یک صبح ناگهان
حسین پاکدل همواره از تاریخ استفاده درست و کاربردی کرده که دادههایش دلالتی درست بر یک حقیقت غیر قابل کتمان میکند. او میخواهد بیندیشد و بخشی از سرمایه فکریاش را از گذر تاریخ در آمیزش با تخیل به اجرا در آورد. در «یک صبح ناگهان» که اقتباسی آزاد از رمان «طشت خون» اسماعیل فصیح است، مرگ–ناصرالدین شاه قاجار- بسترساز اتفاقات روایت است. هر کس از خاندان شاهی در پی آن باشد که برخلاف انتظار کسی غیر از مظفرالدین را به شاهی برساند، به دنبال آشوب است که شاید بتواند از آب گلآلود ماهی بگیرد. اما اتفاق جای دیگری میافتد و ماموران نظمیه آلت دست قدرت مداران شدهاند که به هر انگیزهای که شده بتوانند اختیار همه چیز را در دست بگیرند. آنها به خانه بهرام خان هجوم میآورند و میخواهند جلوی تابلوهای روشنگرانه کمال پسر بهرام خان را بگیرند. این هجمه ضد فرهنگی، جوانک روشنفکر را به خودزنی و ایجاد طشت خون وامیدارد. حالا بهرامخان سوگوار است و پای تشت نشسته و از شدت اندوه دیگر توانی در تن ندارد که بخواهد برخیزد و کاری انجام دهد. همه میآیند و میروند اما بهرامخان توان برخاستن و را ندارد. اینجا هم واقعیت ذهنی شده است. مثل دیگر آثار حسین پاکدل که قبلا این گونه فضاهای متفاوت را طراحی و اجرا کرده است.
نمایش دربرگیرنده چند عنصر اصلی است؛ یکی طراحی صحنه است که شوربختانه نتوانسته چنان باشد که در پیشبرد داستان و هماهنگ با ضرباهنگ اثر موثر باشد. شاید تالار سمندریان آن قدر بزرگ است که نمیتواند روابط نزدیک این آدمها را در قاب مناسبی قرار دهد. بهرامخان نشسته و دیگران هم در یک آمد و شد خودی نشان میدهند. دیالوگی هم اگر هست در فاصله نزدیک باید ادا شود. شاید این پیشامد ضرباهنگ نمایش را کمیکشدار کند و نگاه کارگردان به لحاظ بصری نتواند متمرکز باشد. در صحنه هم به قاعده همین ایجاز چیزی نیست که بشود با چیدمان و تنوع اشیا محیط را شلوغ کرد. یک طشت از ابتدا تا پایان مثل همه عناصر دیگر ثابت افتاده است و همین شاید نگاه را هم خسته بکند. شاید بخشی از این نگاه با تنوع و بازی نوری جبران شود و گاهی نیز حضور و غیاب بازیگران است که تجلی گاه اتفاقی باشد که در واقع اتفاقی نیست. همه اینها به زحمت روایت را بیان میکنند. یعنی هنوز هم میشد در پردازش این قصه به شکل نمایشی از ترفندها و تمهیدات بهتری سود جست که بشود تاثیرگذارتر بود. اکنون ما یک روایت ساده داریم که گویی بسیار پیچانده شده باشد که اصلا جای چنین چیزی نیست. درنگ کردن به خودزنی و قتل خودخواسته کمال، جوان نقاش اصل ماجرا و لب کلام است. در این بین حاشیههای بسیاری هم هست که ما را وامیدارد از آن منظرها هم بتوانیم داستان را واکاوی کنیم. شاید هدف اشاره ای تمثیلی به خود زنی از درون خانواده باشد که مصداق عینیاش همانا کشته شدن کمال (مهدی پاکدل) است. بقیه اهل خانه دانسته در این قتل مشارکت دارند که در واقع دو شوهر خاله صاحب منصب هستند که میخواهند شکارچی لحظهها باشند و در قدرت مشارکت داشته باشند.
اینکه از درون، یکی کشته میشود جاذبه معنایی در خور تاملی دارد اما اینکه این مفهوم چگونه باید دیده شود، شرطی است که اثر را به تاثیر مطلوبتر نزدیک میکند. میپذیریم که حسین پاکدل میتواند نگاه شاعرانه به مسائل و آدمها داشته باشد اما این دلیل نمیشود که دچار سکون و ایستایی بیش از حد بشویم که هیچ تغییر و تحولی پیش نیاید. میشد درام طور دیگری اتفاق بیفتد که تحرک و تحول هم در آن اصل و اساس کلیتش باشد تا اینکه فقط شاهد یک اتفاق در گذشته نزدیک باشیم که همان خودکشی کمال است و مابقی در جا زدن یک روایت است چون هیچ اتفاقی پیش رویمان نیست. شاید قرار است که همه چیز در دایره بسته امکان به تاثیر منجر شود که نمیشود. یعنی ما در طراحی صحنه ثابت هیچ نکته ای نمیبینیم که جز فضاسازی اولیه برای شناساندن ضمنی یک نقاش بتواند کارکردی داشته باشد، و ما را در فضایی ملموس قرار دهد. میشود گفت که در این اجرا هنوز میشود خیلی چیزها را دستکاری کرد. یعنی به اقتضای ایجاد یک موقعیت مطلوبتر با درنگ کردن در لحظه لحظه نمایش چنین تصوری به ذهن متبادر میشود. بی شک میتوان در یک نگاه با نمایش یک صبح ناگهان کنار آمد و از برخی از بازیها لذت برد اما اینها دلایل محکمی برای تاثیرگرفتن از فضا نیست. در حالی که نمایش به ضرورت شیوه نیاز است که تصویرساز و فضاساز باشد. اما در اینجا عناصر تصویری به ظاهر موجود است. اما نوع چیدمان و کارکردش چنین چیزی را متجلی نمیسازد. با این تعابیر باید با این نمایش در چالش بود و ضمن پذیرش بخشهایی از آن با بخشهای اساسی ترش چالش برانگیز برخورد کرد وگرنه می دانیم حسین پاکدل اگر بخواهد میتواند بسیار ظریفتر از اینها هم نمایش کار کند.
منبع: صبا/رضا آشفته