تبیان، دستیار زندگی
من در صحرای ساهارا در شمال آفریقا زندگی می کنم. من میتوانم در هوای گرم و خشکی که هیچ پستانداری تحملش را ندارد، زندگی کنم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسم من فِنک است!

اسم من فِنک است!

من یک روباه کوچک صحرایی هستم!

من در صحرای ساهارا در شمال آفریقا زندگی می کنم. من می توانم در هوای گرم و خشکی که هیچ پستانداری تحملش را ندارد، زندگی کنم.

اسم من فِنک است!

روزی که به اولین شکار طولانی رفتم
آن روز بعد از شکار طولانی شبانه، پشت یک تپه شنی استراحت کردم. اولین شعاع های نور خورشید موهای تنم را گرم کرد. البته من درست و حسابی نخوابیدم، گوش های پشمی و بزرگم بیدار بودند و کوچک ترین صدای دوروبر را می شنیدند.

اسم من فِنک است!

روزی که خورشید به من علامت داد
آن روز گرم نور خورشید به شن ها می خورد و هوا گرم و گرم تر می شد. دیگر هیچ سایه ای در صحرا نبود. این علامت خورشید به من بود؛ یعنی که وقت رفتن به لانه است. من هم دویدم به لانه ام، جایی که مامان و بابا منتظرم بودند.

روزی که مامان فنک دیر آمد
آن روز من و خواهر برادرهای کوچکم روی علف های خشک لانه زیرزمینی مان خوابیده بودیم. لانه ما در عمق چهار متری پایین یک تپه شنی بود. تمام روز هوای لانه خوب و خنک بود. هیچ حیوانی جرئت نمی کند تا این عمق پایین بیاید. ما بچه فنک ها می دانستیم که در امانیم، ولی نگران مامان بودیم. برای همین فقط خودمان را به خواب زده بودیم. مامان را می خواستیم.


اسم من فِنک است!

روزی که شجاع ترین بچه فنک خانواده شدم
آن روز نزدیک یک ماه بود که ما به دنیا آمده بودم. موهای من و خواهر برادرهایم ضخیم تر شده بود و گوش هایمان بزرگ. چشم هایمان باز بود و به نوری که از دهانه لانه می آمد تو خیره شده بودیم. همه می دانستیم بیرون از لانه پر از خظر است؛ اما من نترسیدم و اول از همه از لانه بیرون رفتم. آن روز همه گفتند که من شجاع ترین بچه فنک خانواده ام.


روزی که گم شدم
آن روز توی صحرای گرم می دویدم، از این طرف به آن طرف. باد گرم صحرا به صورتم می خورد و دانه های شن توی چشم هایم می رفت. خیلی ترسیده بودم. توهو اووهو گریه کردم. مامان و بابا صدای گریه ام را شنیدند. دنبالم دویدند و پیدایم کردند. با دهان پشت گردنم را گرفتند و به لانه بردند.

اسم من فِنک است!

روزی که دیگر شیر مامان را نخوردم
آن روز خجالت کشیدم شیر مامان را بخورم. چون دیگر تقریباً هم اندازه مامان و بابا شده بودم. با آن ها شوخی هم می کردم. آن روز به جای شیر مامان، با خواهر و برادرهایم از شکاری که بابا ورده بود، خوردیم.
روزی که باید خداحافظی می کردیم
آن روز دقیقاً 9 ماه می شد که من و خواهر برادرهایم در کنار مامان و بابا، همگی با هم زندگی می کردیم. دیگر برای خودمان فنک های جوانی بودیم. به فکر ازدواج و لانه مستقل بودیم. آن روز ما فنک های جوان، لانه را ترک کردیم. رفتیم دنبال غذا و لانه درست کردن و همسر پیدا کردن تا هر کدام برای خود، خانواده ای تشکیل بدهیم.

منبع: ماهنامه نبات
تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.