تبیان، دستیار زندگی
گفت وشنودی اینچنین مبسوط با همسر آیت الله مهدوی کنی آن هم پس از یک سال از رحلت آن بزرگوار، می تواند جالب و خواندنی باشد. به خصوص آنکه این بانوی گرامی، تا کنون کمتر به مصاحبه ای رضایت داده و تا کنون نیز خاطرات زندگی عاشقانه با همسر را ناگفته گذارده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفت‌وگوی خواندنی با همسر آیت الله مهدوی کنی (۱)

همسر آیت الله مهدوی کنی


گفت‌وشنودی اینچنین مبسوط با همسر آیت الله مهدوی کنی، آن هم پس از یک سال از رحلت آن بزرگوار، می‌تواند جالب و خواندنی باشد. به‌خصوص آنکه این بانوی گرامی، تا کنون کمتر به مصاحبه‌ای رضایت داده و تا کنون نیز خاطرات زندگی عاشقانه با همسر را ناگفته گذارده است. آنچه در پی می‌آید گفت‌وگوی خبرگزاری فارس با ایشان است:

-نحوه آشنایی سرکارعالی باخانواده آیت الله مهدوی کنی و نیز خود ایشان، به چه شکل بود؟ چه عامل یا عواملی موجب شد که خانواده سرکار با خانواده ایشان آشنا شوند و نهایتاً این ازدواج انجام شود؟

من قدسیه سرخه‌ای هستم. حدود دوازده ساله بودم که به منزل حاج آقا آمدم. حدود چهل سال قبل از ازدواج ما، رسم بود که با کشتی به مکه می‌رفتند و پدر حاج آقا و پدرم مرحوم آیت الله حاج شیخ زین‌العابدین سرخه‌ای، در کشتی با هم آشنا می‌شوند. سفر به مکه سه ماه طول می‌کشید. بسیاری از خصوصیات اخلاقی آنها شبیه هم بود. پدر حاج آقا، از بزرگان قریه کن بودند و در آن سفر شیفته منش و رفتار پدرم می‌شوند و از آن موقع، دوستی‌شان آغازمی‌شود. البته من خواهرهای بزرگ‌تر از خودم هم داشتم. خانواده ایشان، از همان موقع می‌خواستند برای پسرهای بزرگ‌ترشان یک دختر از خانواده ما بگیرند. هیچ یک از پسرهایشان در آن موقع روحانی نبودند تا اینکه نهایتاً، نوبت به حاج آقا رسید و برای خواستگاری بنده آمدند. شاید یازده سال و سه-چهار ماه داشتم! دو-سه ماه از کلاس ششم‌ام گذشته بود که خواستگاری کردند و آن موقع از نظر علاقه به درس و سن کمی که داشتم، به‌شدت مخالف بودم. مخصوصاً اینکه فکر می‌کردم ممکن است مرا به قم ببرند و البته پدرم شرط کرده بودند که مرا به راه دور نبرند. شاید تمام اقوام و بستگان نزدیکم میل نداشتند به این کوچکی ازدواج کنم و ترجیح می‌دادند درسم را بخوانم، ولی مخصوصاً مادرم خیلی حاج آقا را دوست داشت و می‌گفتند: آن موقعی که ما به کن می‌رفتیم و ایشان می‌آمد، خیلی نوجوان خوبی بود، او را از آن موقع می‌شناسم که خیلی جوان مؤدب و سنگینی بود. شاید حاج آقا در آن موقعی که مادرم می‌گفتند، چهارده-پانزده ساله بودند، شاید هم کمتر. پدرم هم می‌گفتند: به نظر می‌آید این ازدواج خیلی خوب است و به صلاح هر دو خانواده است؛ چون دخترمان را به خانواده‌ای که از قبل می‌شناسیم می‌دهیم؛ ولی مخالفت من ادامه داشت، به طوری که روزی به من گفتند: لباس مرتب بپوش، چون مجلسی هست و مهمان آمده است، سخت ناراحت شدم! پدر و مادر و خانواده آقای مهدوی کنی به منزل ما آمد و رفت خانوادگی داشتند. به من گفتند: قرار است از کن مهمان بیاید. دیدم دارند لباسم را عوض و بدل می‌کنند و پرسیدم: «موضوع از چه قرار است؟» جواب دادند: «می‌خواهیم شما را نامزد کنیم!» خیلی از این بابت ناراحت شدم و بسیار گریه کردم و گفتم: «نه ایشان را می‌خواهم و نه الآن ازدواج می‌کنم!» بالاخره هم جوری وارد اتاق شدم که اینها از من خوششان نیاید! گریه کرده و با اوقات تلخ در مجلس رفتم، یعنی در حقیقت مرا بردند! آنها واقعاً خیلی برای خانواده ما احترام قایل بودند. انگشتری و لباسی آورده بودند، ولی همچنان گریه می‌کردم و ناراحتی‌های خودم را ابراز می‌کردم. می‌گفتند: درس‌ات را می‌خوانی و مشکلی نداری؛ اما نمی‌توانستند مرا آرام کنند. تقریباً یک ماه طول کشید که برای ما عقدکنان گرفتند. در عقدکنان هم تا زمانی که به آرایشگاه رفتم و لباس پوشیدم و مرا برای مجلس عقدکنان آماده کردند، ناراحت بودم و گریه می‌کردم. البته خیلی کوچک بودم. یازده سال و چند ماه، خیلی سن کمی بود.

-مسأله هم ناگهانی پیش آمده بود. اینطور نیست؟

بله، شاید اصلاً حال و هوای ازدواج در ذهنم نیامده بود. سر عقد که شد، مرحوم پدرم، یکی از بستگان خودمان به نام آیت الله سید محمدصادق لواسانی - که پسرعموی مادرم و از دوستان خیلی نزدیک امام بودند و تا اواخر عمر امام هم دوستی‌شان ادامه داشت و همچنین از نظر خانوادگی خیلی به ما اظهار محبت می‌کردند - را فرستادند که خطبه عقد را بخوانند. در لحظه‌ای که ایشان خطبه عقد را خواندند، احساس کردم دارم عوض می‌شوم و حالت‌های تازه‌ای به من دست داده بود! بعد از عقد که خود حاج آقا وارد اتاق شدند، انگار ورق برگشت...

-آرام شدید؟

نه، می‌توانم بگویم عاشق شدم! فقط می‌توانم این جمله را بگویم! نمی‌دانم چه بگویم. ازدواجی بود الهی. همه، این را تا همین اواخر عمر حاج آقا هم مشاهده کردند و به آن اذعان دارند. می‌دانند که در زندگی ما عاشقی بود. صحبت یک زندگی عادی نبود [به گریه می‌افتد] به‌یکباره ورقم برگشت! نمی‌دانم حاج آقا از کجا فهمیده بودند که چندان میلی به ازدواج ندارم، به همین دلیل بعدها چندین بار خطبه عقد مرا خواندند که یقین کنند این عقد درست است و من راضی بوده‌ام و هر بار هم، بیش از گذشته اظهار رضایت می‌کردم، چون در همان مجلس عقد، ناگهان ورقم برگشت. نمی‌دانم لطف خدا بود؟ دعای پدر و مادرم بود؟ نمی‌دانم، اما این عشق تا آخر زندگی ایشان ادامه داشت.

-با ایشان صحبت که کردید؟ یا قبل از هرسخنی این اتفاق افتاد؟

هنوز به صحبت نرسیده بود! همین که وارد اتاق شدند، نمی‌دانم چه شد؟ ابهت ایشان بود؟ نمی‌دانم. نه اینکه تصور کنید، چون بچه بودم این احساس در من به وجود آمد، حتی تا آخر حیات ایشان هم این محبت ادامه داشت. محبت عجیبی بود. همه اطلاع دارند که با وجود و حضور حاج آقا، هیچ از مشکلات زندگی برایم دشوار نبود.

-خاطره خاصی از مراسم ازدواجتان به یادتان هست؟

در حالی که هم پدر حاج آقا و هم پدرم هر دو از سرشناس‌های تهران بودند، مراسم را بسیار ساده گرفتند. پدرم آیت الله سرخه ای در محله امامزاده یحیی از افراد معروف بودند، ولی واقعاً هیچ شرطی نگذاشتند که مثلاً این کار را بکنید یا این چیز را بخرید، ابداً! آنها هم شاید به رسم کنی‌ها خیلی کم گذاشتند، ولی اگر هم کاری کردند، خود پدر و مادر و خواهرهای حاج آقا می‌کردند، و الا من و حاج آقا دیگر در این عوالم نبودیم که این چیزها برایمان مهم باشد. پدرم می‌گفتند: هر چیزی هم کم باشد، خودشان در زندگی جبران می‌کنند. این را هم نمی‌گفتند که: من میخرم، می‌گفتند: از این به بعد خودشان با هم در زندگی راه می‌آیند و کمبودها را برطرف می‌کنند.

خاطره‌های آن موقع که زیاد است، ولی نکته جالب این بود که خواستند در منزل قدیمی پدرم که بسیار بزرگ هم بود، جشن بگیرند. همه شخصیت‌های علمی و بزرگان تهران هم در مجلس عروسی ما شرکت کردند، چون پدرم در آن زمان، در محله امامزاده یحیی، چهره شاخصی بودند و مردم خیلی به ایشان علاقه داشتند، مخصوصاً که عروس، بچه‌سال هم بود و خبر پیچیده بود که او را به یک روحانی داده‌اند. آن موقع‌ها حاج آقا طلبه بودند و این خیلی برای مردم مهم بود. به همین دلیل، خیلی‌ها به مجلس ما آمدند. مثلاً مادرم به رسم زن‌ها که بیشتر در این چیزها تقید دارند، می‌گفتند: صندلی کم داریم! پدرم می‌گفتند: مهم نیست، نصف مردم روی زمین بنشینند، نصف روی صندلی! واقعاً این چیزها برایشان مهم نبود. ما حتی لباس عروسی را از یکی از اقوام گرفتیم، در حالی که هم وضع پدرم خوب بود، هم وضع پدر حاج آقا. برایمان این چیزها مهم نبود که خیلی روی اینها تمرکز کنیم. اگر خانواده، خودشان دوست داشتند، کارهایی را انجام می‌دادند. من که هیچ شرطی نداشتم. حاج آقا را هم می‌دانستم که خودش مالی ندارد و هر چه هست، از پدر و مادر ایشان است.

-اتفاق خاصی هم در مراسم شما افتاد؟

نه، حرف خاصی نبود. دو خانواده راحت با هم کنار می‌آمدند. چیزی که حاج آقا را خیلی ناراحت می‌کرد و هر وقت صحبت عروسی دخترهای خودمان می‌شد، این را می‌گفتند، این بود که پدرم سخت‌گیری می‌کردند که داماد نباید به خانه ما بیاید و برود، چون در خانه دخترهای دیگر هم داشتیم. ایشان درآن دوره، با اینکه دور بودند، برایم نامه‌های قشنگی می‌نوشتند که من یکی از نامه‌های ایشان را در برنامه جشن ازدواجی که در اینجا (دانشگاه امام صادق - علیه السلام -) برای دخترها گرفته بودیم، خواندم و نوع خطاب‌ها، صحبت‌ها و محبت‌هایشان خیلی برای همه جالب بود. اینکه از کجا شروع و چگونه نامه را تمام کنند، خیلی جالب بود. بین مان نامه زیاد رد و بدل شد، ولی حاج آقا این گلایه را داشتند که پدرم زیاد سخت‌گیری می‌کردند و اجازه نمی‌دادند ایشان به منزل ما بیایند و تقریباً در طول نه ماهی که دوران عقد ما طول کشید، شاید حاج آقا سه-چهار بار به منزل ما آمدند که آن را هم مادرم بیشتر واسطه می‌شدند که ایشان بتوانند بیایند؛ آن هم با ترس و اضطراب و اینکه اگر پدرم بفهمند ناراحت می‌شوند.

-آشنایی‌تان، یعنی مراسم بله‌برون در چه سالی بود؟

ایشان در بله‌برون نیامدند، ولی بعد از اینکه عقد انجام شد آمدند. سال ۱۳۳۷ بود. خواستگاری و بقیه برنامه‌ها در همان سال ۳۷ انجام شد. بعد هم سه-چهار ماهی تهران بودیم و سپس به قم رفتیم که ایشان بقیه درسشان را ادامه بدهند.

-برایتان سخت نبود که از پدر و مادرتان جدا شدید؟

خیلی سخت بود و در اینجا، واقعاً فداکاری حاج آقا بود که جای خالی آنها را پر می‌کردند. آن روزها رفت و آمد از قم به تهران سخت بود. مثل حالا نبود که دوساعته می‌روند و برمی‌گردند . ایشان ماهی یک بار، مرا به تهران می‌آوردند که با خانواده دیدار کنم.
چند روزی بودیم یا مرا در منزل پدر می‌گذاشتند و خودشان به قم می‌رفتند و دوباره می‌آمدند و مرا می‌بردند یا باهم برمی‌گشتیم. برایم سخت بود، ولی واقعاً در کنار حاج آقا بودن کمبود خانواده را پر می‌کرد. همان موقع دوباره درس خواندن را شروع کردم، یعنی هیچ تعطیلی در درسم پیش نیامد. می‌توانم بگویم در تمام طول زندگی یا درس خواندم یا درس دادم یا در برنامه‌های تحصیلی فرزندانم پا به پای آنها، در همه جا شرکت کردم.

بخش بعدی را اینجا ببینید


منبع: خبرگزاری فارس (با قدری تصرف)

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان