تبیان، دستیار زندگی
ضحاك، پادشاه هفت سرزمین جهان بود و هر شب خوابی آشفته می دید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مندان شهر

مندان شهر

ضحاك، پادشاه هفت سرزمین جهان بود و هر شب خوابی آشفته می دید. این بار نوزادی را دید كه از دل خورشید متولد شد. مادرش او را به نام فریدون صدا زد. به یک باره نوزاد آمد. گرز گاو سر در دست داشت. آن را بالا برد تا بر سر ضحاك بكوبد كه ضحاك فریادکشان بیدار شد.

نعره كشید و گفت: «فریدون متولد شد! به دنبال مادری بروید كه فرزندی به نام فریدون در بغل دارد. اگر زنده یا مرده  او را پیش من نیاورید؛ فرمان می دهم جسد همه  شما را جلو ی گرگ های درنده بیندازند!»

فرماندهان سپاه در كوه و دشت و جنگل و دریا به دنبال فریدون و مادرش فرانك بودند. فرانك عرق  ریزان و نفس زنان در دشتی از پی فرهان بره سفید می رفت. صدای گریه  فریدون بلند شد. فرانك ایستاد. خواست به او شیر بدهد اما نتوانست.

ترس، چشمانش را گریان كرد. فرهان به این سو و آن سو نگاه كرد. فرهان راه رفته را برگشت، به بیشه  زاری سرسبز رسید. ناگهان فرانک گاوی رنگ به رنگ، هزار رنگ در میان درختان دید. به سوی آن دوید. در كنار گاو زانو زد. فرانک شیر گاو را دوشید. به فریدون داد و خودش نوشید.

گاو در برابر فرانك زانو زد. فرانك به فرهان نگاه كرد. فرهان مژه زد. فرانك بر پشت گاو نشست. گاو راه افتاد. او چون ننویی بود و فریدون به خواب رفت. ناگهان صدای سپاهیان در گوش فرانك و فرهان و گاو پیچید. خواب فریدون آشفته شد. گاو چون اسبی بادپا تاخت و به سبزه زاری رسید.

فرانك در دل سبزه زار مردی را سوار بر اسب دید. به سوی او رفت. از پشت گاو پایین آمد. مرد به چشمان فرهان و چهره  فریدون خیره بود. از اسب پایین آمد.

فرانك با گریه گفت: «سپاهیان ضحاك به دنبال من و این كودك هستند، اگر فریدون پیش شما باشد، من به بیراهه می روم و آن ها را به دنبال خودم می برم.»

مرد گفت: «روزگاریست كه من در این جا جوانانی را یاری می كنم كه از دست جلادان ضحاك فرار می كنند و به البرز كوه می روند، چرا كودك تو را یاری نكنم؟»

فرانك اشک ریزان، فریدون را بوسید. گاو و فرهان را بوسید. بر اسب مرد سوار شد و تاخت. سپاهیان او را از دور دیدند و فریاد زدند:«فرانك!» و به دنبالش تاختند.

مندان شهر

همان شب ضحاك خواب دید كه فریدون بر گاوی هزار رنگ سوار است و به سوی او می آید. هراسان بیدار شد. سپاهیان را صدا كرد و به آنان گفت: «نگهبان فریدون گاوی هزار رنگ است! اگر آن گاو را بگیرید، فریدون را هم به چنگ می آورید.» نام گاو هزار رنگ و تولد فریدون در هفت سرزمین جهان پیچید.

جوانی كه از دست جلاد ضحاك گریخته و به البرز كوه فرار می کرد؛ خبر را به فرانك رساند. فرانك كه در كوهستان سرگردان بود با اسب به سوی سبزه زار تاخت. هنگامی كه فرانك به سبزه زار رسید؛ گاو را دید كه با سپاهیان ضحاك جنگ می کند. آن ها او را نیزه باران می کردند و گاو به این و آن شاخ می زد.

فرانك، فریدون را از آن مرد گرفت. مرد به او گفت: «در دره  رو به رو پیش برو! آن قدر برو تا به مندان شهر برسی. شهری كه همه فراریان به آن جا می روند.»

فرانك با فریدون و فرهان رفت و رفت. دره را زیر پا گذاشت. شب و روز رفت. غرش شیرها، نعره  ببرها، زوزه  گرگ ها را شنید و باز رفت تا به مندان شهر رسید. هیچ سپاهی به آن جا راه نداشت. فرانك در آن جا فریدون را بزرگ كرد و دیگر ترسی از ضحاك و سپاهیان او نداشت.

مندان شهر نخستین شهر جهان بود كه در دل كوهستان ساخته بودند. در آن جا فریدون به راحتی بزرگ می شد و ترسی از ضحاک نبود.

منبع: ماهنامه نبات

تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.