تبیان، دستیار زندگی
این روزها یادآور گرما و عطش 32 سال پیش در ماه رمضان سال1361 است که عملیات رمضان را از خود به یادگار گذاشت و شهدایی تشنه لب تقدیمک اسلام کرد. همین کافی است تا به پای خاطرات یکی از رزمندگان حاضر در عملیات رمضان بنشینیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک روز قشنگ رمضان


این روزها  یادآور گرما و عطش 32 سال پیش در ماه رمضان سال1361 است که عملیات رمضان را از خود به یادگار گذاشت و شهدایی تشنه لب تقدیم اسلام کرد. همین کافی است تا به پای خاطرات یکی از رزمندگان حاضر در عملیات رمضان بنشینیم.

سید عبدالرضا بابازاده

لطفا ابتدا خودتان را  معرفی کنید تا مخاطبان بدانند که پای صحبت چه کسی نشسته اند.

این جانب سید عبدالرضا بابازاده هستم. متولد سال 1342. محل تولدم یکی از روستاهای شهرستان بهشهر است. بهشهر در استان مازندران بین ساری و گرگان قرار گرفته است. 45 کیلومتر از شرق ساری حرکت کنید به سمت به غرب روستای سرسبز ما راخواهید دیدکه مردمی شهیدپرور و مهمان دوست دارد.

از کودکی خودتان، نوجوانی، انقلاب و دوره تحصیلاتان بگویید.

آن زمان ییلاق و قشلاق می کردیم، یعنی تابستان را میرفتیم جای خنک و خوش آب و هوا  و زمستان به شهر برای زندگی و درس می آمدیم. من تحصیلات دبستان و دوره راهنمایی را در بهشهر خواندم. بعد سال اول دبیرستان قم رفتم تا با حوزه هم آشنا شوم ولی ناچار برگشتم و دوم و سوم را بهشهر خواندم و بعد هم انقلاب شد.

در انقلاب هم به دلیل این که برادرم روحانی بود و جزء مبارزان هم پسر خاله ها و پسر عموها همه جزء مبارزان دوره قبل از انقلاب بودند که حتی زندانی هم شده بودند من با انقلاب اجین شدم.

خانواده ما شدیدا مذهبی بودند و ما در جریان بحث های انقلاب قرار گرفتیم و چون سن و سالم کم بود و به من شک نمی کردند در بعضی از کارها از ما کمک می گرفتند مثلا در جابه جایی اعلامیه حضرت امام و چون سن و سال من کم بود.من لباس کارگری تنم می کردم و اعلامیه را می گذاشتم در کیفم و می بردم بندرگز، گلوگاه  یا گرگان و آنجا پخش می کردم.

بعد هم جنگ شروع شد و درسم نیز تمام شده بود و رفتم عضو رسمی سپاه شدم.

اصلا شما را نگرفتند؟

خیر. اعلامیه ها را در زیرزمین خانه مان چاپ می کردند. بعد ما این اعلامیه ها را با لباس کارگری در ساکی قرار می دادیم و رویش هم لباس کارگری می گذاشتیم. کیفم هم گچی بود و لباسهایم هم حالتی بود که انگار تازه از سرکار آمده ام و مثلا شاگرد بنا هستم.

خدمت سربازی نرفتید؟

نه مستقیم رفتم عضو سپاه شدم  و مسئول پذیرش سپاه بهشهر شدم.

جانباز هستید؟

من نه مجروح شده ام و نه جانباز هستم.

حدود بیش از 40 ماه جبهه بوده ام. کردستان، بانه، مریوان و سردشت و بعد هم به جنوب رفتم. اهواز و جزیره مجنون و طلائیه را درک کردم.

از بهشر مازندران  رسیدید به جزیره مجنون!!؟

خوب دیگه قسمت این بود.

در عملیات ها هم شرکت کرده بودید؟

بله مثلا همین عملیات رمضان که این روزها سالگردش است. اتفاقا سال 61 هم ماه رمضان در تیر و مرداد قرار داشت و بیشتر شهدای عملیات به علت روزه داری تشنه لب شهید شدند.

از عملیات رمضان چیزی به خاطر دارید؟

بله، یک پسر خاله داشیم که در همان عملیات شهید شد. شهید سیدعابدین حسینی در همان عملیات به شهادت رسید.

آن روز امام دستور داده بودند که رزمندگان برای موفقیت خودشان قبل از عملیات 70 بار سوره حمد را قرائت کنند. گفته بودند که عبادت کنند، نماز بخوانند و برای پیروزی خودشان دعا کنند.

یک خاطره جالب هم از سیدعابدین قبل از شهادتش دارم.آن شب قرار بود حمله شود و غروب بود داشتیم نماز می خواندیم که سید آمد. باید قبلش بگویم محیط با این که یک محیط مذهبی و جدی بود ولی یک محیط شادی داشتیم. اینطور هم نبود که همیشه محیط خیلی سخت باشد.من بعضی وقت ها در این نوشته ها می بینم که رزمنده ها را یک موجودات فرازمینی فرض می کنند و جوانان امروز فکر می کنند که نمی توانند مثل یکی از آنها باشند. این نکته خیلی مهم است. بچه ها آدم های معمولی بودند گاهی وقت ها نماز قضا می شد ظهر یا شب می خواندند. بعضی وقت ها هم ده یا پانزده ساعت بعضی از بچه ها می ایستادند سرنماز و با خدا رازو نیاز می کردند.

گفتم تیر خوردم. برای یک لحظه نشستم و به سرم دست کشیدم دیدم تخم طالبی بود. از همان طالبی هایی که داخلشان حالت صورتی رنگ دارند و به خودم گفتم که این کار سیدعابدین بوده، خیلی با هم صمیمی بودیم .

البته بعضی از چهره های خاص در جبهه ها  بودند ولی عموما بچه ها یک زندگی عادی داشتند اما در تبعیت از رهبری واقعا خاص بودند. هیچ کسی در هیچ فضایی حتی بیرون جوری نبود که حتی خدایی نکرده بی توجهی به امام شود.

شب عملیات رمضان بود که داشتیم حمد می خواندیم. در حال عبادت بودم. سنگری بود که ما به آن می گفتیم سنگر نگهبانی که معمولا بالای خاکریز میزدیم. من در آن سنگر داشتم نماز می خواندم چون سنگر خودمان هم راحت نبودیم و هم سرپوشیده بود و خیلی گرم بود.

مرداد ماه بود و جنوب هم مرداد خیلی گرم است.کمک هایی که آمده بود جبهه یک مقدار میوه و هندوانه  بود. بخشی از اینها که پلاسیده شده بود بچه ها نمی خوردند و اینها هم در آفتاب بود و داغ شده بودند. داشتم نماز می خواندم یک دفعه متوجه شدم سرم داغ شد. آنجا هم صدای تیر و ترکش می آمد و دشمن هم متوجه شده بود که شب عملیات است. یک سره منطقه آتش بود و یک لحظه هم صدای گلوله قطع نمی شد، از دو طرف می زدند. طرف ما هم می کوبید و همش خاک و سروصدا بود.

یک دفعه سرم داغ شد. برای یک لحظه گفتم سرم تیر خورد. دست زدم سرم دیدم قرمز است و گفتم مغزم است. شنیده بودم که وقتی کسی تیر می خورد نمی فهمد تا موقعی که بیفتد. دیده بودیم که بچه ها سرشان تیر می خورد و بیست متر می دوید بعد می افتاد یعنی بدن همچنان فرمانی که گرفته بود اجرا می کرد. گفتم تیر خوردم. برای یک لحظه نشستم و به سرم دست کشیدم دیدم تخم طالبی بود. از همان طالبی هایی که داخلشان حالت صورتی رنگ دارند و به خودم گفتم که این کار سیدعابدین بوده، خیلی با هم صمیمی بودیم و همه ما را از شیطنت و شوخی می شناختند.

از سنگر زد بیرون و من هم آمدم بیرون و نگاهش که کردم دیدم من را نگاه   و دارد می خندد و فهمیدم کار خودش است. افتادم دنبالش و باز جنگ و دعوای ما طبق معمول شروع شد.

شب عملیات چطور گذشت؟

شب شد و عملیات شروع شد . در عملیات گردان ها به موازات هم عمل می کنند و خط دشمن که شکست بعد جلو و در انتها با هم دست می دهند. دشمن خودش می داند. اگر خاکریز دشمن را در وسط درنظر بگیریم یک گردان از چپاز وسط و دیگری از راست و بعدی مستقیم می روند و پخش نمی شوند. تیز می روند جلو تا به پشت دشمن برسند. آنجا که رسیدند پخش می شوند و به هم دست می دهند. اینگونه پشت دشمن بسته می شود و آنهایی که از دشمن باقی مانده اند اسیر می شوند.در عملیات رمضان ما رفتیم جلو ولی متاسفانه بعضی از گردان ها نتوانستند عمل کنند. گردان ما برگشت و با عراقی ها قاطی شد. تا کانال ماهی رفتیم و به کارخانه نمک که چند کیلومتری شهر بصره رسیدیم.

هدف عملیات هم این بود که شهر بصره را تصرف کنیم. اما عملیات در این مرحله با شکست مواجه شد. آنجا هم خاطره جالبی داشتم. ما قاطی که شدیم همه در یک سنگری پناه گرفتیم. سنگر تاریک بود بعد که چشمانمان کمی عادت کرد، منور که می انداختند روشن شد و ما دیدیم یکی از بچه ها که کنار دستمان است، سید به او گفت: «مرد حسابی تو چرا اسلحه ات را انداخته ای ما قرار نیست که تسلیم شویم؟» طرف دست بلند کرد و گفت: «دخیل یا خمینی.» طرف عراقی بود که با ما قاطی شده بود. کلا همه با هم قاطی شده بودیم و نمی دانستیم که چه کسی ایرانی است و چه کسی عراقی.آنها به سمت بصره  فرار می کردند و ما به سمت ایران، تعداد زیادی بودیم که آن روز برگشتیم و نمازمان را ایستاده و در حالی که راه میرفتیم خواندیم.موقع برگشتن فکر کنم چهل یا پنجاه نفر بودند که آمدند خودشان را اسیر کردند. ما هم چهار یا پنج نفر و همه هم خسته و از کار افتاده بودیم. اول چند نفر آمدند و ما فکر کردیم حالا آنها چهار یا پنج نفر هستند. اما همینطور از پشت خاکریز دست بلند کردند و بیرون آمدند.ما هم چهار پنج نفری این ها را گرفتیم و آوردیم تحویل ایران دادیم.

سید عابدین کی و چگونه شهید شد؟

سید عابدین راننده تفنگ 106 بودند. بعد از عملیات رمضان می خواستیم به بهشهر برویم یکی از بچه های عدوات سید را گیر آورد و گفت: «ما در جبهه به تو نیاز داریم. یک کاری است که 15 یا 20 روز طول می کشد. این کار را انجام بده و بعد برو.» ما آماده شدیم که برویم ولی صبح سیدعابدین به ما گفت که اینجا به من نیاز دارند و می خواهم بمانم.

او ماند و من آمدم. 4 یا 5 روز نگذشت که دیدیم که در شهر زمزمه افتاد عابدین شهید شده است.

مصاحبه : سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان