تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری، در زمان های قدیم، توی دِهی، نَه خیلی بزرگ، نَه خیلی كوچك، بالای تپّه، كنار یك خانه ی گِلی، سَر ظهر دزدی رد می شد، كه چشمش به خروس كنار خانه افتاد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دم خروس

دم خروس

روزی روزگاری،در زمان های قدیم، توی دِهی، نَه خیلی بزرگ، نَه خیلی كوچك، بالای تپّه، كنار یك خانه ی گِلی، سَر ظهر دزدی رد می شد، كه چشمش به خروس كنار خانه افتاد.


دزد با خودش گفت: «به به چه لقمه ی خوبی است.همین الان خروس را می گیرم، می برم ومی فروشم و با آن پولدار می شوم.» بعد، خوب به این ور و آن ور نگاه كرد. كسی را آن اطراف ندید.


این طرف هم ندید. دوید و رفت خروس را گرفت و زیر كُتش قایم كرد. بعد بدو بدو از ده بیرون رفت.
مشهدی حسن، صاحب خروس بود. خروسش را خیلی دوست داشت. مشهدی حسن داخلِ خانه اش نشسته بود و با زنش ناهار می خورد. وقتی غذایش تمام شد، خدا را شكر كرد. بعد تكّه نان های خرد شده ی ته سفره را با باقی مانده ی غذایش جمع كرد. برداشت و برد تا به خروسش بدهد. از خانه كه بیرون آمد، دید ای دل غافل، خروسش نیست. داد زد، هوار زد.


ای وای، زن بیا و ببین دزد آمده خروسم را برده. حالا چه خاكی بر سَرم بریزم.
زن گفت: «قبل از ناهار من خروس را دیدم كه این جا بود. دزد حتما تازه آن را برده. اگر بدوی حتما او را پیدا می كنی. جادّه را بگیر و زود برو.»


مشهدی حسن نان های توی دستش را به هوا ریخت و بدو بدو در جادّه دنبال دزد خروسش رفت.
توی راه دعا می كرد كه دزد، خروسش را به شهر نبرده باشد تا بفروشد.
آفتاب داغ به سرش می تابید. مشهدی حسن شُر و شُر عرق از سر و صورتش می ریخت؛ اما از ناراحتی همین طور دوان دوان می رفت كه از دور چشمش به مردی افتاد.


مرد روی تخته سنگی نشسته بود و استراحت می كرد. مشهدی حسن جلو رفت و سلام كرد و گفت: «ای مرد، تو كسی را ندیدی كه خروسی در دستش باشد و از این جا رد شود؟»


مرد با شنیدن این حرف هول شد. از روی تخته سنگ پایین آمد. كتش را جمع و جور كرد و با لكنت زبان شروع كرد به قسم خوردن كه نه نه به جان عزیزانتان من كسی را ندیدم. خروس تو را هم ندیدم.


مرد هی قسم می خورد و هی حرفش را تكرار می كرد. مشهدی حسن نگاهی به سر و روی مرد انداخت.
یک دفعه چشمش به دُم خروسش افتاد که از زیر کت بیرون زده بود و هی تكان تكان می خورد. مرد كه متوجه شد كه مشهدی حسن دارد نگاه می كند، دم خروس را با كتش جمع و جور كرد و گفت: «نه به جان آقا، من ندیدم.»


مشهدی حسن نگاهی به مرد انداخت و گفت: «ای مرد بی چاره، من قسم تو را باور كنم یا دُم خروس را.»
مرد كه متوجّه شد كه صاحب خروس همه چیز را فهمیده است؛ خجالت زده شد و خروس را از لای كتش بیرون آورد.


خروس بی حال شده بود. مشهدی حسن گفت: «خروس بی چاره از حال رفته است. زود بده به من.»
مشهدی حسن خروس را از دزد پس گرفت و او را به دست قاضی سپرد. بعد خوش حال و خندان با خروسش به خانه برگشت و همه چیز را از سیر تا پیاز برای زنش تعریف كرد.

منبع: ماهنامه نبات
تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.