تبیان، دستیار زندگی
نسیم ملایمی شاخه های نخل را به بازی گرفته بود.دکان دارها یکی یکی می آمدند تا به نماز جماعت برسند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انتظار شیرین

 نسیم ملایمی شاخه های نخل را به بازی گرفته بود. دکان دارها یکی یکی می آمدند تا به نماز جماعت برسند. مسافر جوان از ساعتی پیش زیر سایه درخت نشسته بود. گاهی از میان بقچه چهارخانه اش تکه ای نان بر می داشت و به دهان می برد.

انتظار شیرین

ترجیح می داد به جای گشت و گذار در بازار و تماشای خوردنی ها و پوشیدنی هادرانتظار وقت نماز بنشیند.

 رحیم آستین هایش را پایین کشید و هن هن کنان راه افتاد. شکم برآمده اش قدم هایش را سنگین کرده بود. اگر به خاطر حرف مردم نبود توی مغازه اش میماند و از روی چهارپایه اش تکان نمی خورد. وارد مسجد که شد؛ چشمش به جوان و بقچه نانش افتاد. کنار او نشست. آب وضو از ریش های بلند و حنا بسته اش چک چک پایین می ریخت. 

 نگاهی به اطرافش انداخت. انگار دنبال کسی می گشت. گفت: « می دانی جوان! اگر غلامعلی، خادم مسجد را می گویم، بقچه نانت را ببیند با تو چه می کند؟

نمی دانی چه پیرمرد بداخلاقی است.» جوان نگاه سرزنش آمیزی به او انداخت. لب گزید و گفت: «از مولایم محمد باقر (ع) شنیدم؛ هر کس تا زمانی که در انتظار اذان نشسته باشد در حال عبادت است مگر این که ...» 

رحیم با تعجب پرسید: « مگر این که چه؟»

 مسافر ادامه داد: « مگر این که دهانش به غیبت دیگران باز شود.»

جوان بلند شد. بقچه اش را جمع کرد و دنبال مردم راه افتاد تا به نمازش برسد.

رحیم با دهان نیمه باز نشسته بود و به او نگاه می کرد.

منبع: ماهنامه نبات

تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.