اگر خدا بخواهد ...
می گویند که در زمان های خیلی قدیم، هیچ کدام از پرنده ها پرواز نمی کردند. یک روز خداوند به آن ها گفت: « از فردا می خواهم که پرواز کنید!»
پرنده ها خیلی خوشحال شدند. تا شب با ذوق و شوق از پرواز حرف زدند: « فردا اگر خدا بخواهد، به سوی ابرها می رویم. فردا اگر خدا بخواهد، همه چیز را از بالا می بینیم. فردا اگر خدا بخواهد ...»
فقط یکی از پرنده ها چیزی نمی گفت. کوچک ترین و کنجکاوترین پرنده از او پرسید:
« چرا ساکتی؟ دلت نمی خواهد پرواز کنی؟»
فردای آن روز، همه پرنده ها دور هم جمع شدند. وقتی اولین روشنایی صبح درآمد، شروع کردند به بال زدن. هزاران هزار پرنده در طلوع خورشید به آسمان رفتند.
منبع: ماهنامه رشد نوآموز، نویسنده حسن موسی، ترجمه کِلِر ژوبرت
تنظیم کننده: فهیمه امرالله