی چون این بیابانِ بی آب و علف غذایی ندارد که به تو بدهد حتما از گرسنگی و تشنگی تلف می شوی.

پسرک بسیار نگران شده بود همین که خواست از فرشته راهنمایی بخواهد فرشته غیب شده بود. پسرک اطراف را نگاه کرد و با خودش می گفت که یعنی چه اتفاق هایی قرار است اینجا برای من بیفتد که ناگهان غاری از توی زمین سر بیرون آورد و روبروی پسرک سبز شد.

پسرک در ابتدا خیلی ترسید و سعی کرد پشت خارهایی که در بیابان رشد کرده بود پنهان شود. مدتی گذشت و پسرک دید که اتفاقی نمی افتد و با خودش حدس زد که احتمالا باید راه خروج را در داخل غار پیدا کند. پس با شک و تردید از پشت خارها بیرون آمد و ترسان و لرزان به طرف غار رفت. به سردر غار رسید. نورِ کمی به داخل غار می تابید و اندکی غار را روشن کرده بود.

پسرک هم ترسیده بود و هم بسیار گرسنه بود و با خود می گفت: کاش قبل از اینکه فرشته برود از او می خواستم غذایی برای من بیاورد، بعد غیب شود!
پسر تصمیم گرفت برای اینکه زودتر از آنجا خارج شود، به داخل غار برود. با احتیاط یک قدم به داخل غار برداشت و دید که هیچ اتفاقی نیفتاد. قدم دوم را که برداشت زیر پایش خالی شد و نزدیک بود به داخل حفره ای که پر از مار و عقرب بود بیفتد.

پسرک بسیار ترسید و به خاطر وزن زیادی که داشت به سختی از روی چاله پرید. نفسی به راحتی کشید و با احتیاط به راهش ادامه داد. پس از مدتی به دو راهی رسید، روی ورودی یکی از غارها نوشته بود تالار آب و روی دیگری نوشته شده بود تالار ماکارانی.

پسرک بسیار خوشحال شد و داشت با خودش فکر می کرد که بیشتر تشنه است یا گرسنه ولی چیزی نگذشته بود که تالار ماکارانی را انتخاب کرد و به داخل رفت. داخل غار پر بود از ماکارانی. پسرک بسیار خوشحال بود از اینکه بالاخره غذایی پیدا کرده تا بخورد آن هم چه غذایی؛ ماکارانی!!!

پسرک از روی دیوارها رشته های ماکارانی را می کشید و با لذت می خورد. آنقدر خورد تا دیگر حالی برای تکان خوردن نداشت. همان جا گوشه ای از غار نشست و سعی کرد که کمی بخوابد. ولی همین که خواست چشمانش را ببندد، فرشته ظاهر شد و به او گفت فراموش نکند که اگر همین امروز راه خروج را پیدا نکند تا ابد باید توی بیابان بماند و دوباره غیب شد.

پسرک با بی حالی از جایش بلند شد، کمی جلوتر رفت که صدایی توجهش را جلب کرد. خوبگوش داد. صدای خرناس می آمد. پسرک خواست برگردد و به تالار آب برود که دید در تالار بسته شده است و بنابراین باید به راهش ادامه دهد. پسرک کمی جلوتر رفت و دید غولی داخل غار خوابیده است. پسرک بسیار خوشحال شد از اینکه غول خواب است و می تواند بدون سر و صدا از کنارش عبور کند.

آهسته راه افتاد و سعی کرد بدون سر و صدا از کنار غول رد شود ولی به خاطر اینکه خیلی چاق بود نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد و تق، صدا داد. غول با عصبانیت از خواب بیدار شد و پسرک با ترس پا به فرار گذاشت ولی چون زیاد غذا خورده بود و چاق هم بود نتوانست تند بدود و غول توانست او را بگیرد...

koodak@tebyan.com

تهیه: سید علی نوایی_ تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.