تبیان، دستیار زندگی
روزی، یکی از خدمتکاران امام جعفرصادق(ع) با نگرانی نزد دوستش آمد و گفت: «نمی¬دانم چه شده است؛ آقا را دیدم که در کنار سفره¬ی غذا، انگار دنبال چیزی می¬گشتند.»
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 غذا نعمت خداست

نان


امام (ع) : بله همان خرده های به ظاهر ناچیز نان، می تواند یک پرنده ی کوچک را سیر کند، اگر ما این خرده ها را نبینیم و جارو کنیم و دور بریزیم و یک پرنده ی کوچک گرسنه بماند، آیا خدا خوشحال و خشنود خواهد شد؟


واحد پرهیز از اسراف

روزی، یکی از خدمتکاران امام جعفرصادق (ع) با نگرانی نزد دوستش آمد و گفت: «نمی دانم چه شده است؛ آقا را دیدم که در کنار سفره ی غذا، انگار دنبال چیزی می گشتند.» دوستش پرسید: «نکند امام(ع) چیزی را گم کرده اند! ای وای! حالا فکر می کنند که تو خدمتکار بی توجه و سهل انگاری هستی. حتی شاید تورا از خانه بیرون کنند!» خدمتکار که خیلی نگران و ناراحت شده بود، مدتی با خود فکر کرد. نمی دانست چه کار باید بکند. هر روز به بهانه ای نزد امام صادق (ع) می رفت. منتظر بود تا امام (ع) مطلبی به او بگوید یا اشاره ای بکنند، اما خبری نمی شد. تا این که بالاخره صبر و تحمل خدمتکار تمام شد. موقع شام بود. خدمتکار پشت در اتاق منتظر ایستاده بود تا شام خوردن امام (ع) و میهمانش تمام شود. بعد از ساعتی که میهمانان از خانه خارج شدند، خدمتکار از لای در نگاه کرد. باز امام (ع)درحال جستجو در کنار سفره دید. دیگر مطمئن شده بود که امام (ع) چیزی را گم کرده اند، با ترس در زد و داخل اتاق شد. امام (ع) سر بلند کردند و با خوشرویی به خدمتکار لبخند زدند و گفتند: «بیا پسرم، بگو چه می خواهی؟» خدمتکار، در حالیکه با نگرانی دستانش را به هم می مالید گفت: « ای امام بزرگ، می خواستم... می خواستم...» امام (ع) گفتند:«می خواستی چه؟ خدمتکار جواب داد: « می خواستم بگویم، تقصیر من نیست!» امام (ع) با تعجب به خدمتکار گفتند: «چه چیزی تقصیر تو نیست؟» خدمتکار گفت: « آن ‌چه شما گم کرده اید!»

امام (ع) که خیلی تعجب کرده بودند پرسیدند: «چرا فکر می کنی چیزی گم کرده ام؟» خدمتکار: « آخر دوبار است که می بینم در حال جستجو و گشتن دور سفره ی غذا هستید!»

امام (ع) با شنیدن حرف خدمتکار لبخندی مهربان زدند وگفتند: پس به خاطر همین است که این قدر نگرانی؟»

خدمتکار لبخند زد، به امام صادق (ع) نگاه کرد و خدا را شکر کرد که در کنار چنین امام بزرگی زندگی می کند.

خدمتکار: «بله!»

امام (ع) :«تو می دانی که غذای من چیست؟»

خدمتکار: « خوب بله... کمی نان و کمی آب!»

امام (ع) : نان جو خشک است، ریزه هایش و خرده هایش می ریزد، من آن ها را جمع می کنم.

خدمتکار که خیلی تعجب کرده بود، پرسید:«چرا؟»

امام (ع) پاسخ دادند: تا اسراف نشود!

خدمتکار: همان خرده های ناچیز نان؟

اسراف

امام (ع) : بله همان خرده های به ظاهر ناچیز نان، می تواند یک پرنده ی کوچک را سیر کند، اگر ما این خرده ها را نبینیم و جارو کنیم و دور بریزیم و یک پرنده ی کوچک گرسنه بماند، آیا خدا خوشحال و خشنود خواهد شد؟

خدمتکار لبخند زد، به امام صادق (ع) نگاه کرد و خدا را شکر کرد که در کنار چنین امام بزرگی زندگی می کند.

مقصود نعیمی ذاکر
نشر لک لک


منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، راهنمای آموزش قصه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.