تبیان، دستیار زندگی
نگاهی به فیلم عاشقها ایستاده می میرند!
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فیلمها بدون قصه می میرند

نگاهی به فیلم عاشقها ایستاده می میرند!

سید رضا صائمی- بخش سینما وتلویزیون تبیان
عاشقها ایستاده می میرند!

عنوان عاشقانه ٓ حماسی دارد اما هیچکدام از این دو سویه را نمی توان به فیلم الصاق کرد و پای آن محکم ایستاد چرا که تکلیف خود فیلم با قصه اش معلوم نیست. سکانس افتتاحیه و پیش از تیتراژ فیلم شروع خوب و امیدوار کننده ای است و نقطه عزیمت قصه نوید بخش یک روایت جذاب از یک موقعیت انسانی است به این معنی که سروش صحت به عنوان یک رزمنده ایرانی در روی مینی قرار می گیرد که دشمن مقابلش یعنی هیوا که از کردستان عراق است به جای کشتن او جانش را نجات می دهد. در واقع یک موقعیت جنگی و متخاصمانه با یک مواجهه عاطفی و بشر دوستانه، تغییر ماهیت داده و دشمنی ها در مرز بین مرگ وزندگی در نقطه عاطفه و انسانیت به دوستی ومهرورزی بدل می شود. این می توانست آغاز یک قصه خوب باشد اما هرچقدر که جلوترمی رویم فیلم از خط اصلی خود خارج شده و در ایستگاه خرد داستانک ها ناگهان تغییر مسیر داده و با هرسکانس تازه گویی قصه ای تازه هم آغاز می شود. در واقع فیلم دچار نوعی بلاتکلیفی در ارتباط با خط اصلی داستان بوده که نه می توان آن را در ساختار اپیزودیک تعریف کرد و نه می توان داستانک ها را در خدمت بسط و تبیین قصه اصلی قرار داد که هر کدام از آنها خود قصه ای مستقل دارد. مثلا قصه هیوا و هیرش برادرش یا قصه خود هیوا و لیلا در کنار قصه تفحص و خرید و فروش استخوان ها هر کدام یک قصه مستقلی است که قصه اصلی را قوام نمی بخشد بلکه شاخ و برگ اضافی است که داستان رضا و سفر جستجوگرانه او را می پوشاند. جالب اینکه در این سیر و سفر رضا خیلی آسان و بدون هیچ فراز و نشیبی یکراست به مقصد می رسد و هیوا را پیدا می کند. این ساده انگاری و فقدان طراحی دراماتیکی در فرازهای دیگر فیلم هم دیده می شود مثلا لحظه درگیری لفظی و فیزیکی هیوا و برادرش یا حتی پیدا کردن پلاک واستخوان های داوود که بی مقدمه و در موقعیتی که سربازان عراقی را تیرس نگاه هیوا هستند و صحنه های از این دست که فیلمساز خیلی سرسری و بدون هیچ گونه طراحی و منطق دراماتیکی صرفا آنها را به تصویر می کشد. فیلم بر خلاف اسم پرطمطراق خود بسیار آشفته و بی نظم است و همین فقدان انسجام روایی بیشترین لطمه را به اصل قصه وارد می کند. اصلا مخاطب قرار بود قصه رضا و داوود را پیگیری کند یا شیوه کشته شدن او که رضا به همین دلیل دچار عذاب وجدان بوده و آن را از خانواده اش پنهان کرده است. خود این قصه اگرچه شباهت به قصه فیلم پاداش سکوت مازیار میری دارد اما قابلیت و کشش دراماتیکی بهتری داشت تا آنچه که در فیلم می بینم که بلاتکلیف و بی هویت است.

عاشقها ایستاده می میرند

قصه ای عقیم با داستانک های ناقص که به هیچ وجه و از هر زاویه که نگاه کنیم نمی توانیم آن در یک کهکشان مشترک جای دهیم. قصه ای پاره پاره که همچون جزایری دور از هم است. حالا اگر قصه رضا و جستجوی او برای داوود را کنار بگذاریم که ظرفیت بیشتری با رمزگشایی دارد فیلم تصویری کلی از نوع و شکل زندگی مردمان کردستان عراق را به گونه ای روایت می کند که می توان به شناخت نسبی درباره آنها رسید و در واقع سویه مستندگونه دارد اما نه قصه واجد هویت است و نه روایت آن به علاوه برخی بازیگران و شخصیت های اضافه. مثلا حضور لعیا زنگنه در نقش همسر داود را از قصه حذف کنیم چه اتفاقی می افتد و یا قصه لیلا و گذشته او چه کمکی به فیلم می کند همچنانکه قصه هیروش با بازی تصنعی پوریا پورسرخ گره ای از کار نمی گشاید. اگر فیلمساز همان نقطه عزیمت قصه را می گرفت و در نهایت در نوع مواجهه مجدد او با هیوا صورت بندی می کرد هم قصه منسجم و یکدست تری داشتیم و هم ازدل آن می شد به روایت سینمایی تر از سوژه رسید ضمن اینکه سویه اعتقادی- اخلاقی داستان نیز صورت و عمق منطقی تری به خود می گرفت. مثلا رضا با بازی سروش صحت قرار بود گزارشی از منطقه تولید کند اما چیز خاصی از تجربه گزارش گرفت در او نمی بینیم. فیلم می توانست به قصه ای در ستایش مهرورزی و نگاه انسانی بین دوست و دشمن ختم شود اما همه این فرصت ها را به واسطه روایت بد و آشفته از دست می دهد.