تبیان، دستیار زندگی
شما می دانید این دختر كه می خواهید با او ازدواج كنید، چطور دختری است؟ این صبح ها كه از خواب بلند می شود، هنوز نرفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده اند. شما نمی توانید با مثل این دخت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شما چگونه می خواهید ازدواج کنید؟

لحظه های شیرین در زندگیهای ساده

شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید، چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود، هنوز نرفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست. مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد.

فرآوری:ه. منفرد - بخش خانواده ایرانی تبیان

شهید همت و چمران

این روزها ازدواج ها از هتل های آنچنانی شروع می شود و عروس خانم راضی می شود در خانه ای که بی شباهت به قصر نیست زندگی کند. آقا داماد هم راضی نیست در، هر خانه ای را برای خواستگاری بزند و می گوید دختر باید اصل و نسب داشته باشه. البته منظورش بیشتر از اصل ونسب، مال و ثروت است. ازدواج ها با تاج طلای عروس خانم شروع می شود و چندی نگذشته با رای قاضی به پایان می رسد. اما در روزگار نه چندان دور، روزهای جنگ، خواستگاری ها رنگ دیگری داشت و آن زمانها بیشتر با نیت قلبی و دلی، پای سفره عقد می نشستند. شاید بهتر باشد بخش هایی از تشکیل زندگی مشترک آن روزها را با هم بخوانیم، شاید تلنگری برای ذهن به خواب رفته مان باشد.

كادوی عقد، شمع بود

«غاده چمران» همسر لبنانی شهید چمران، بخش‌هایی از زندگی مشترك خود با مصطفی چمران را بازگو می كند. این اظهارات در كتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.
روزی كه مصطفی به خواستگاری‌ام آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود، هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.
مادرم گفت: «حال شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم موسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .

به خاطر کارهای بسیار زیاد حاج حسن سه بله برون داشتیم. که دو مراسم اول آنقدر حاج حسن دیر رسید که به نتیجه نرسید و پدرم دیگر نمی‌خواست این ازدواج سر بگیرد اما حاج حسن پدرم را راضی کرد و برای بار سوم این مراسم برگزار شد

گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به  عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.
من گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.

خوابی که تعبیر شد

کتاب «شهید همت به روایت همسر» که به قلم حبیبه جعفریان نوشته شده است به بیان بخشی از زندگی شهید محمد ابراهیم همت از زاویه دید همسرش می‌پردازد. همسر شهید همت، داستان ازدواج با او را اینچنین شرح می دهد:
با یکی دو نفر از دوستان خود عازم کرمانشاه شدیم، آموزش و پرورش آنجا ما را به پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم هوا تاریک شده بود. باران می‌بارید. یک‌راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. همت آن ‌جا نبود. گفتند به سفر حج رفته است. در اتاق خواهران مستقر شدیم و از روز بعد کار خود را در مدارس پاوه آغاز کردیم.
سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: "این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌کشم." فردای آن شب خبر رسید همت آمده است. یکی-دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم. گفتند کسالت دارد و همت به جای ایشان آمد.
دو روز بعد همسر یکی از برادران اعزامی از اصفهان، که در آموزش و پرورش فعالیت می‌کرد و ارتباط صمیمانه‌ای با حاج همت داشت، به محل سکونت ما آمد و درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد، بهانه‌ای آوردم و پاسخ منفی دادم. آن خانم اصرار کرد و از خلق و خوی شهامت، اخلاص و فداکاری حاجی تعریف کرد و گفت: "دیگران روی شهادت و گواهی همت قسم یاد می‌کنند." گفتم روی این موضوع فکر می‌کنم. دو یا سه روز بعد در خانه همان خانم و همسرشان با همت حرف زدیم. او نشانی منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد.
همزمان با انتقال تعدادی از شهدا به اصفهان فرصتی فراهم شد و حاجی در آن سفر همراه با خانواده خود برای گفتگو با پدر و مادرم به خانه ما رفتند. از آن‌جا که شخصیت حاج همت احترام برانگیز بود و علاوه بر آن از قدرت کلام خوبی برخوردار بود و محبت دیگران را نسبت به خود جلب می‌کرد، در اولین برخورد با خانواده من توانسته بود جای خود را باز کند.

دامادی با لباس سپاه در مراسم عقد

به دنبال موافقت هر دو خانواده حاج همت از اصفهان با پاوه تماس گرفت. برادران مستقر در کانون، امکان سفر من به اصفهان را در اسرع وقت فراهم کردند. فردای همان روز که به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری که در جا انداختن مطالب داشت گفت: برای یک مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیانگذار اسلام نیست." و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.
قرار خرید گذاشته شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهت خرید برای من باز گذاشته بود، اما برای خودش جز یک حلقه ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد.مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سرسفره حاضر شدم. حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود. میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجی بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند که این‌چنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.»

پدر موشکی ایران با یک جفت کتونی چینی

الهام حیدری همسر شهید طهرانی‌مقدم در جمعی صمیمانه، ازدواجش با شهید حسن طهرانی‌مقدم را روایت کرد.

مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سرسفره حاضر شدم. حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود

الهام حیدری می گوید: از طریق خانواده شهید عبدالرضا لشکریان؛ شهیدی که در آزادی خرمشهر به شهادت رسیده بود با حاج حسن آشنا شدم. مادر ایشان مرا دیده و برای ازدواج پیشنهاد کرده بودند. حاج حسن آن موقع فرمانده توپخانه بود و به هیچ عنوان حاضر نمی‌شد که برای تشکیل خانواده صحنه نبرد را ترک کرده و به شهر بیاید. اما مادر ایشان بعد از شهادت برادر حاج حسن اصرار بسیاری داشتند که حاج حسن این مسیر را با همسرش ادامه دهد.
روزی که خانواده شهید طهرانی مقدم به خانه ما آمده بودند ما شیطنت کردیم و کفشهای ایشان را دیدیم حاج حسن یک جفت کتونی سفید چینی به پا کرده بود که این کفش‌ها از شدت غبار و خاک رنگ تیره‌ای به خود گرفته بود. بعد از میان پرده اتاق ایشان را نگاه کردم و دیدم مانند همه کسانی که به جبهه می‌روند با یک لباس چهارجیب خاکستری با یک شلوار کتان کرم رنگ آمده بودند و حتی دکمه‌های آستین باز بود. خیلی دلم گرفت که چرا با چنین وضعیتی به خواستگاری آمده‌اند اما وقتی فقط 10 دقیقه با او حرف زدم متوجه شدم، اخلاص شان تمام ظاهر او را محو می‌کند.

تکرار سه باره مراسم «بله برون»

شهید طهرانی مقدم در همان 10 دقیقه تمام تلاش خود را کرد تا من از ازدواج با ایشان منصرف شوم و این را بعدها به من گفت. در روز خواستگاری به من می‌گفت یا شهید می‌شوم و یا اسیر می‌شوم و اصلا زمان زیادی را در خانه نخواهم بود. اما من گفتم می‌پذیرم چون زمان جنگ است و باید این سختی‌ها را پذیرفت. ما سال 62 ازدواج کردیم. به خاطر کارهای بسیار زیاد حاج حسن سه بله برون داشتیم. که دو مراسم اول آنقدر حاج حسن دیر رسید که به نتیجه نرسید و پدرم دیگر نمی‌خواست این ازدواج سر بگیرد اما حاج حسن پدرم را راضی کرد و برای بار سوم این مراسم برگزار شد.

از خانه 200 متری به اتاق 12 متری

من از یک خانه بزرگ 200 متری به یک اتاق 12 متری که منزل مادرشوهرم بود، رفتم. برایم خیلی سخت بود من یک دختر 19 ساله بودم نه تجربه خاصی داشتم نه تا به حال با چنین شرایطی مواجه شده بودم، حاج حسن اغلب سال را جبهه بود و مادرشوهرم زن بزرگی بود که تمام وقتش را به کمک رزمندگان و جبهه صرف کرده بود گویی من با یک موسسه خیریه ازدواج کرده بودم. همسایه‌ها به خانه می‌آمدند و همیشه محیط پر از جنب و جوش بود. اما می‌دانستم جنگ است و همه باید به نوعی در آن سهیم باشیم. هیچ وقت هیچ شکایتی به مادرشوهرم نکردم و خودم نیز با آن‌ها همراه می‌شدم.


منابع: فارس/تسنیم/خبرآنلاین

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.