تبیان، دستیار زندگی
می بینی فاطمه؟! تو هنوز هستی؟ تو دروغ نیستی؟ روحِ بلند تو، در کالبد هزاران «فاطمه» دیگر تبلور پیدا کرده است. عکست عکسِ کسِ دیگری است و پدرت هم پدر دیگری! اما همان مدافع حرم!...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه غم انگیز دخترکی که نیست!

«فاطمه»! دختر کوچولوی من! عزیز دلم! سلام.
موقعی که این نامه را برایت می نویسم، تو دیگر در این دنیا نیستی! ببخش مرا که تو را این قدر دیر فهمیدم. ببخش که این قدر دیر شده است.

حجة الاسلام سید محمدحسن لواسانی - بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


امروز، تاریک روشنای غروب، سرِ کلاس بودم که پیامی روی تلفنم ظاهر شد و توجّهم رو جلب کرد. زده بودند که «از ماجرای دختری که هنگام تدفین پدرش جان داده است؛ خبر دارید؟» چشمانم گرد شد. درس را متوقف کردم و نوشتم: «نه!»(1)
نوشتند: «پدرش از مدافعان حرم بوده است.» چشم هایم را بستم تا بچه ها تشویشم را متوجّه نشوند. امّا خیلی هم حواسم به عکس العمل هایشان نبود که دارند نگاهم می کنند! سعی می کردم دوباره تمرکزم را به دست بیاورم و درس رو ادامه بدهم امّا انگار بخواهی کوهی بکَنی! آخرین پیام روی گوشی ام ظاهر شد: «آن دختر، تنها سه سال داشته است!» و عکست را پشت سرش فرستادند.

دختر شهید،

که چقدر زیبا بودی! نفسم حبس شد و چهره ام به کبودی رفت! حالتی رفت که محراب باید به فریاد می آمد! بچه ها پرسیدند: «استاد! چیزی شده؟!» کتاب را بستم و از کلاس بیرون زدم. این هم سزای کسی که گوشی اش در کلاس، روشن باشد!
زمین دورِ سرم می چرخید! تلاشم برای آرام کردنم بیهوده بود! دلم آشوب شده بود. چقدر می خواهی تفصیل بدهم؟! دوست داری چه بشنوی؟! خراب بودم دیگر. خراب. احساس می کردم همه جا هستی و داری نگاهم می کنی «فاطمه»!
زبانم آرام چرخید: سلام بر عقیقِ حسین. عقیقِ کبودِ حسین!
«فاطمه»! تا به حال عقیقِ کبود دیده ای؟ همان عقیق است.  به همان شفّافی و به همان سرخی! فقط کمی کبودتر! حتّی اگر با دستت اشاره ای به عقیق بکنی، ردّ دست هایت روی صورت ماهش می ماند! لک می شود! رد بر می دارد! امّا مطمئنّم که تا به حال، عقیقی ندیده ای که با «زدن»، کبود شده باشد!
آخ که چه قدر خرابم فاطمه! دخترِ کوچولوی ناز!

نسخه ای از عکسِ تو، که این بار رویش نوشته شده: «جَعلی»! یعنی این خبر از اساس دروغ است! دخترِ سه ساله ای که روی بدن پدرش جان داده، دروغ است! یعنی تو «فاطمه» اصلاً نیستی! اصلاً نبوده ای. شوکه شده ام. اشک هایم یخ می کند! مگر می شود؟!

پدرت را آوردند و نشانت دادند. امّا قلب کوچک تو تحمّل نکرد. مگر پدرت آرام نگرفته بود؟! مگر آرام نخوابیده بود؟! مگر همه پدرت را دوست نداشتند و با احترام تشییع نکرده بودند؟! کسی که به پدرت جسارت نمی کرد. تو را با عزّت و احترام کنار بدن بابا آوردند. می فهمی چه می گویم عزیزم؟! می دانی چه می خواهم بگویم زیبای خفته ی من؟ سرت را بالا بیاور ببینم. داری گریه می کنی؟! برای همان عقیقِ کبود؟! گریه کن که همه باید برای او گریه کنند. به خاطرِ رگ رگه هایش که روزهای آخر به سیاهی می زد!
به خانه می رسم و می خواهم شروع کنم به نوشتنِ «تو». به نوشتنِ این سوگ. امّا قبلش، باید از «تو» هرچه بیش تر بدانم. در اینترنت می گردم و می گردم بل که عکس های بیش تری از تو پیدا کنم، که ناگهان، با این عکس مواجه می شوم:

دختر شهید،

دختر شهید،

در میان جست وجو، ناگهان به ژس دخترکِ دیگری برخورد می کنم که او هم، سه ساله است و به تشییع پدرش آمده است. یا دختری که قبر پدر شهیدش را در آغوش گرفته است. یا دختر دیگری که کنار بدن بابایش، جان داده! گیرم که سنّش بیش از سه سال!

نسخه ای از عکسِ تو، که این بار رویش نوشته شده: «جَعلی»! یعنی این خبر از اساس دروغ است! دخترِ سه ساله ای که روی بدن پدرش جان داده، دروغ است! یعنی تو «فاطمه» اصلاً نیستی! اصلاً نبوده ای. شوکه شده ام. اشک هایم یخ می کند! مگر می شود؟! مگر می شود در این دنیای پر از شایعه و دغل و فریب، با تو هم بازی کرده باشند؟! و با این دلِ بی چاره ی من؟!
حیرت زده، به جستجو ادامه می دهم تا اثری از تو پیدا کنم ولی تو اصلاً نیستی فاطمه! هرچه بیش تر می گردم؛ نبود تو بیش تر حس می شود! عکست هم عکسِ کسِ دیگری است و پدرت هم پدر دیگری! اما همان مدافع حرم!

باورم نمی شود.
در میان جست وجو، ناگهان به عکس دخترکِ دیگری برخورد می کنم که او هم، سه ساله است و به تشییع پدرش آمده است. یا دختری که قبر پدر شهیدش را در آغوش گرفته است. یا دختر دیگری که کنار بدن بابایش، جان داده! گیرم که سنّش بیش از سه سال!

دختر شهید،

دختران سه ساله تعدادی از شهدا و مدافعان حرم

نفسم بالا می آید و ضربان قلبم تسکین پیدا می کند. چه قدر خوب!
می بینی فاطمه؟! تو هنوز هستی؟ تو دروغ نیستی؟ روحِ بلند تو، در کالبد هزاران «فاطمه» دیگر تبلور پیدا کرده است. و من چه قدر آرام شده ام.
راستی قبل از رفتن، تا یادم نرفته بگذار بگویم که چرا اسم تو «فاطمه» است؟! هزار سال پیش، وقتی «مادرِ دردها» را از کربلا وارد کوفه کردند؛ «فاطمه» ی کوچکِ سه ساله ای هم همراه آنها بود. مادر دردها، ضجّه می زد؛ مویه می کرد؛ ناله می کشید؛ و ملامت می کرد. امّا وقتی دید دستهای خون آلود، سر مطهّر برادرش را جلوی چشمانِ خون آلوده اش آوردند؛ نگاهی مظلومانه به سر برادر کرد و فرمود: «یا أخی فاطمَ الصغیره کَلِّمها، فقد کادَ قلبُها أن یَذوباً: خورشیدِ غروب کرده ی من! اگر می خواهی خود را به ما نشان دهی باشد! اگر می توانی اشک های ما را تحمل کنی بیا! امّا یک نگاهی به «فاطمه»ی سه ساله ات کن و با او حرفی بزن که قلبش دارد از جا کنده می شود. بگذار با صدای مسیحائیِ تو، زنده بماند تا من او را به مدینه ی مادرم برسانم.»
ای کاش اسم واقعی ات را می دانستم فاطمه. ای کاش!
راستی، اگر اشکالی نداشته باشد، می خواهم تو را همیشه گوشه دلم نگه دارم. و «رقیه» صدایت بزنم!
هرجا هستی خدا به همراهت عزیز دلم.


1- چند روز پیش در شبکه های اجتماعی عکس دختر بچه ای منتشر می شود و در ذیل آن آمده بود که بر روی پیکر پدرش که از مدافعان حرم بوده جان داده است. با بررسی بیشتر متوجه جعلی بودن آن شدیم. اما این حکایت همچنان باقیست.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.