تبیان، دستیار زندگی
کاروانیان کم کم دور شدند امّا نمی دانستند شب قبل، بین «راهب» و «سر» چه گذشته است؟! کسی نفهمید که راهب سحرگاهان، به امامتِ خون حسین علیه السلام، «نماز صبح» خوانده است!...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکایت مهمان یک شبه ی راهب!

«راهب» درهای عبادتگاه را بست و نگاهی به آسمان نیمه شب انداخت و آهی کشید که: «خدایا! ده ها و صدها سال، نه من که پدران و اجداد من، در دل این صحرا منتظر آمدنش بوده اند. آیا به موی سپیدم رحمی نمی نمائی که این همه سال انتظار، به پایان برسد؟!»

حجة الاسلام سیدمحمدحسن لواسانی - بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
راهب

دیگر هر نگاهی و هر سلامی و هر توقّفی و هر کاروانی برایش مهم بود و معنا داشت. کم کم بسترش را پهن کرد و با این انتظار چند صد ساله، آرام و عمیق به خواب رفت. صبح هنگام از صدای درِ عبادتگاه پرید و بیرون آمد. مثل هر سال، کاروانِ خسته ی «ابوطالب» از راه رسیده بود. آنها را براندازی کرد و پرسید: «پس اسب و شترتان کجاست؟!» گفتند: «ما خیلی توقف نمی کنیم! یکی از جوانهایمان را بالاسرِ شترها گذاشته ایم تا برگردیم!»
و با شنیدن کلمه ی «جوان»، تمام دانسته های عمرش را و تمام کتابهائی که در «دِیر» خوانده بود را مرور کرد و برقی چشمانش را گرفت.
- نکند این جوان، نشانه ای از پیامبر موعود انجیل، «محمد» داشته باشد؟!
و برخلاف همیشه، اصرار کرد که امروز باید از غذای دِیر من بخورید. و «همه» باید بیائید. شترانتان را هم نزدیک ببندید تا آن «جوان» هم بیاید...
وقتی همه سر سفره ی غذا بودند، او آن قدر دور «جوان» چرخید و از او پرسید تا بالاخره «یتیم عبدالمطلب» را شناخت. فلسفه اقامت او و دودمانش در آن «دیر» معنا شده بود. چشم از او بر نمی داشت. می چرخید. دوباره نگاهش می کرد. سفارشش را به بقیه می کرد. و اگر همه او را چپ چپ نگاه نمی کردند، «نصرانی» بودنش را هم فراموش کرده بود و خاک زیر پای «محمد» را به سینه اش کشیده بود! بعد از استراحت، حرکت کردند تا زودتر به «بازار شامات» برسند و تا جائی که دیده می شدند، راهب چشم از آنها برنداشت.

کاروانیان کم کم دور شدند امّا نمی دانستند شب قبل، بین «راهب» و «سر» چه گذشته است؟! هیچ کس نمی توانست تصوّر کند که «راهب» شب تا صبح با «سر»، درد گفته و درد شنیده است! و آن سر مطهر خود را معرفی کرده و حرفهای او را پاسخ گفته است!

بعد از آن، او دیگر با «یاد محمد» زنده بود و خواب و خوراک نداشت. و همیشه می گفت: «ای کاش باز روزی دیگر بیاید و محمد از این حوالی رد شود؛ یا کسی بیاید که خبری یا نشانه ای از او داشته باشد.»
و ده ها سال گذشت و راهب هم اسیر خاک شد...

سالها بعد...

درهای عبادتگاه را بست و نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید. امّا نه برای آرزوئی دور و دراز. بلکه آهی از سرِ خستگی و سالخوردگی! این طور نبود که هر نگاهی و هر سلامی و هر توقفی و هر کاروانی برایش مهم و معنادار باشد. آرزوئی نداشت. غصّه ای نداشت. حتّی به این هم فکر نمی کرد که روزگاری راهبی، در این حوالی، «محمد» را دیده است! بسترش را کنار سجاده اش پهن کرد تا کم کم به خواب رود. ناگهان صدای بلندی شنید: «سبحان الله!»
نگاهی به دور و برش انداخت و به خودش گفت: «راهب! زیادی پیر شده ای!»
نیمه های شب، دوباره صدای بلندی از آسمان، خواب را از او گرفت: «یا قدّوس یا قدّوس!»
از ترس پرید و نگاهی به آسمان دوخت. صدا پی در پی به گوش می رسید که: «سبحان الله، یا قدّوس»
- خدای من! اینجا چه خبر است؟!
به سمت پنجره ی صومعه دوید و از آنجا نگاهی به بیرون انداخت. امّا خدای من! چه دید؟!
عده ای سرباز قرمزپوش، مشغول رقص و پای کوپی، دور هم می چرخیدند و شمشیرهایشان را به هم می کوفتند. آن دورتر، در میان شعله ی مشعلها، چند بانوی خاک آلوده ی بی رمق را روی شترهای بی عماری دید که سرهایشان از خستگی به زیر می افتاد. تلاش می کردند روی همان شترها بخوابند ولی نمی توانستند و صدای ناله ی چند دختربچه در میان سر و صدای سربازان گم شده بود. راهب تلاش می کرد بهتر ببیند. در آن میان به گمانم ندید، مرد جوانِ خاک آلودی را که از میان غلِ جامعه، خون از پاهای مبارک و کبودش جاری بود. چون نیزه هائی توجهش را جلب کرد که نزدیک پنجره دیر، به خاک کوفته شده بود. هجده نیزه که منظومه ی هفده ماهِ کوچک و بزرگ را ساخته بودند. هفده ماه گردون!
«راهب مسیحی» خیلی سعی کرد که خود را منصرف کند. مخصوصاً این که کمی بعد «شمر» هم آمده بود و از او تقاضای استراحتگاه کرده بود و او قبول نکرده بود. اما در آن قیامت صحرا، یک چیز او را سر جایش میخکوب کرد و آن، خورشیدی بود که میان این همه ماه، نوری به سمت آسمان داشت که چشمش را محو می کرد.
به سختی چشم از آن «سر» برداشت. بعد بی اختیار به سمت در دوید و از دیر بیرون آمد. سربازان متوجه او شدند و با دلخوری دست از شادی برداشتند.
راهب جلو دوید: «این ماه های روی نیزه کیانند؟ شما کی هستید؟»
گفتند: «این سرها، سرهای خارجیان است! ما هم سربازان خلیفه هستیم! ما را به خیر تو امید نیست، برو به کارت برس.»
راهب گفت: « فقط بگوئید آن که میان این نیزه نشینان، از همه پر نورتر است؛ سر کیست؟»
گفتند: «سرِ حسین بن علی!»
گفت: «حسین بن علی کیست؟ پس چرا اسمش به گوشم آشنا نیست!»
گفتند: «نوه ی پیامبر ماست!»
با شنیدن این جواب، زمین دور سرِ راهب می چرخید. عنان از کف داد و گفت: «نوه ی پیامبرتان؟!! وای بر شما! در آن سوی دریاها شهرکی است که یک سال با اینجا فاصله دارد و هر سال مسیحیان با مشقّت فراوان، خود را به آنجا می رسانند تا فقط یک «نعل اسب» را زیارت کنند! می دانید آن نعل چیست؟!» گفتند: «نه!» گفت: «این همه راه فقط به خاطر این که بعضی می گویند آن نعل، نعلِ اسبِ «عیسی» بوده است. می فهمید؟! به خدا قسم اگر موئی از عیسی به دست ما می رسید، آن را به چشممان می گذاشتیم! اما شما نوه پیامبرتان را این گونه به خاک و نیزه و خون کشیده اید...»

چشم از او بر نمی داشت. می چرخید. دوباره نگاهش می کرد. سفارشش را به بقیه می کرد. و اگر همه او را چپ چپ نگاه نمی کردند، «نصرانی» بودنش را هم فراموش کرده بود و خاک زیر پای «محمد» را به سینه اش کشیده بود!

دوباره فریادی از آسمان به گوش رسید: «سبحان الله» راهب به لکنت افتاد. نگاهی به آسمان کرد و عقب عقب رفت و گفت: «شما را به خدای مسیح، اجازه دهید آن سر، کمی پیش من باشد.» هر قدر اصرار کرد اجازه ندادند. گفت: «با بردن این سر، قرار است چه بستانید؟!» گفتند: «ده هزار دینار شامی!» گفت: «تمامی دارائیِ من هم، ده هزار دینار است که به من ارث رسیده است! تمامش از آنِ شما! فقط اجازه دهید این سر، «یک امشب» پیش من باشد.»
و منتظر جواب آنها هم نشد. داخل دیر دوید و انبانی پر از سکه زر بیرون آورد و تحویل آنها داد. و آنان، مست و قهقهه زنان و ریشخندکنان، سر زیباترین شهید خدا را به او سپردند...
همان طور که آب از دیدگان فرو می ریخت، سر مطهر را به داخل دیر می برد و می گفت: «دل مسیح بر تو کباب شود ای نور دیدگان و ای روشنای این صحرای تاریک. گفتند روزگاری عزیز پیامبرتان بوده ای. یقینم میوه ی دل او بوده ای. مگر چقدر جرم تو سنگین بوده است که این گونه عقوبت و محنت کشیده ای؟! مگر این دامِ نورِ صورتت را ندیدند که با تو چنین کردند؟! مگر تو کس نداشتی که از تو این گونه انتقام جستند؟! تو را به خدای مسیح بگو که هستی و از کجا آمده ای؟ بگو تا جانم نرفته است؟!»
ناگهان لبهای سید الشهداء علیه السلام تکانی خورد. و راهب در آن انبوهِ اشک، دید که از آن نای زخم آلود صدایی می آید:
«أنا ابن مکة و منا، أنا ابن زمزم و صفا، أنا ابن محمد المصطفی، أنا ابن خدیجة الکبری، أنا ابن علی المرتضی، أنا ابن فاطمة الزهرا، ای راهب از حسب و نسبم بگویم یا از تشنگیم؟! من کشته کربلایم، من کشته ی تشنگیم...»
سحرگاه، دیدند که دوباره درِ دیر باز شد و راهب آرام بیرون آمد. در حالی که آن قدر اشک ریخته بود که گونه هایش کبود بود. موهایش پریشان بود و سر و صورتش خاک آلوده و درد کشیده.
سر مطهّر امّا نشانه ی زیادی از خاک و کلوخ و سنگ نداشت. موها شانه شده بود. زخمها شسته شده بود اگرچه کبودی ها پیداتر شده بود و هنوز خون می چکید. راهب هم هیچ نمی گفت فقط سر را نگاه می کرد.
سربازان که کم کم بیدار می شدند و تن های کثیف و مِی آلودشان را تکانی می دادند؛ به سمت یتیمان حسین علیه السلام حمله بردند تا آنها را بیدار کنند...
کاروان حرکت کرد. راهب در میان قطرات اشک به سختی می توانست دور شدنِ آنها را ببیند. کاروانیان کم کم دور شدند امّا نمی دانستند شب قبل، بین «راهب» و «سر» چه گذشته است؟! هیچ کس نمی توانست تصوّر کند که «راهب» شب تا صبح با «سر»، درد گفته و درد شنیده است! و آن سر مطهر خود را معرفی کرده و حرفهای او را پاسخ گفته است!
جز راهب، کسی ندید هودج های پیامبران و زنان بزرگ عالم را که از آسمان فرود آمدند و دورِ هودج «فاطمه» و «سر» تا سحر ناله زدند. کسی نفهمید که راهب سحرگاهان، به امامتِ خون حسین علیه السلام، «نماز صبح» خوانده است!
راهب هم هنوز چیزهائی را نمی دانست. نمی دانست آن سر مطهّر که شب قبل مونس او بود؛ روزی بوسه گاهِ لبهای همان «محمد» بوده است! همان «یتیم عبدالمطلب»!
و بالاخره علامتی از «محمد» به دیر رسید! «رأس مطهر پاره تن او»!
راهب هم بعد از آن، سر به کوه و بیابان گذاشت...


مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.