تبیان، دستیار زندگی
جمعه آخر ماه بود و آفتاب هنوز پهن نشده بود و اسمعیل از شب قبل نشسته بود و زمین را می پایید و معلوم نبود که توی این برهوت ملخ زده دنبال چه می گردد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نگاه آخر اسمعیل

جمعه آخر ماه بود و آفتاب هنوز پهن نشده بود و اسمعیل از شب قبل نشسته بود و زمین را می پایید و معلوم نبود که توی این برهوت ملخ زده دنبال چه می گردد

مجتبی شاعری - بخش ادبیات تبیان
طلوع آفتاب

اسمعیل با همه دنیای شهری ها لج کرده بود و آمده بود این جا و زن و بچه را هم آورده بود و زن و بچه اش هم راضی بودند و صدایشان در نمی آمد و هر کاری هم که می شد می کردند. زن و بچه ی اسمعیل هم خسته بودند از شهر و از هر چه توی آن اتفاق می افتاد.

پدر بزرگ اسمعیل صد و ده دوازده سال قبل دهات را ول کرده بود و آمده بود تهران و یک نوه عمویی که عموتقی صدایش می کردند یک کاری توی بهداری ارتش برایش درست کرده بود. تهران مانده بود و از قضا زنی اهل اطراف روستای خودش گرفته بود و نمی دانست که هم ولایتی است و بعدا فهمیده بود. همه بچه های پدربزرگ هم رفته بودند دنبال کار دولتی و اسمعیل که هم دانشگاه رفته بود و هم معلمی کرده بود، از میان هفده نوه ی پدربزرگ برگشته بود توی دهات.

اصلا تا قبل از این وقت، قبل از این وقتی که سی و پنج را رد کرده بود و به قول خودش شبیه تر به چهل ساله ها بود دوبار دهات پدر بزرگ را دیده بود.

همه ی هم دوره های اسمعیل، همه ی آن هایی که اسمعیل اسباب معلم شدنشان را فراهم کرده بود یکی چند تا مدرسه ی غیرانتفاعی درس می دادند و کلی شاگرد خصوصی داشتند و اسمعیل نه. اسمعیل می گفت شاگرد مدرسه ی خودم را درس نمی دهم و این حق الزحمه های امروز را قبول ندارم و نمی گیرم و همین بود که از سکه افتاده بود. به درد مدرسه ها نمی خورد، به درد شاگردها نمی خورد.

همه چیزش معمولی بود و معمولی بودن را دوست داشت و همین بود که کسی حسابش نمی کرد. از هر کس هر چه می داد می گفت و آبروداری هم بلد بود و کار نداشت که کی رئیس است و کی آبدارچی و اصلا کار نداشت. همین شد که دیگر به کار کسی نیامد و خودش فهمید و دست زن و بچه هایش را گرفت و آمد و توی ده. دو قلو هایی که یازده سالشان بود و الان تفریح شان بازی با سگ ها و گاو ها و گوسفندها بود.

سال اولی که اسمعیل آمد توی ده یک زمین خرید و یک گاو داری راه انداخت. زراعت می کرد و گاو گوشتی پرورش می داد و هیچ کس جز پدر و مادرش و برادرهایش سراغش را نگرفتند. دو سه تا دوست شبیه خودش هم داشت که گاه گداری زنگ می زدند و می آمدند.

سال اول خوب بود کلی سود کرد و بیست و پنج تا گاو به گاوهایش اضافه کرد و گوشه گاو داری را ساخت و گاو شیری هم آورد.

حالا نوبت آدم هایی شد که دیدند اسمعیل دستش به دهانش رسیده. یکی یکی تلفن می زدند و قرار آمدن می گذاشتند.

به روی کسی نمی آورد و اما ته دلش همین بود. سال سوم سال بی آبی شد. سال خواب دیدن های اسمعیل. خواب می دید که پدرش در انتظار تولد اسمعیل است

اسمعیل یادش رفت که دل خوشی از این آدم ها ندارد. خودش را آرام می کرد که بنده ی خدایند و نباید مغرور باشم و باید به خلق خدا ادب کنم و...

دایی ها آمدند و بچه هایشان و فامیل پدر آمدند و صد سر غریبه همه دوست شدند با اسمعیلی که یک زمان از سکه افتاده بود .

آدم های هیجان زده ی شهر می آمدند و طبیعت روستا را می دیدند و گاو های پروار و صبحانه رنگین را می دیدند و دلشان می خواست و هوس می کردند که سرمایه ای هم توی این کار بریزند. سه چهار برابر سرمایه ی روز اول اسمعیل پول جمع شد و اسمعیل هم کلی گاو اضافه کرد و یک زمین دیگر گرفت و کلی کارگر فصلی و دائمی. هنوز هم دست به خیر بود، هنوز هم معمولی بودن را دوست داشت. در ظاهر فخری نمی فروخت. اما از این که حالا اسمعیل در حاشیه دست کم برای عده ای نقل کلمه شده است خوشش می امد. قلقکش می شد.

سال دوم هم با سرمایه ی زیاد و سود چند برابر گذشت.

همه را صدا کرد و حقش را داد و اصل پول هایشان را پس داد. گفت که دیگر برای کسی کار نمی کند. گفت که این جا به زحمت او آباد شده و دلیلی ندارد و برای دیگران کار کند. این را به خودش می گفت و بعضی وقت ها به لفافه و یواشکی پیش زنش.

به روی کسی نمی آورد و اما ته دلش همین بود. سال سوم سال بی آبی شد. سال خواب دیدن های اسمعیل. خواب می دید که پدرش در انتظار تولد اسمعیل است. پایین پای مادرش نشسته و دعا می کند. چند تا پرنده ی شکاری هم دور سرشان پرواز می کنند و برای همین پدر دعا می کند که اسمعیل به دنیا نیاید. توی همان خواب خوابی که هر شب می دید چند روز گذشت. چند روز طولانی گذشت و پدرش فهمید که باید برود و اگر برود پرنده های شکاری هم می روند. پدر اسمعیل بلند شد. کتاب دعا را بست و رفت و مادرش هنوز درد می کشید. درد زایمان. پرنده های شکاری بالای سر پدر اسمعیل پرواز می کردند. پدر آن قدر رفت تا دیده نشد. آن وقت اسمعیل به دنیا آمد. این را هر شب می دید و تعبیرش را نمی دانست و از هیچ کس نپرسید. تا این که یک روز سپیده نزده آمده و دید گاوهایش همه مرده اند و آمد سر زمین دید و همه ی زمین را ملخ زده.

صبح نشده بود. نشست رو به روی زمین ملخ زده و نگاه کرد و حال هر آدم درمانده ای بود فهمید. دلش را کند از زمین و گاو و اموالش .

برگشت توی اتاقی که بچه هایش توی دامن مادرشان نشسته بودند. روی سجاده ی زنش کتاب دعایی دید. کتاب دعایی که تا به حال ندیده بود. همان کتاب دعایی که دست پدرش بود. همان کتابی که پدرش زمین گذاشته بود و رفته بود و توکل کرده بود.

مثل ابراهیم پدر ایمان که زن و بچه اش را سپرده بود و به صحرای حجاز و رفته بود آب از آب تکان نخورده بود. اسمعیل هم باید سرنوشت را می سپرد به خدا و کاری به آدم ها نمی داشت و حکم نمی داد و نمی گفت که چه کسی خوب است و چه کسی بد است. توکل کرد و ایمان داشت که سال بعد گاوهای بیشتری خواهد داشت.