تبیان، دستیار زندگی
حبیب شیخی تنها 50 بهار از عمرش گذشته اما وقتی به دیدارش می روی باور نخواهی کرد که این موی سفید و تن رنجور حاصل دوره نوجوانیش است، مواجه می شوید. نوشتار زیرگفتکوی صمیمی است که شیخی با خبرنگار تبیان انجام داده است.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عاشق آن لباس سبز بودم


حبیب شیخی تنها 50 بهار از عمرش گذشته اما وقتی به دیدارش می روی باور نخواهی کرد که این موی سفید و تن رنجور حاصل دوره نوجوانیش است. نوشتار زیرگفتکوی صمیمی است که شیخی با خبرنگار تبیان انجام داده است.

حبیب شیخی

آقای شیخی  متولد کجا هستید.

من در تهران به دنیا آمدم اما پدر و مادرم بچه اصفهان هستند. در جنوبی ترین منطقه تهران (قلعه مرغی) به دنیا آمدم.

درسته من جایی به دنیا آمدم که اسم خوبی نداشت اما آنقدر که آدم بد داشت دوبرابرش انسانیت وجود داشت. ماهی نبود که حداقل 2 یا 3 تا شهید نداشته باشیم. می گفتند اینها لات هستند ولی آنقدر جوان مرد و بسیجی داشتیم.

نحوه اعزام به جبهه رابه یاد دارید؟

من سوم دبیرستان بودم هم کار می کردم و هم درس می خوندم. من سوم دبیرستان بودم که یکباره نمیدانم چه شد نتوانستم درس بخوانم آن روز در برگشت به خانه راهم را عوض کردم رفتم روبه روی پایگاه ابوذر تهران در خیابان شوش. از خیابان شهدا که به سمت خانی آباد وقتی رسیدم نمی دانستم چکارکنم همین جوری که کناری نشسته بودم به خودم گفتم می شود که من بروم اینجا و سپاهی بشوم؟ نزدیک غروب شد برگشتم خانه اما از فکر سپاهی شدن و آن لباس سبزی که برایم مقدس بود و است بیرون نیامدم برای همین روز بعد بجای مدرسه رفتم آنجا و به اولین نفری که دیدم، گفتم: آقا من اگر بخواهم سپاهی بشوم باید چیکار کنم؟ من را راهنمای کرد این طرف آن طرف رفتمو چند فرم پر کردم و او هم کمکم کرد.

ماه های پایانی سال 1362 بود که گفتند: «حالا بیا یک ثبت نام کن.»

من رفتم ثبت نام کردم و یک گزینش خیلی سخت هم گرفتند. قبل از عید ثبت نام کردم و بعد از عید گفتند اگرخدا بخواهد سپاهی شوی باید آموزش خیلی سختی هم ببینی. به همراه عده ای برای آموزش به اهواز رفم.

خانواده با تصمیم شما مخالفتی نداشتند؟

نه مخالفتی نداشتند اما می گفتند اول سربازیت را برو درست را بخوان بعد وارد سپاه بشو.

عاشق آن لباس سبزش بودم برای هم سن های من لباس سبز نشن شهادت بود. آن موقع ها حال و هوای دیگری بود. آخر هم لباسش را پوشیدم و حتی با آن عکس انداختم. بعد گفتند حالا بروید آموزش ببینید من همه جور آموزش دیدم. بعد گفتند بروید در لشکرها و گفتند لشکر نجف نیرو می خواهد، لشکر نجف مال اصفهان بود و من هم که اصالتا اصفهانی هستم. خلاصه وارد لشکر نجف شدم اما نه بسیجی بودم نه سپاهی بودم معلوم نبود چه کاره هستم.

شما استخدام سپاه بودید؟ حقوق بگیر بودید؟

نه من استخدام نبودم حقوق بگیر هم نبودم اما ظاهرا دریافتی برای نیروهای اعزامی از سوی سپاه در نظر گرفته شده بود و من از این موضوع هم خبر نداشتم تا این که یک روز راننده مقر که از بچه های شیراز بود سراغم آمد و گفت: «پول داری به من بدهی؟» می دانید وقتی اعزام می شدیم یک مقداری پول با خود می آوردیم اما آخرش دیگه کم می آمد. گفت: از امور مالی طلب نداری برایم بگیری؟» گفتم امور مالی دیگه کجاست؟ راهنمایم کرد و رفتم امور مالی گفتم: «پول دارید به من بدهید؟ مسئول آنجا گفت: حقوق می خواهی؟ نام و نشانم را پرسید و دیدیم بله خیلی طلب داشتم و خط اول هم حساب کرده بودند. از آن کسی که رسمی بود به من بیشتر می دادند. آن کسی که رسمی بود 2100 تومان می گرفت و من 2300 می گرفتم. پول را گرفتم و به دوستم دادم.

یک هفته بعد از این که ترخیص شد و برگشت شهر خودشان شهید شد. گفتم: خدا راشکر که من آن موقع در برابر ایشان بی تفاوت نبودم وگرنه الان مجرم بودم

آقای شیخی وضعتان خوب شد دیگر از آن به بعد حقوق می گرفتید.

نه نه دیگرنگرفتم . فقط یک بار بعد از این اتفاق رفتم گرفتم آن هم آورکت آمریکایی دوست داشتم. آمدم تهران و برای خودم یک آورکت آمریکایی 2000 یا 2500 تومان خریدم که در جبهه غرب به کارم آمد. گفتم که من از رنگ سبز خوشم می آمد یک دانه هم از این ها خریدم.

کی از جبهه برگشتید؟

در فاو شیمیایی شدم و به تهران آمدم. مسئولان وقت گفتند برو تسویه کن. رفتیم آنجا تسویه کنم که پیشنهاد دادند دیپلم بگیرم و تکنسین دارو شوم.

تا آن زمان هنوز دیپلم نگرفته بودید؟

نه. خدا شاهد است بارها به من می گفتند که شما بیا و دو سه نفر را هم جمع کن و امتحان بدهید. اگر پنج بگیرید ما به شما 15 می دهیم. هیچ کسی فکر نمی کرد که برگردد همه برای شهادت می رفتند. دیپلم و مدرک به کارشان نمی آمد. البته ناگفته نماند بعضی ها هم می آمدند آجا که بیایند سه ماهه یا شش ماهه را بگیرند و بروند دانشگاه.

این افراد را هم داشتیم که فقط می آمدند شش ماه را داشته باشند یا پزشکان می آمدند. دوره طرحشان را را بگذرانند اما آدمهای بسیار خوب هم زیاد داشتیم. پزشکان خوب هم زیاد داشتیم. من بیشترین کارم امدادگری بود.

یک چیزی را بعدا متوجه شدم مثلا به ما میگفتند که اگر بوی سیر آمد بدانید گاز خردل است ولی ما نفهمیدیم بوی سیر نیست بلکه بوی بهشت است.

چرا می گویید نفهمیدید بوی بهشت است؟

من نمی فهمیدم اگر می فهمیدم که الان اینجا نبودم. یک شب با دخترم صحبت می کردم که حالم بد شد او ترسید اما گفتم نترس گفتم نترس بادمجان بم هیچ آفتی در آن نیست. اگر خوب بودم که همان موقع می رفتم. من از سال 64 به این طرف یواشکی زنده ماندم. من خودم را می گویم که از سال 64 با این طرف غذای مردم را می خوریم. روزی دست نوشته شهیدی را می خواندم که می گفت: «من نمی خواهم که زنده بمانم. داروهایمان گران است و در این مشکلات اقتصادی مملکت باعث دردسر شوم».

نمی خواهم بیشتر از این از خودم بگویم فقط به مسئولان بگویید: «چند وقت پیش جانبازی از شیراز به تهران آمده بود. شب بود و در بیمارستان بستری شده بود اما خانمش باید در هتل می ماند. جانباز قرار بود که ترخیص شود و شب هم برود که گفتند باید چند روزی بماند. تنها کاری که از من برآمد تمدید هتل برای همسر شهید بود که اگر تمدید نمی شد جانباز قبول نمی کرد در بیمارستان بماند. یک هفته بعد از این که ترخیص شد و برگشت شهر خودشان شهید شد. گفتم: خدا راشکر که من آن موقع در برابر ایشان بی تفاوت نبودم وگرنه الان مجرم بودم.»

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


  مطالب مرتبط:

 پای دردل های همسر یک جانباز

 جایی برای فراموشی دردها

می‌خواهم از جانبازی انصراف بدهم