پسر میوه فروش
پیرمرد گاری اش را کنار کوچه گذاشه بود. خودش هم روی پله نشسته بود.
سینا گفت: « آقا سیب می خواهم. »
پیرمرد می خواست بلند شود که سرفه اش گرفت.
سینا پرسید: « شما استراحت کنید، اجازه هست خودم سیب بردارم؟ »
پیرمرد همان طور که سرفه می کرد گفت: « باشد، بردار. »
سینا چند سیب توی پاکت گذاشت. پول را داد و خواست برود.
به پیرمرد نگاه کرد. توی فکر رفت. پیرمرد خسته و بی حال بود.
سینا گفت: این طوری که شما نمی توانید کار کنید.
پیرمرد سرش را تکان داد: « کمی سرما خورده ام. چیزی نیست، زود خوب می شوم. »
سینا ادامه داد: می شود امروز من به شما کمک کنم؟ پیرمرد خندید و گفت: « باشد، ممنون »
سینا گفت: صبر کنید به مادرم هم بگویم. این را گفت و زود رفت. سینا با یک لیوان چای گرم پیش پیرمرد برگشت.
پیرمرد خوش حال شد. چای را گرفت و تشکر کرد.
سینا بلندگو را توی دستش گرفت: « آهای سیب، سیب های تازه، سیب های خوشمزه. »
منبع: ماهنامه روزهای زندگی بچه ها
تنظیم: فهیمه امرالله