یکی قصه گویم پر از آبِ چشم
مدینه- ظهر- مدتی قبل از نازل شدن آیه حجاب
ورود برای همه آزاد است! هر کدامتان دوست داشته باشید، می توانید به خانه رسول الله بروید، و هر وقتی که بخواهید. البته مگر موقعی که «دحیه کلبی» مهمان آن حضرت باشد. خودِ پیامبر، از مسلمین این طور خواستهاند. چون، مکاتبات آن حضرت با پادشاهان روم و بنی حنیف و بنی غسّان، همه به دست «دحیه» انجام میشود.
امروز، آهنگ خانه رسول الله کردهام. نزدیک درِ خانه که میرسم، سلامی میگویم و آرام پرده را کنار میزنم. وا أسفاه. باز هم «دحیة بن خلیفه کلبی!». کنار رسول الله نشسته است و تازه، سر آن حضرت را هم به دامن گرفته است! حضرت هم در خوابی عمیق فرو رفته اند. این، یعنی من اجازه ندارم وارد شوم. باشد! فدای خوابهایت یا رسولالله.
پرده را میاندازم. در راه برگشت، علی علیه السلام را میبینم:
- السلام یا «حُذَیفه». از کجا میآیی؟
جریان را میگویم و حضرت میفرماید: «اتفاقاً من هم میخواستم به دیدار رسول خدا بروم. پس بیا با هم برویم.»
با هم به راه میافتیم تا درب خانه رسول الله. من، همان جا، کنارِ در مینشینم. ولی حضرت پرده را بالا میزند و با سلام بلندی، داخل میشود. میشنوم که دحیه در جواب حضرت میگوید: «السلام علیک یا امیرالمومنین و رحمة الله و برکاته. یا علی! جلو بیا و سر برادر و پسر عمویت را به دامن بگیر. که تو از همه سزاوارتری!»
امیر مومنان مرا صدا میزند که داخل بیا و میروم. دیری نمیپاید که رسولالله آرام چشمهای مبارکش را باز میفرماید. فدای چشمهایت یا رسولالله!
حضرت، نگاه پر مهرش را به علی علیه السلام میدوزد و میفرماید: «علی جان، سر مرا از دامن چه کسی گرفتی؟»
- از دامن دحیه کلبی!
تبسّم زیبایی روی لبان مقدس پیامبر نقش میبندد: «علی جان، او «جبرائیل» بود! هنگامی كه داخل آمدی، به تو چه گفت؟»
- یا رسولالله! سلام كردم و او جواب داد: السلام علیك یا امیرالمومنین و رحمة الله و بركاته!
- علی جان، قبل از اهل زمین، آسمانیان به تو با این لقب «امیرالمومنین» سلام كردهاند! جبرئیل هم به امر خدای متعال، این گونه به تو سلام كرد! او از طرف پروردگارم وحی کرد که «امیرالمومنین» گفتن به تو را، بر همه مردم واجب کنم و من به زودی چنین خواهم کرد! إن شاء الله.
امروز، سینه حضرت آدم، سنگینی شده است. تغییر ناگهانی هوا، بوی مصیبت میدهد. هابیل هم اظهار بیخبری میکند. پدر از خود بی خود شده، سر به صحرا می گذارد و ضجّه زنان، به جستجوی عزیز خویش میگردد. تا عاقبت، مدفنِ هابیلِ مظلوم را پیدا میکند
غدیر خم- حجة الوداع- سال دهم هجری
خدا را شکر که همین نیمچه پارچه، همراهمان بود. که دور پایمان ببندیم و الّا پاهامان از حرارت دود میشد. مطمئنم تا امروز، مادر صحرا چنین جمعیتی به خود ندیده است. یک صد و بیست هزار نفر! شاید هم صد و چهل هزار! یا صد و هشتاد! بگذریم. در این آتشِ شن، سایه همین خیمه هم غنیمت است. کمکم پلکهایم، روی هم میرود. امّا صدای گفتوگوئی در خیمه کناری، مرا از جا میکَند.
- دلش خوش است که بعد از مرگش، «علی» خلیفه است!
- ما نباید بگذاریم حرفش به کرسی بنشیند. همین! چرا آسمان را به ریسمان می دوزید؟!
- آری؛ باید چنین کنیم. امّا شک دارم با شما بزدل ها به جائی برسم. مگر نبود! آن روز که از جنگ «تبوک» بر میگشتیم، وقتی رفتیم شتر محمّد را رم دهیم، تا محمّد بانگ زد، همه مثل گوسفندان فرار کردید!
- خودت هم جزو آن گوسفندان بودی. نبودی؟ تازه محمّد از نقشه با خبر بود!
...
خدای من، خیمه کناری چه خبر است؟! این ها، همان پانزده نفرند که آن شبِ تاریک، میان کوه، به من و پیامبر، حمله ور شدند! اگر نبود که پیامبر به اشاره ای آسمان را روشن کرد؛ در آن ظلمات، هیچ کدامشان را نشناخته بودم. بعد هم صدای رعدآسای پیامبر، شتر را متوقف و مرا در جای میخکوب کرد: «خوب ببین حذیفه!» خوب یادم هست: سعد بن أبی وقاص، ابوعبیده، ابوالأعور، مغیره، سالم، خالد بن ولید، عمروعاص، ابوموسی اشعری، عبدالرحمن بن عوف و... .
وای. هنوز «آخرین پیامبر»، بین شماست. هنوز «مَحبط الوَحی» زنده است و شما چنین می كنید؟ خونم به جوش آمده! حال خودم را نمیفهمم. از خیمه بیرون می زنم و یک راست داخل خیمه کناری می شوم و فریاد می زنم: «به به! خار بود، به لجن آراسته شد! درست حدس می زدم. از آن شب، خوب می شناسمتان. هنوز رسول خدا زنده است نابکارها! مگر سفیدی زیر بغل پیامبر و علی را ندیدید؟ آن قدر علی را بلند فرمود که پایش به زانوی پیامبر رسید. به خدا قسم الان می روم و همه چیز را به رسول الله میگویم.»
اهل خیمه به خود آمدهاند: «حذیفه! هرچه گفتیم تو شنیده ای؟! تو را به حقّ همسایگی مان، دست از این کار بردار!»
داد میکشم: «شما کر بودید وقتی پیامبر، تمام جانش را در صدایش می ریخت که: هذا عَلِیٌّ أنصَرَکُم لی و أحقَّکُم بی و أقربُکُم إلَیّ و أعزُّکُم عَلَیّ ؟!(١) مگر ندیدید دیروز، در همین غدیر خُم، وقتی معاویه به خلافت علی علیه السلام، بی احترامی کرد؛ پیامبر تصمیم گرفت، همین جا خون معاویه را بریزد؟! اگر آیة «لا تُحَرِّك بِهِ لسانَک» نازل نشده بود؛ الآن، معاویه، خوراک لاشخوار ها بود!(٢) به خدا در مقابل توطئه تان سکوت نخواهم کرد.»
- هر غلطی می خواهی بکن. اصلاً هر چه در مورد ما بگوئی، انکار میکنیم.
از خیمه بیرون میزنم؛ صدا و رگهای گردنم، جمعیّت را متوجه میکند: «غلط، وجود شما است نامردها!»
اشک جلوی چشمم را گرفته. به پیامبر پناه میآورم. حضرت متوجه من میشود.
- چرا این قدر پریشانی حُذیفه؟
- یا رسول الله، ببین پشت سرت چه می گویند؟!
پیامبر، آن ها را احضار میفرماید و توضیح میخواهد. ولی آن ها، تکذیب میکنند.
جبرئیل نازل می شود: یَحلِفُونَ بِالـلهِ ما قالوا وَ لَقَد قالوا كَلِمَ الكُفرِ و كفَروا بَعد إسلامهم: به خدا سوگند یاد می كنند كه آن سخن را نگفتهاند. در حالی كه سخنی كفرآمیز، به زبان آوردهاند و بعد از مسلمان شدن شان كافر شدهاند.(٣)
علی علیه السلام آرام میفرماید: «هر چه می خواهند بگویند. من با شمشیرم پاسخ سختی به آن ها خواهم داد.»
پیامبر فوراً میفرماید: «علی جان، آرام باش. خداوند «صبر» تو را می خواهد نه «جبر» تو را. جبرئیل آمده و میفرماید؛ علی باید در بلایائی که سرش خواهد آمد، «صبر» کند.» (٤)
آرام آرام، گونه های علی، تر می شود و دست مبارکش از قبضهی شمشیر، رها.
حجاز- ابتدای خلقت - 10 هزار سال قبل از تولد پیامبر
آن قدر از هابیل، خوبی می بارد که پدر را شیدای خود کرده است. حضرت آدم ابو البشر، بعضی از علوم خود را به او یاد داده است. و حتی اسم اعظم الهی را. و از همه مهم تر، «وصایت» است که به هابیل رسیده است.
امّا افسوس از حسادتهای قابیل! هرچه پدر او را نصیحت می کند که: «امر خلافت و وصایت با خداست و دست من نیست»؛ قابیل لعین، قانع نمیشود و پدرش را ملامت و تهدید میکند و عاقبت، تهدیدش را عملی می کند.
امروز، سینه حضرت آدم، سنگینی شده است. تغییر ناگهانی هوا، بوی مصیبت میدهد. قابیل هم اظهار بیخبری میکند. پدر از خود بی خود شده، سر به صحرا می گذارد و ضجّه زنان، به جستجوی عزیز خویش میگردد. تا عاقبت، مدفنِ هابیلِ مظلوم را (شاید با علم الهی خویش) پیدا میکند. خودش را روی آن مدفن مطهّر هابیل میاندازد و چهل روز، ناله سر میدهد. (٥)
مدینه - بعد از رحلت رسولالله - نیمه شب
بدن موئین فاطمه سلاماللهعلیها را وسط حیاط گذاشتهاند. بدن بی جان فاطمه را.
امیرالمومنین علیه السلام - این مرد رنجور سی و سه ساله، که دیگر از او فقط اسمی مانده یا شاید پاره استخوانی - تکبیر میگوید و بر بدن فاطمه نماز میخواند.
من، هم پشت سر ایستادهام. سلمان و مقداد و ابوذر و عمّار هم بچه ها را رها میکنند و خودشان را به نماز میرسانند. در این دل شب، عجب آتشمان زده است؛ این سکوت علی. آن حضرت شمرده می خواند: أشهد الّا اله الّا الـله و أشهد أنّ محمداً رسول الـله و أشهد أنّ علیاً ولیّ الـله.
تکبیر های نماز میت یکی پس از دیگری سپری می شود. امیر مومنان، دوباره تکبیر می گوید و تکبیر می گوییم؛ و آخرین جمله را می خواند: أللهمّ اغفِر لفـاطمة بنت رسول الله، بنت خاتم المرسلین... .
لحظه ای صدای علی قطع می شود. نفس مان تند می شود.
هنوز خانه و حیاط خانه، مرتّب و تمیز است.
هنوز لباس های تمیز، تنِ بچه هاست.
فدای اشکهایت یا رسول الله!
پی نوشت:
1. فرازی از خطبه غدیر.
2. حذیفة یمانی اعلی الـله مقامه روایت می فرماید: به خدا قسم معاویه را دیدم كه برخاست و با تكبر به راه افتاد و با عصبانیت از مجلس بیرون رفت. او دست راستش را بر شانة ابوموسی اشعری و دست چپش را بر شانة مغیره بن شعبه تكیه داده بود و مى گفت: "ما محمد را در این گفتارش تصدیق نمی كنیم و به ولایت علی اقرار نخواهیم كرد. "خداوند این آیه را نازل فرمود: فَلا صَدَّق و لا صَلّی، و لكِنْ كَذَّب وَ تَوَلّی، ثُمَّ ذَهَبَ إلی أهلِه یَتَمَطّی، أولی لَكَ فَأوْلی، ثُمَّ أوْلی لَكَ فَأوْلی: نه تصدیق كرد و نه نماز خواند. ولى تكذیب كرد و پشت نمود. سپس با تكبّر به سوی یارانش رفت. عذاب مستحقّ توست. (سورة قیامت: آیات31 تا34). پیامبر صلی الله علیه و آله تصمیم گرفت معاویه را بازگرداند و به قتل برساند. اما جبرئیل این آیه را آورد: لاتُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعجَلَ به: در این باره سخنی مگو كه عجله نكرده باشی. (سورة قیامت: آیه16). پیامبر صلى الله علیه وآله با این دستور سكوت نمود. بحارالأنوار: ج37، ص194. عوالم العلوم: ج3، ص96.
3. سورة توبه، آیه 74.
4. بحارالأنوار: ج37، ص152. عوالم العلوم: ج3، ص53.
5. علامه آیةالله سیدحسن لواسانی، متوفی1400قمری، در کتاب تواریخ الأنبیاء، اشعاری را همین طور، به عربی از زبان حضرت آدم، ذکر فرموده است:
تغیـرّت البلاد و مَن عـلیها فَوَجه الارضِ مُغــبَرٌّ قـبیحُ
تغیّـر کلّ ذی لَونٍ و طـعمٍ و قلَّ بَشاشَةِ الوجهِ الصَّبیحُ
و یـقتُلُ قابیلُ هابیـلَ ظُـلماً فَوا أسَفا عَلَی الوَجهِ الملیحُ
فَمالِی لاأجودُبِسَکبِ دَمعی و هابیلُ تضَــمّنه الضّـریـحُ
أرَی طولَ الحـیاة عَلیَّ غمّاً و ما أنا فی حیاتی مُستریحُ
[بعد از شهادت تو]، شهرها و هرچه در اوست؛ تغییر کرد و روی زمین، پر از گرد و خاک شد.
خوردنی ها، رنگ ها و مزّه های دلفریبشان را از دست دادند و صورت های زیبا، کمیاب شد.
قابیل، هابیل را ستمکارانه کشت و تأسّف می خورم بر آن روی زیبا، [که از دستش دادم.]
چرا اشک چشمم را جاری نکنم در حالی که هابیل در ضریحش جای گرفته است.
و من در طول عمرم غم زده خواهم ماند و در زندگیم، بوی راحتی را استشمام نخواهم کرد.
مطالب مرتبط:
روایتی مستند از وقایع پایانی عمر مادر
وداعی که ملائکه نیز تاب آن را نیاوردند