تبیان، دستیار زندگی
کریم خواب دیده بود و به هیچ کس نگفته بود و فقط از وقتی که خواب دیده بود حال دیگری داشت . شش سال پیش ، شش سال پیش همین موقع ها . همین اواخر بهار که معلوم نیست بوی بهار می دهد یا تابستان کریم را از محل کارش اخراج کردند و کریم خانه نشین شد . هیچ کس نفهمید
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نوازش نسیم روی گلبرگ نسترن

کریم خواب دیده بود و به هیچ کس نگفته بود و فقط از وقتی که خواب دیده بود حال دیگری داشت . شش سال پیش ، شش سال پیش همین موقع ها . همین اواخر بهار که معلوم نیست بوی بهار می دهد یا تابستان کریم را از محل کارش اخراج کردند و کریم خانه نشین شد . هیچ کس نفهمید کریم چکار کرده . هیچ کس نفهمید پاپوش بوده یا این که کریم واقعا کاری کرده است

مجتبی شاعری - بخش ادبیات تبیان
تاکسی زرد

کریم خواب دیده بود و به هیچ کس نگفته بود و فقط از وقتی که خواب دیده بود حال دیگری داشت .
شش سال پیش ، شش سال پیش همین موقع ها . همین اواخر بهار که معلوم نیست بوی بهار می دهد یا تابستان کریم را از محل کارش اخراج کردند و کریم خانه نشین شد . هیچ کس نفهمید کریم چکار کرده . هیچ کس نفهمید پاپوش بوده یا این که کریم واقعا کاری کرده است . کریم هم معطل نکرد . مثل آدمی هایی که قید یک چیزی را می زنند بی خیال اداره شد و برای برگشتن تلاشی نکرد و کسی هم پی اش نیامد. حتی رفقایش نیامدند ببینند کریم کجاست و چه می کند .

کریم هم معطل نکرد . مثل آدمی هایی که قید یک چیزی را می زنند بی خیال اداره شد و حتی تلاش نکرد جای دیگری برود . هر صبح بلند می شد و ماشینش را روشن می کرد و می رفت توی خیابان مسافرکشی. می رفت مسافر کشی یا به قوا خودش مسافر بری . هر کدام از فامیل هم می دیدند و چیزی هم می گفتند برای کریم مهم نبود . اصلا شاید همین بود که کریم خواب های عجیب می دید . خواب هایی میدید که برای هیچ کس تعریف نمی کرد .

کریم به ضمانت و سفارش یکی از فامیل رفته بود سرکار . بعد همان جا آن قدر پیشرفت کرد که رئیس شد و چندین و چند نفر برایش کار می کردند و کریم هیچ وقت طوری رفتار نمی کرد که مثلا رئیس است . کریم دو سه تا از هم دانشگاهی ها را هم برد سر کار . نه به خاطر رفیق بازی که اصلا اهل این کارها نبود . رفقایی را برد که می دانست کاری بلدند و سوادی دارند . اما کریم را که انداختند بیرون همان رفقا هم پی اش را نگرفتند .
کریم هم معطل نکرد . مثل آدمی هایی که قید یک چیزی را می زنند بی خیال اداره شد و حتی تلاش نکرد جای دیگری برود . هر صبح بلند می شد و ماشینش را روشن می کرد و می رفت توی خیابان مسافرکشی. می رفت مسافر کشی یا به قوا خودش مسافر بری . هر کدام از فامیل هم می دیدند و چیزی هم می گفتند برای کریم مهم نبود . اصلا شاید همین بود که کریم خواب های عجیب می دید . خواب هایی میدید که برای هیچ کس تعریف نمی کرد .
توی این شش سال کریم خیلی چیزها را از دست داده بود . کارش را ، رفقایش را و پدر و مادرش . تنهای تنهای تنها شده بود . هیچ وقت هم زن نگرفته بود .
از دست دادن کار خیلی مهم نبود . این که دیگر احترامی توی فامیل نداشت این سخت بود .
این که رفیقی برایش نمانده بود . این که رفقایش تازه یادگرفته بودند پشت سر کریم حرف بزنند و گاهی گداری که آشنایی پیدا می شد که خبر بدگویی های رفقا را به گوش کریم برساند.
اما از وقتی کریم خواب دیده بود دیگر غصه نمی خورد . غصه نمی خورد که فامیلی ندارد و تنهاست و رفقایش دیگر کاری به کارش ندارند . با خودش فکر می کرد اصلا همین تنها شدن ، همین تنهای تنهای تنها شدن باعث شده که این خواب خوب را ببیند .
شب اول رجب خواب دیده بود . ماه آدمی های تنها و آدمی هایی که فقط همدیگر را داشتند . کریم تا قبل این خواب با خودش می گفت آن ها  اگر دیگران رانداشتند دست کم همدیگررا داشته اند . خیال می کرد خودش تنها تر از آن هاست . اما خواب اول رجب شرمنده اش کرده بود . حالا کریم می دانست که تنها نیست .
اصلا توی دنیایی که هر  گوشه اش به اندازه تمام دنیا جنگ و آشوب است چه فرقی می کند که آدمی تنها باشد یا که نباشد . اصلا اگر تنهایی رسول ا... نبود ، سینه اش جایگاه وحی نمی شد . مثل فرزندش که تنهاست و منتظر اجازه ی خداست .