تبیان، دستیار زندگی
معرفی دو کتابی که از خاطرات روزه داری در ایام جنگ می گوید؛ کتابهای «شهردار اردوگاه» و « آن بیست و سه نفر».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات روزه داری در ایام جنگ!

معرفی دو کتابی که از خاطرات روزه‌داری در ایام جنگ می‌گوید؛ کتابهای «شهردار اردوگاه» و « آن بیست و سه نفر».

فرآوری : فهیم -بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
شهردار اردوگاه

«شهردار اردوگاه»

«شهردار اردوگاه» خاطراتی از روزه‌داری اسیران ایرانی در بازداشتگاه‌های عراق را در بر دارد.

در بخشی از کتاب « شهردار اردوگاه»، روزه‌داری ماه مبارک رمضان در اردوگاه‌های رژیم عراق این‌طور روایت می‌شود: «...کم کم ماه مبارک رمضان در حال نزدیک شدن بود. این اولین ماه رمضانی بود که انتظارش را می‌کشیدیم .قبل از آن بچه‌ها روزهای دوشنبه و پنجشنبه را به تبعیت از برنامه خودسازی حضرت امام خمینی روزه می‌گرفتند و هرچه به ماه مبارک رمضان نزدیک‌تر می‌شدیم هم به تعداد روزها افزوده می‌شد و هم به تعداد روزه‌دارها.

سروصدای حاصل از بیدارشدن روزه‌دارها خوش خدمتی بعضی از ضعیف‌النفس‌ها و خبرچینی جاسوس‌ها باعث شد که فرمانده اردوگاه برای جلوگیری از تشنج و یا درگیری احتمالی، فکری برای روزه‌دارها بکند. کسی چه می‌داند شاید هم می‌خواست مذهبی‌ها را شناسایی کند.

فرمانده یک روز همه را جمع کرد و اعلام نمود هرکس میخواهد ماه رمضان را روزه بگیرد این سوی برود.

اگر چه از بین جمعیت 800 نفری اردوگاه تعداد فراوانی روزه می‌گرفتند ولی فقط 300 نفر به خود جرات دادند و این سوی ایستادند. دیگران هر کدام دلیل و توجیهی برای سهیم‌نشدنشان داشتند.

افسر عراقی ما سیصد نفر را به سه گروه 100 نفره تقسیم و مرا مسوول یکی از آن گروه‌ها کرد.

از آن روز به بعد همه نفس راحتی کشیدیم .هم به این دلیل که همه یکدست و یک مرام بودیم و هم به دلیل این که دیگر خبری از خبرچین‌ها در بین نبود.

عجیب بود این بچه ها از بهترین بندگان خدا بودند . آنها برای شستن ظروف غذا ، نظافت و امور آسایشگاه از هم سبقت می‌گرفتند و به تنها چیزی که می‌اندیشیدند رضایت خدا و کسب ثواب بود...»(ص63)

كتاب «شهردار اردوگاه» سرگذشتنامه‌ آزاده فریدون بیاتی معروف به « عمو فریدون» از آغاز تولد، دوران مدرسه، سربازی، ازدواج، انقلاب و جنگ تحمیلی و شركت وی در جنگ و سپس اسارت به دست رژیم بعث و ماجرای اسارتش در اردوگاه‌های موصل 1 و 3، رویدادهای آن دوران، خدمتگزاری‌های وی به دوستان اسیر خود و گرفتن عنوان شهردار اردوگاه و در نهایت آزادی و بازگشت به وطن ایشان است.

«شهردار اردوگاه» با بازنویسی عبدالرضا سالمی‌نژاد، از سوی انتشارات پیام آزادی با شمارگان دو هزار و 500 نسخه، قطع رقعی، 199صفحه، به بهای 18 هزار ریال در سال 1386 منتشر شده و در سال 1391 به چاپ سوم رسیده است.

آن بیست و سه نفر

«آن بیست و سه نفر»

«آن بیست و سه نفر»، نوشته احمد یوسف‌زاده، در برگیرنده خاطرات و رشادت‌های نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاه‌های ارتش بعث و همچنین روایت روزه‌داری اسرا در اسارت است.

با وجود گذشت سال‌ها از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، هنوز خاطرات و سرگذشت‌نامه‌های رزمندگان کشورمان خواندنی و شنیدنی است. خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده از دوران اسارت در کتابی با عنوان «آن بیست و سه نفر»، منعکس‌کننده حماسه آفرینی‌های بیست و سه نوجوان در دوران اسارت و یکی از کتاب‌های خواندنی دفاع مقدس است.

در بخشی از این کتاب درباره روزه‌داری اسرا در اردوگاه عراقی‌ها آمده است:

«... روز دهم تیرماه سال 1361 شمسی مصادف بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان سال 1413 قمری در عراق. اقامتمان در زندان بغداد بیش از یک ماه طول کشیده بود و از لحاظ شرعی می‌‌توانستیم نمازمان را کامل بخوانیم و روزه بگیریم. موضوع را با صالح در میان گذاشتیم و او از عراقی‌‌ها خواست ناهار و شام ما را یک‌جا غروب تحویل بدهند تا با یکی افطار کنیم و با دیگری سحری بخوریم. عراقی‌‌ها قبول کردند. اما پیرمرد عرب وقتی متوجه شد تصمیم داریم در تیرماه بغداد و در آن زندان تنگ و دم‌‌کرده روزه بگیریم حسابی شاکی شد. او بارها به صالح توصیه کرد که ما را از این تصمیم منصرف کند؛ اما صالح هیچ‌وقت مانع نشد.

اولین روزه را گرفتیم؛ با سختی بسیار. تشنگی کشنده و طاقت‌‌سوز بود. اما، به هر حال، با صدای شلیک توپ افطار همه ‌‌چیز تمام شد و روزه‌‌مان را باز کردیم. ...

پیرمرد عرب روزه نمی‌‌گرفت؛ اما بیشتر از ما برای فرارِسیدن موعد افطار لحظه‌‌شماری می‌‌کرد. ...

روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقی‌‌ها برای گرفتن یخ یا دست‌‌کم فلاکسی آب خنک بی‌‌پاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیه آب خنک افطار دست به کار شد. قوطی خالی شیر خشکی که افسر تهرانی زن کوزه به دوش را روی درش خلق کرده بود هنوز گوشه زندان بود. عباس ظهر که از دست‌شویی برمی‌‌گشت قوطی را پر از آب کرد و داخل زندان آورد. روکش یکی از بالش‌‌ها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتش زیر پنکه. باد پنکه دایره‌‌های کوچکی روی سطح آب درست می‌‌کرد. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد؛ گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمی‌‌رسید و مجبور بودیم عطش را با آب سطلی فرو بنشانیم که صالح از شیر آب پر می‌‌کرد.

روز چهارم رمضان، نزدیکی‌‌های غروب، صالح از توی حیاط زندان آمد داخل و توی دستش یک شیشه شربت پرتقال بود. شیشه را گرفت به طرف ما و با خوشحالی گفت: «بچه‌‌ها، این هم شربت برای افطار!» گفتیم: «صالح، از کجا؟» خندید و گفت: «از معامله سیگار با شربت!»

...

پیش از ظهر بیست و سوم ماه رمضان عراقی‌‌ها ریختند داخل زندان و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم. مقصدمان نامعلوم بود. نه صالح و نه حتی زندانبانان عراقی نمی‌‌دانستند ما را قرار است کجا ببرند. عبدالنبی و رضا و پیرمرد عراقی، با چشمانی اشک‌‌آلود، آماده وداع بودند. وقتی فهمیدیم صالح هم باید با ما بیاید خوشحال شدیم. امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد.

برای ما و به‌خصوص صالح، که ده ماه از اسارتش می‌‌گذشت و این مدت را در آن شکنجه‌‌گاه گذرانده بود، چه مژده‌‌ای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر می‌‌توانستند با هم ارتباط داشته باشند، حمام کنند و زیر نور آفتاب بنشینند. اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد. کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل می‌‌شویم.

با عبدالنبی و پیرمرد عرب و گروهبان رضا خداحافظی کردیم و با دعای خیر پیرمرد مهربان از زندان خارج شدیم. سر آن کوچه مخوف، که کبودی کتک‌هایی که در آن خورده بودم هنوز روی بدنم بود، نه آن ونِ همیشگی که یک خودروی استیشن سیاه‌‌رنگ به انتظارمان ایستاده بود.

باورمان نمی‌‌شد عراقی‌‌ها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند. اما آن‌‌ها این کار را کردند. ... آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین می‌‌تابید و ما انگار زنده‌‌زنده در تنوری داغ افتاده بودیم.

ماشین حرکت کرد؛ آژیرکشان. ...

در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همان‌جا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود. برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگه‌داری نمی‌‌شد. اول گمان کردم اسرا توی اتاق‌‌هایشان خوابیده‌‌اند؛ اما حدسم درست نبود.

ماشینی که ما را آورده بود برگشت. ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند. سربازهای عراقی ما را به یک‌دیگر نشان می‌‌دادند و چیزهایی به هم می‌‌گفتند. معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیده‌‌اند و برایشان غریبه نیستیم.

در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفل‌‌شده. چند بوته گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده می‌‌شد و کنارشان یک بشکه آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.

تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شده‌‌ایم. بنابراین می‌‌توانیم روزه‌‌مان را بخوریم. با شنیدن این فتوای به‌موقع، تا حد انفجار از آب‌‌های گرم و گل‌‌آلود آن بشکه زنگ‌‌زده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغر‌‌اندامی که آبله‌‌رو بود داخل یکی از اتاق‌‌ها شدیم؛ اتاقی کوچک‌‌تر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد....»

یوسف‌زاده در توضیح ویژگی‌های ادبی اثر خود گفته‌است: « یکی از حُسن‌های کتاب آن بیست و سه نفر این است که خواننده با یک روایت داستانی مواجه است. من حتی در برخی قسمت‌های کتاب تعلیق ایجاد کردم که برای خواننده جذاب شود.»

«آن بیست و سه نفر»، خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده را انتشارات سوره مهر، در شمارگان 2500نسخه، قطع رقعی، 408 صفحه، با بهای 139 هزار ریال در خرداد 1393 منتشر کرده است.


منبع: ایبنا