تبیان، دستیار زندگی
پیرمرد گاری اش را کنار کوچه گذاشه بود. خودش هم روی پله نشسته بود. سینا گفت: « آقا سیب می خواهم »...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسر میوه فروش

پسر میوه فروش

پیرمرد گاری اش را کنار کوچه گذاشه بود. خودش هم روی پله نشسته بود.

سینا گفت: « آقا سیب می خواهم. » پسر میوه فروش

پیرمرد می خواست بلند شود که سرفه اش گرفت. پسر میوه فروش

سینا پرسید: « شما استراحت کنید، اجازه هست خودم سیب بردارم؟ »

 پیرمرد همان طور که سرفه می کرد گفت: « باشد، بردار. »

 سینا چند سیب توی پاکت گذاشت. پول را داد و خواست برود. 

به پیرمرد نگاه کرد. توی فکر رفت. پیرمرد خسته و بی حال بود. پسر میوه فروش

سینا گفت: این طوری که شما نمی توانید کار کنید.

پیرمرد سرش را تکان داد: « کمی سرما خورده ام. چیزی نیست، زود خوب می شوم. »

پسر میوه فروش

سینا ادامه داد: می شود امروز من به شما کمک کنم؟ پیرمرد خندید و گفت: « باشد، ممنون » پسر میوه فروش

سینا گفت: صبر کنید به مادرم هم بگویم. این را گفت و زود رفت. سینا با یک لیوان چای گرم پیش پیرمرد برگشت.

 

پیرمرد خوش حال شد. چای را گرفت و تشکر کرد. پسر میوه فروش

 سینا بلندگو را توی دستش گرفت: « آهای سیب، سیب های تازه، سیب های خوشمزه. »  پسر میوه فروش

منبع: ماهنامه روزهای زندگی بچه ها

تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.