تبیان، دستیار زندگی
اگر چه شرط خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود، اما برای آن طلبه سید تهیه همین هم مقدور نبود. او ناامیدانه عازم قم می شود امّا قبل از حركت به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم در شهرری توقّف می كند...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از شفای ملیکا تا کادوی عروسی یک طلبه

کرامات متعدّدی از حضرت عبدالعظیم علیه السّلام از اهالی شهرری و سایر منابع نقل شده است. در آستانه ولادت با سعادت ایشان، به چند کرامت خواندنی که از پایگاه اطلاع رسانی رسمی آستان مقدس آن حضرت نقل شده، اشاره می کنیم. باشد که مورد توجه الطاف خاصه ایشان قرار بگیریم.

سید محمدمهدی امین - بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
عبدالعظیم حسنی

شفای ملیكا

«سرطان! سرطان روده از نوع پیشرفته، سه چهارم روده ها از بین رفته است، متأسّفم!» آنچه كه آقای صالحیان می شنید این كلمات نبود، پژواك یك فریاد، یك ضجه از درون بود كه كه در مغزش می پیچید. سعی كرد، تقلّا كند تا صدای دكتر حمیدی را واضح تر بشنود. آقا ی دكتر، معنی حرفتان چیست؟ آقای صالحیان! وظیفه من اینست كه حقایق را بی پرده بگویم. شهامت داشته باشید و آن را بپذیرید. كاری نمی توانم بكنم!
یعنی هیچ امیدی برای ملیكا نیست؟ بنشینیم مرگش را ذرّه ذرّه تماشا كنیم؟ حرف شما این است؟! این كلمات به سختی از گلویی كه گلوله ای از بغض، راه آن را بسته بود خارج می شد. طنین پدر از سینه برمی خاست. مثل صدای باد در صحرایی غم انگیز. پاكتی انباشته از عكس، برگه های آزمایش خون، سیتی اسكن و سونوگرافی بر دستانش سنگینی می كرد.
دكتر اتاق را ترك كرد و او را زیر بار فضای سنگین غم، تنها گذاشت. دكتر حمیدی متخصّص و جراح كودكان بیمارستان آسیا، ملیكا كوچولو را پس از 20 روز از بیمارستان مرخص كرد. امّا خانواده ملیكا كسانی نبودند كه تنها با اظهار نظر یك پزشك از پا بنشینند و دست از تلاش بردارند. بهترین دکترها در بیمارستان آراد، هر یك از آزمایشات و بررسیهای جداگانه ای انجام دادند، ولی تشخیص همان بود: سرطان. سرطانی كه هر ساعت پنجه زهر آگینش را بیشتر می فشرد، و چون شعله ای در خرمن هستی ملیكا زبانه می كشید.

دیدم در جمع عدّه ای از بانوان هستم. آنان را نمی شناختم. بانوان راهی بازكردند. یكی از آنان ندا داد: امام سجّاد علیه السّلام تشریف می آورند. با اشتیاق جلو رفتم تا امام علیه السّلام را زیارت كنم . آقا آمد، صورت مثل مهتاب. زبانم بند آمده بود. می خواستم برای ملیكا دست به دامن شوم، نمی توانستم. امّا آقا علیه السّلام خود به طرف من آمدند و فرمودند: دیگر برای چه نگرانید، آن دختر شفا گرفت.

حال ملیكا روز به روز وخیم ترمی شد. شكمش به شدّت ورم كرده بود و خبر از فاسد شدن بخش دیگری از روده ها می داد. دكتر كولانلو یكی دیگر از پزشكانی كه به سراغش رفته بودند، تأكید می كرد كه باید برای یافتن نوع سرطان، نمونه برداری شود. امّا ورم طحال این اجازه را نمی داد. معنی این حرف قطع همه رشته های امید بود تا این شمع كوچك خاموش شود.
ده روز، بیست روز، شاید یكماه دیگر. تنها یك جا باقی مانده بود، بیمارستان شركت نفت. دكتر كلانتری جرّاح این بیمارستان، تنها اقدامی كه حاضر به انجام آن بود آندوسكوپی از روده ها بود. او فقط در همین حدّ مسئولیّت می پذیرفت.» زمان عمل تعیین شد: دوشنبه 9 آبانماه 1373 امّا این جراحی چه امیدی در برداشت؟ خانواده ملیكا، حالا خود را در اعماق چاهی عمیق و ظلمانی، انباشته از «چه كنم » هایی كه هیچ راه حلّی را نمی شد از آن به بیرون كشید، می بافتند. امّا از همین نقطه، روزنه ای رو به آسمان گشوده شد و پرتوی به قعر ناامیدی تابیدن گرفت یعنی توسّل و كوبیدن آستان سیّدالكریم.
ایّام فاطمیّه است. جمعه شب، یا بهتر بگوییم5/ 1 بامداد شنبه 7 آبانماه. خانواده سادات صالحیان همه در صحن حضرت عبدالعظیم علیه السّلام جمع اند. پدر، مادربزرگ، خاله، عمّه و همه برای ملیكا، این دختر 3/5 ساله شیرین زبان گرد آمده اند تا با توسّل به اولیاء الله، دخترشان را به زندگی برگردانند. آمده اند تا آبروی مقرّبین درگاه الهی را شفیع قرار دهند. آبرویی كه چون با اشك محبّین می آمیزد، سدّ تقدیر را می شكند.
درب حرم بسته است. هوا سوز دارد، امّا سوز این جمع استخوان سوز تر است. یكی از خادمین با دیدن این گروه آشفته، متوجّه می شود كه مسأله مهّمی پیش آمده است. هوا، آه سرد می كشد، آنان می لرزند.
خادم وقتی مطلّع می شود این خانواده از ساداتند، می گوید: شما بچّه های صاحب این بارگاه هستید. حالا كه قرار بر ماندن دارید بیایید درب حرم را برایتان باز كنم. آنان به داخل حرم می روند و در كنار ضریح سیّدالكریم علیه السّلام بیتوته می كنند. كسی نمی داند آن شب عجیب تا سپیده صبح چگونه گذشت، امّا به طور قطع، دعاها و نمازها ی آن جمع بین ملائك زبانزد شد، شاید ملائك نیز آنان را همراهی كرده باشند. چرا كه فردای آن شب بیمارستان شركت نفت ٓ یكشنبه 8 آبان ٓ ملیكا سادات را برای انجام عمل فردا صبح آماده كرده اند، امّا خبر می رسد یكی از اقوام دكتر كلانتری از دنیا رفته است و دكتر فردا عمل نخواهد داشت.
دوشنبه 9 آبان با توجّه به تغییر روز عمل، ملیكا سادات را بار دیگر برای انجام آزمایشات جدید به واحدهای آزمایش خون، سیتی اسكن، سونوگرافی و... می برند. پاسخ آزمایشات و عكسها آماده می شود برای فردا صبح.
سه شنبه 10 آبان اتاق هم آماده است. دكتر كلانتری به طور معمول، یكبار دیگر نگاهی به آخرین نتایج عكسها و آزمایشات می اندازد. امّا آنچه كه در آنها می بیند نگاه بهت زده اش را به برگه ها و عكسها می دوزد. پرستار را صدا می زند. حتماُ اشتباهی رخ داده است و تكرار آزمایش خون، هر ده دقیقه یك آزمایش.

اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود، لكن برای آن طلبه سید تهیه همین قدر هم مقدور نبود. طلبه سید،‌ناامید از انجام شرط، عازم قم می شود. امّا قبل از حركت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می كند.

نخیر، اشتباهی در كار نیست! هم آزمایشات آثار بهبود و سلامتی را گواهی می دهند. مادر ملیكا با تشویش از دكتر می پرسد: آقا ی دكتر چه اتّفاقی افتاده است؟ خانم صالحیان، نمی دانم چه بگویم. یا دستگاهها و تخصّص ما اشتباه كرده است، یا اینكه واقعاً معجزه ای واقع شده است. امّا مطمئناً این دستگاهها و ما تا بحال اشتباه نكرده ایم.
ملیكا از بیمارستان مرخص شد. با اینكه آثاری از بیماری در او نبود، ولی خانواده هنوز هم مضطرب و نگران بودند. تا اینكه یك شب مادربزرگ ملیكا در عالم رؤیا خوابی دید كه قلب خانواده را مطمئن كرد. او تعریف كرد: دیدم در جمع عدّه ای از بانوان هستم. آنان را نمی شناختم. بانوان راهی بازكردند. یكی از آنان ندا داد: امام سجّاد علیه السّلام تشریف می آورند. با اشتیاق جلو رفتم تا امام علیه السّلام را زیارت كنم . آقا آمد، صورت مثل مهتاب. زبانم بند آمده بود. می خواستم برای ملیكا دست به دامن شوم، نمی توانستم. امّا آقا علیه السّلام خود به طرف من آمدند و فرمودند: دیگر برای چه نگرانید، آن دختر شفا گرفت.

کادوی عروسی

طلبه سیّدی، پس از آنكه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران می آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می گردد. دختری معرّفی می شود و به خواستگاری می روند، مسائل مطابق سلیقه طرفین طی می شود. جز اینكه پدر دختر شرطی را برای داماد مطرح می كند، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود.
شرط پدر دختر تهیه این اقلام بود: یك جفت گوشواره، 4 عدد النگو، 2 عدد پیراهن، 2 قواره چادری و 2 جفت كفش. اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود، لكن برای آن طلبه سید تهیه همین قدر هم مقدور نبود.
ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم می شود. امّا قبل از حركت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می كند. او قبل از آنكه به حرم مشرّف شود، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می ایستد. تمام حواسش به شرطی است كه از عهده انجام آن برنیامده است. در این لحظه كاملاً متوجّه آن حضرت می شود و مشكل را با آن وجود مقدّس در میان می گذارد. در حالتی دل شكسته زار زار می گرید و برای آنكه كسی متوّجه نشود عبایش را روی صورتش می گیرد. چند لحظه بعد، كسی دست روی شانه اش می گذارد و آرام به گوشش می خواند: كه آقا، بسته تان را بردارید تا خدای نكرده كسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینكه او را از چنین حالی بیرون آورده اند، مكثی می كند و بعد چشم می اندازد، بسته ای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمی كند، امّا ، بلافاصله طنین صدایی را كه لحظاتی قبل او را متوجّه این بسته كرده بود در ذهنش می نشیند. نگاه جستجو گرش كسی را نمی یابد. بسته را می گشاید. درون بسته این اشیاء به طور مرتّب چیده شده بود: 2 جفت كفش زنانه، 2 قواره چادری، 2 عدد پیراهن، 4 عدد النگوی طلا و یك جفت گوشواره.
این طلبه كسی نبود جز مرحوم آیة الله العظمی مرعشی نجفی (ره) از علماء فقید و مراجع تقلید عظام كه پس از این كرامت نیز «خادم افتخاری» آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم علیه السّْلام شده و تا آخر عمر شریفشان این مدال خادمی را به سینه داشتند و ایشان در سال 1369 دعوت حق را لبیك گفتند.



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.