تبیان، دستیار زندگی
مراد از «سفر» سیر تکامل انسان در این دنیا و روی زمین است، پایان سفر هم «لقاءالله» است و مقصود از «سرخ» شهادت که بهترین وسیله برای آن است تا بتوانی پاک و منزه همچو خود «الله» وی را ملاقات کنی و «نصرت الله محمودزاده» بانامی که بر کتابش می نهد تحت عنوان «سفر
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سفری به سرخی خون

مراد از «سفر» سیر تکامل انسان در این دنیا و روی زمین است، پایان سفر هم «لقاءالله» است و مقصود از «سرخ» شهادت که بهترین وسیله برای آن است تا بتوانی پاک و منزه همچو خود «الله» وی را ملاقات کنی و «نصرت الله محمودزاده» بانامی که بر کتابش می نهد تحت عنوان «سفر سرخ» دست به ترسیم زندگی و خط و ربط دانشجوی خط امام و هم رزمش «شهید سیدحسین علم الهدی» می زند و در لحظه سرخی عروج او را روایت کند

سامیه امینی- بخش فرهنگ پایداری تبیان
سفرسرخ

سفر سرخ

محمودزاده با جمع آوری مستندات از زندگی این شهید و گفتگو با خانواده و آشنایان او سیر داستان گونه ای از لحظه ولادت تا شهادت این سید شهید را در ذهن زنده می کند و با تعریف آخرین پلان از زندگی شهید آنچه را خود در ۱۶ دی ماه ۱۳۵۹ شاهد است را چنان زنده روایت می کند که می توانی خود را در معرکه جدال او با دشت هویزه برای عروج حاضر ببینی.
«سفر سرخ» کتابی است که چون توانسته در تلفیق عناصر داستان و زندگی نامه توانا و موفق باشد و نویسنده قدرت تأثیرگذاری خود را در آن به رخ ادبیات پایداری کشانده و در پنجمین دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس در رشته زندگینامه داستانی، رتبه دوم کشوری را کسب می کند. این کتاب فاخر ضمن روایت زندگی شهید «سیدحسین علم الهدی» به بررسی و بخشی از تاریخ سیاسی خوزستان در سال های میانی دهه 1350 و نخستین ماه های تحمیل جنگ می پردازد.
این اثر زوایای مختلف زندگی شهید علم الهدی از کودکی تا آغاز مبارزات انقلاب و نقش آفرینی وی به عنوان یک دانشجوی فعال در مشهد و خوزستان و درنهایت جهاد و شهادت در هویزه را شامل می شود. سفر سرخ با ۳۵۹ صفحه از ۱۳ فصل تشکیل شده که در هر بخش آن به قسمتی از زندگی شهید علم الهدی اشاره می شود. موسسه فرهنگی هنری جنات فکه ناشر کتاب است که آن را در جلد شومیز با قطع رقعی به زبان فارسی منتشر کرده است.

تانک همیشه می خواهد هیبت خود را به رخ بکشد. تانک ها در پانزده خرداد سال چهل ودو هم خیابان های اطراف منزلمان را هم محاصره کرده بودند. همه این تانک ها در یک مسیر قرار دارند

شهدایی زیر گنبد اهواز

نصرت الله محمودزاده در دل نوشته ای «شهید سیدحسین علم الهدی» و برادر دیگرش «شهید سیدکاظم علم الهدی» را این گونه معرفی می کند:
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد اهواز خانواده ای بود. سید، روحانی، یار امام از آغاز نهضت سال 42، معتمد مردم خوزستان. از این خانواده پرجمعیت 2 برادر بودند به نام های «سیدکاظم» و «سیدحسین». از دوره دبیرستان هرکدام طریق مبارزه با رژیم شاه را انتخاب کردند. کاظم با منصورون همراه شد و حسین با موحدین.
این یکی از رمز و راز او بی خبر بود و او از سر و سر آن. حسین 2 بار اسیر ساواک شده بود اما کاظم همچنان ناشناخته در مسیر مبارزه. گاه که عشق مادرشان به دلشان چنگ می زد، بی آنکه هماهنگ شوند، شبی تا صبح نزد مادر آرام می گرفتند و در خواب غفلت ساواک، همراز هم می شدند. مادر که همدم آن دو می شد، نگرانی به دلش چنگ می انداخت اما مقاومت می کرد و مانع راهی که انتخاب کرده بودند، نمی شد.

آخرین زمزمه ها

محمودزاده در «سفر سرخ» می نویسد: قدوسی زمزمه حسین را شنید که با خود حرف می زد: «ای روزگار، من که می دانستم پایان زندگی من همین است که اکنون شاهدش هستم، پس چرا مرا با وعده های خوش آب و رنگت فریب می دادی؟ حتی نیم ساعت قبل وسوسه ام می کردی که یارانم را تنها بگذارم و عقب نشینی کنم. تو می دانی که مقاومت من نشان از شجاعتم نیست. دیگر یاری نمانده که نگرانش باشم. تنهایی در دشتی که پر از تانک دشمن است، با تنهایی در شبی که در سنگر باخدا خلوت کرده بودم، چه تفاوتی دارد! این تانک ها مرا یاد شبی می اندازد که در حکومت نظامی اهواز دستگیر شدم. تانک همیشه می خواهد هیبت خود را به رخ بکشد. تانک ها در پانزده خرداد سال چهل ودو هم خیابان های اطراف منزلمان را هم محاصره کرده بودند. همه این تانک ها در یک مسیر قرار دارند.»

شهید علم الهدی

پایان نبرد حسین

در فصل پایانی «سفر سرخ» قلم دیده های نویسنده از این عروج را به بهترین حال ممکن به رخ کاغذ می کشد: خورشید رسیده بود کنج خلیج فارس. نورش بی رمق بود. انگار ازآنجا زل زده بود به نبرد حسین. ویز ویز گلوله ها تمامی نداشت. با چند خیز نفس گیر، سنگر عوض کرد. رگبار عراقی ها ول کن نبود. چند نفر به او نزدیک شده بودند. حسین یک هو مثل پلنگ از جا کنده شد. این بار از پشت سنگر می توانست نارنجک را پرت کند. درد گوشش بیشتر شد. خون راه افتاده بود.
از موج انفجار بود. احساس می کرد به خوشبختی نزدیک شده است. در عالمی دیگر فرورفت. رگبار عراقی ها که بیشتر شد، از جا کنده شد. تا به سنگر بعدی برسد، هزار بار مرد و زنده شد. حسین چشم چرخاند رو به آسمان.
انگار کسی صدایش می زد. قلبش بدجوری می تپید. صورتش گُر گرفته بود. نگاهش عراقی ها را می پایید، اما وجودش در عرش و شادی وصف ناپذیر سیر می کرد.
«نزدیکی به خدا چقدر لذت بخش است. همه شیرینی لحظات گندم کار و پیرزاده اکنون نصیبم شده است. مرگ در نظرم خوار و ذلیل شده. ترس چه کمرنگ شده است».
دوروبر حسین لبالب دود و گردوخاک بود. انگار فرمانده عراقی متوجه شده بود که تنها با یک ایرانی رودرروست. غرور حسین انگار بدجوری عراقی ها را جوشی کرده بود. با این جنب وجوش حسین، تمام هیبت تانک ها در نظر فرمانده عراقی کم رنگ شده بود. بی تاب بود تا حسین را از پا درآورد. شده بود مثل سگ هار. اشاره می کرد که هم چنان به سمتش شلیک کنند. گلوله ها که نوک خاک ریز را شخم می زدند، حسین سرش را می دزدید. انگار همه عراقی ها را به بازی گرفته بود.
حسین آخرین موشک را در موشک انداز قرارداد. همان تانکی که حکیم را نشانه رفته بود، جلوتر از همه پیش می آمد. عراقی ها سرمست بودند. انگار حسین را فراموش کرده بودند. حسین گذاشت که تانک نزدیک تر بیاید. ً یقیناً از پنجاه متری خطا نمی کرد. دوست داشت آن تانک را به آتش بکشد تا هنگام شهادت، قتلگاهش با شعله های آتش روشن شود.
یک عراقی پشت مسلسل روی تانک نشسته بود. چشم تیز کرده بود تا هر جنبنده ای را به رگبار ببندد. چشمش که به حسین افتاد، تعجب کرد. لحظه ای تأمل برای حسین کافی بود. نفس در سینه حبس کرد. این بار هم کلاهک تانک را نشانه رفت. لحظه ای بعد تیرباری پرت شد، هوا.
فرمانده عراقی فریاد می زد. تانکی که جلو کشیده بود، آماده شلیک شد. لوله تانک را پایین آورد. شلیک که کرد، سنگر حسین متلاشی شد. با موج انفجار پیکر حسین پرت شد هوا و افتاد کنار سنگر. حسین دراز به دراز افتاد. یک باریکه خون از پیشانی اش سر خورد رو صورتش. چشمش رو به آسمان باز بود.
وقتی به هوا پرت می شد، چفیه از دور گردنش باز شد و افتاد رو صورتش. این بار که خنده در لبش باز شد، برای همیشه ماندگار شد. نور آتشی که با موشک حسین از تانک عراقی زبانه می کشید تا سنگر حسین قد کشیده بود.
اکنون حسین و یارانش کاملاً نورانی شده بودند. تانک های عراقی توقف کرده بودند. دیگر تمایلی به پیش روی نداشتند. بادی ملایم می وزید. گاه چفیه حسین را پس می زد تا چهره اش نمایان شود.
حسین زیبارو شده بود. سکوت دشت هویزه را فراگرفت. شب صحنه نبرد را در سیاهی خود جای
داد، جز سنگر حسین و یارانش.