63 سالگی شعر داروگ
سخنان شراگیم یوشیج، فرزند نیما یوشیج درباره پدرش.
زندگانی نیما یوشیج، این پدر شعر نو فارسی، با حوادثی جانکاه، آشوبنده و تحولآورنده چون، اعلام قانون اساسی، جنگجهانی اول و دوم، ظهور مکتبهای مارکسیستی و کمونیستی و البته تحولاجتماعی ملت ایران، همزمان بود. بنابراین، او دورهای از پرافت و خیزترین مقاطع حساسیت سیاسی - اجتماعی ایران و جهان را زیسته است. اندیشه انتقادی نیما و بینش تحلیلیاش ازسویی در سایه آموزههایی بودند که در طول زندگی، از خانواده، مدرسه و معاشرت با بزرگان کسب کرده و ازسویی دیگر متاثر از همه آن حوادث اجتماعی و تنشهایی که در آن هنگامه، همراه با مردمان روزگارش به زبان چشیده است و نیما دقیقا به همین بهانه در برابر بحرانها و مسائلاجتماعی منفعل نماند. در اشعارش به ظلم و استبداد و اختناق قدرت مستقر و رنج و اندوه مردم و شرایط ناگوار کشور اشاره کرد و از ظلم ستمگران رنج برد و از مظلومیت ستمبران، دل چون آتش کرد. او همچنین در کنار طرح انتقاد از زمانه از توجه به انسان و طرح ارزشهای اخلاقی، اجتماعی و انسانی غافل نبود و همین باعث شد که اشعار او مجموعهای از جهانبینیاش را تشکیل دهند. جهانبینیای که نیما با توسل به رمز و نشانه آن را چون آفتابی دور تاب در شعرش انعکاس میداد. یکی از این اشعار، «داروگ» است که به استناد نسخه سیروس طاهباز از دیوان کامل او، در خردادماه ١٣٣١ نوشته شده است. شعری که حالا ٦٣سال از تاریخ نگارش آن میگذرد. نیما در «داروگ» که آن را یکسال قبل از کودتای ٢٨ مرداد میسراید، اجتماع ایران را ایده محوری شعر خود کرده است. اجتماعی که کشتگاه خشک دارد و بساطی بر بساطشان نیست. کومهاش تاریک است و ذرهای نشاط با خود ندارد. و جدار دندههای اتاقشان نیز تاریک، چون دل یاران در هجران یاران. نیما درواقع با ایجاد نقدی تطبیقی بین جامعه خود (خشک آمد کشتگاه من) با کشور همسایه (در جوار کشت همسایه) که برخی مفسران آن را «شوروی» قلمداد میکنند، نخست مخاطب را به کشمکش ذهنی در چرایی چنین وضعی و سپس او را در میل به دگرگونی میکشاند. دگرگونیای که البته جز به انتظار ختم نمیشود و گویا پس از ٦٣سال هنوز بارانی نرسیده و انتظار باران نیز به پایان نیامده. «قاصد روزان ابری داروگ، کی میرسد باران؟» با این همه به بهانه ٦٣ سالگی «داروگ» همراه می شویم با شراگیم یوشیج ؛تنها فرزند نیما که عطای وطن را به لقایش بخشیده است درباره پدرش.
***
در سال ١٣١٥ هجری، پدر بزرگ من، مردی شجاع و عصبانی، از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب میشد. نیما پسر بزرگ او است، پدربزرگم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در همینسال زمانیکه او در مسقطالرأس ییلاقی خود (یوش) منزل داشت، من به دنیا آمدم، پیوستگی او از طرف جده به گرجیهای متواری از دیر زمانی در آن سرزمین میرسد، زندگی بدوی او در بین شبانان و ایلخیبانان میگذرد که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق - قشلاق میکنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند. از تمام دوره بچگی نیما به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور و بیخبر از همهجا چیزی بهخاطر او نمیآید و یادداشتهای او را هم که بخوانید جز این مسائل چیزهایی نیست. در همان دهکده که متولد میشود خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد میگیرد. اما یکسال پس از آنکه به شهر میآید اقوام نزدیکاش او را همپای برادر از خود کوچکتر، لادبن؛ به یک مدرسه کاتولیک میفرستند. آن وقتها این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سنلویی شهرت داشته است، دوره تحصیل نیما از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسه او، به زد و خورد با بچهها گذشته. وضع رفتار و سکنات نیما، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهرستان است بوده، موضوعی که در مدرسه بابتش او را مسخره میکردند. سپس دوران جنگهای بینالمللی میشود، پدرم در آن وقت، میتوانست اخبار جنگ را به زبان فرانسه بخواند، شعرهای او در آن زمان به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و بهطورکلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف میشود. اما آشناییاش با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم او میگذارد، ثمره کاوش او در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذراندن دوران دلدادگی به آنجا میانجامد که ممکن است در منظومه «افسانه» دیده شود.
آزادی خواه و مهربان
شخصیت نیما همانی است که در گفتههایش نمودار است و هرکسی بنا برتوان فکری و سلیقه ذهنی و فردی خود برداشتی شخصی از او دارد و آنچه را که میبیند به توان خود مینمایاند. نیمای بزرگ، انسانی آزادهخواه و بسیار مهربان و زیردست نواز بود، دلش برای محرومان، فقرا و ضعیفان میتپید و برای هر ستمدیدهای اشک بر دیدهاش جاری بود، او منظومه «کار شب پا» را میسراید و دلش در گرو دل شبپایی است که تا صبحدمان شب تاریکش را پاس میدارد تا حاصل برنجش بسراید و «بخورد در دل راحت ارباب»، او غمآهنگر فرتوتی را به دلش میریزد که محکم پتک آهنینش را از خشم روزگار برتخته سندان میکوبد و از ته دلش بغضش را فریاد میکند و نعره برمیآورد. نیما در منجلاب استبداد و ظلم، قایقش به خشکی مینشیند و فریاد میزند، «امدادی ای رفیقان با من/ من آب را چگونه کنم خشک؟/ یک دست بیصداست» اما هیچکس نیما را نمیبیند و هیچ شبپایی در شالیزارهای شمال ایران نمیداند که چگونه دل نیما به هوا و برای او میتپیده است، او شبهای بلند ماهتابی را به سوگ آنان نشسته و «غم این خفته چند خواب در چشم ترش میشکند».
چهل و چندسالگیاش زمزمه میکرد «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را» و در آخرین سرودهاش خبر داد «این منم مانده به زندان شب تیره که باز،/ شب همه شب/ گوش به زنگ کاروانستم».
شخص او هم شبهای تارش را در انتظار طلوع طلایی خورشید پاس میداشت و به حسرت به افق چشم میدوخت که آیا هرگز صبح فرا خواهد رسید؟! «جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس میخواند» و «روزان ابری را در حسرت قطرهای باران! قاصد روزان ابری کی میرسد باران؟» برای او نه این زمین و زندگیش چیزی دلکش است، نه آن زوال صبح سفیدشان، حس میکند آرزوهایشان «تیره است همچو دود» اگر چند امیدشان چون «خرمنی از آتش در چشم مینمایدم و صبح مسخره سفیدشان! میکوبند، میرقصند، میخورند و میبرند!» آن بیخبران انساننما تا «مگر سیر شود دلشان در حسرت روزی خوش!» به راستی که «جدار راه چیده شده با تنهایی از زنان، تنهای مردها» و تنهای فقرا و تنهای برهنه و بیلباس و تنهای ژندهپوش. تا پادشاه فتح بر تختش لمیده باشد. آنوقت است که از شهر به یوش بازمیگردد اواخر پاییز است، زردها را قرمز میبیند و قرمزی را خشمی فروریخته بر دلش، آنوقت دلش سخت میگیرد از این «میهمانخانه مهمانکش روزش تاریک» و «انبوه خفتگان ناهموار و ناهوشیار» از شهر میگریزد و به دامان طبیعت پناه میبرد. اما تنها است، شبها برایش کند و طولانی و سخت میگذرد و باز هم هنوز از شب دمی باقی است.
هرگز وارد حزب نشد
نیمای بزرگ هرگز به هیچ حزبی یا دستهای وابسته نبود و هرگز وارد هیچ حزبی نشد و از هیچ حزبی حمایت نکرد، او وطنش و مردمش را دوست میداشت، زادگاهش یوش را دوست داشت، عاشق چوپانان و زارعان بود. او در رباعیاتش میآورد که «میمیرم صد بار پس مرگ تنم/ میگرید باز تنم در کفنم/ زان روکه دگر روی تو نتوانم دید/ ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم» همانگونه که خودش میگوید: «مایه اصلی اشعار من رنج من است» برای رنج خود و دیگران شعر میسراید، فرم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت، برای او ابزارهایی بودهاند که مجبور به عوض کردن آنها بوده است. عقاید نیما را به درستی میتوان از نامهها و یادداشتهایش تشخیص داد. او زندگی بورژوازی مادر را دوست ندارد و از آن زندگی فرار میکند و با زندگی با فقر میآمیزد، او همراه پدرش به شورش جنگل میپیوندد و همان موقع برای مادرش مینویسد: «من که میبینم به ضعفا چه میگذرد، چطور میتوانم راحت بنشینم، درصورتیکه خودم را اقلا انسان خطاب میکنم؟!»
نیمای بزرگ برای من مینویسد: «پسرمن! شراگیم. هیچ وقت به بازی سیاست وارد نشو، عقیده خاصی میتوانی پیدا کنی(آن هم اگر تو را گول نزده باشند و حقیقتا به حقیقتی پی برده باشی) اما با یک دسته همپا نباش، قبول فکر صحیح غیر از قبول عمل مردم است. (از دفتر یادداشتهای روزانه نیمایوشیج صفحه ٢٢٢)
تحقیق روی ادبیات کلاسیک
پر واضح است که نیمای بزرگ پیش از آنکه قالبهای شعر کهن را در هم بریزد تا حرفی تازه بزند خود دارای اشعار بسیاری به سبک قدیم و کلاسیک بوده است، که این نشاندهنده تحقیق و تأمل او روی این دوران از ادبیات کلاسیک است. آنچه به حافظ میگوید از نگاه درونمایهای شعر درخصوص نگاه حافظ به عشق است. نه چیز دیگر. بخش عمدهای از مجموعه اشعار نیما شامل شعرهای به سبک قدیم (غزل، قصیده، قطعه و بخشی از دیوان رباعیات) با حمایت ناشر غیرمتعهدی که امروز صاحب تشکیلاتی شده، به نام گردآورنده سیروس طاهباز چاپ شده است که مورد تأیید من نیست. البته دیوان رباعیات را بهطور کامل توسط «انتشارات مروارید» چاپ و منتشر کردم که به چاپ سوم هم رسیده. اما نیما زندگیاش را با شعرش بیان کرده است، درحقیقت من او را اینطور به سر بردهام، احتیاجی ندارد که کسی بپسندد یا نپسندد، بد بگوید یا خوب بگوید، اما او میخواهد دیگران هم بدانند، چطور بهتر میتوانند بیان کنند و اگر چیزی گفته است برای این بوده که حقی را پشتیبانی کرده، زیرا زندگی نیما با زندگی دیگران آمیخته و او طرفدار حق و حقانیت بوده است.
منبع: روزنامه شهروند(مطلب برای بازنش در تبیان به شکل یادداشت تنظیم شده)