تبیان، دستیار زندگی
بعد از فوت پدرم وصیت نامه اش را درآوردند. وصیت نامۀ مخصوصی بود که اصلا هیچ آخوند و آیت الله قبول نکرد. محضری هم نبود. گفتند وصیت نامۀ صحیحی نیست چون تمام مالش را داده بود به پسر ها، دختر ها هیچ نداشتند. ما از پدرمان ارث نبردیم. فقط جواهراتی را که داشت بی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات مهین بانو، همسر ولیعهد قاجار

حاضر نشدم زن احمدشاه بشوم


بعد از فوت پدرم  وصیت‌نامه‌اش را درآوردند. وصیت‌نامه مخصوصی بود که اصلا هیچ آخوند و آیت‌الله قبول نکرد. محضری هم نبود. گفتند وصیت‌نامه صحیحی نیست چون تمام مالش را داده بود به پسر‌ها، دختر‌ها هیچ نداشتند. ما از پدرمان ارث نبردیم. فقط جواهراتی را که داشت بین دختر‌ها تقسیم کردند. چرا این‌طور کرد؟ لابد خیال می‌کرد که من می‌شوم زن شاه احتیاجی ندارم.

احمدشاه

همایون‌تاج هم می‌شود زن معتمدالدوله که خیلی متمول بود. حالا چرا فکر آن دو تا خواهر دیگر، ایران‌دخت و آذرمیدخت را نکرد. هیچ وقت نفهمیدم که پدرم به چه دلیل لااقل فکر آذرمیدخت را که سه ساله بود نکرد؟ چطور آتیه این بچه را ندید که چه جوری بزرگ خواهد شد. فقط فکر هفت پسرش را کرد، ما چهار دختر را نه. آخوند‌ها مخالفت کردند، ولی شازده جان به ما دختر‌ها گفت شما باید وصیت‌نامه را قبول کنید و باید هم امضا کنید، اگر این وصیت‌نامه را قبول دارید هیچی. اگر قبول ندارید تا قیامت باید بمانید توی خانه. من شما را شوهربده نیستم.

بهم زدن نامزدی با احمد شاه

موضوع ارث و وصیت‌نامه پدرم طولانی است. بعد مفصل صحبت خواهم کرد. به هر صورت وقتی شازده‌ جان من و هما را تهدید کرد که وصیت‌نامه را بپذیریم ما به هم گفتیم چکار کنیم؟ با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم اگر ما اینجا بمانیم اصلا می‌میریم. با این گریه و زاری، تو سر کوبیدن‌ها چه بکنیم؟ ما هم که از صبح تا غروب کاری نداریم، همه‌اش توی خانه هستیم. پس بگذار شوهر کنیم و برویم، راه‌حل بهتری است. ولی من نمی‌خواستم زن شاه بشوم. پدرم هم که مرحوم شده بود پس می‌توانستم حرفم را بزنم، به نصرت‌السلطنه و عضدالسلطان عمو‌هایم بگویم که خیلی به شاه نزدیک بودند. مخصوصا به نصرت‌السلطنه که هم‌سن اعتضادالسلطنه پسر بزرگ محمدعلی شاه، برادر بزرگ احمد شاه بود. گفتم عمو جان، خواهش می‌کنم این قضایای عروسی را کاری کنید بلکه از بین برود. من دلم نمی‌خواهد این وصلت بشود و حاضر نیستم زن شاه بشوم.

آن‌ها هم از خدا می‌خواستند. مایل نبودند و دلشان هم نمی‌خواست که دختر شعاع‌السلطنه زن احمد شاه بشود. حالا چرا، نمی‌دانم؟ ما که به کلی از سیاست خارج بودیم. هیچ کس به ما نمی‌گفت اوضاع چه جور است. اشتباه پدرم این بود که درباره وضعیت ایران و اختلافاتی که بین خودش و برادر‌هایش بود هیچ وقت ما را آگاه و روشن نکرد. ما از هیچ چیز اطلاعی نداشتیم. روزنامه هم که به ما نمی‌دادند بخوانیم. بچه‌هایی بودیم که از اروپا آمده بودیم به کلی کور و کر. درست است که آنجا زندگی می‌کردیم ولی خیلی موجودات بی‌اهمیتی بودیم مثل یک آدم‌هایی که نه سر دارند، نه ته. دوتا دختر بودیم همین طور جزو همه زندگی می‌کردیم و چیز فوق‌العاده نبودیم. بایستی یک کسی بود از‌‌ همان اول ورودمان به ایران ما را از اوضاع و احوال ایران و رفتار روشن می‌کرد.

ما از هیچ چیز اطلاع نداشتیم. فکر می‌کردیم دنیا همین پارکی است که ما توش هستیم و زندگی هم همین است که ما می‌کنیم. چیز دیگری برایمان مطرح نبود. به هر حال وقتی به عمو‌هایم گفتم من نمی‌خواهم زن احمد شاه بشوم، معلوم می‌شود که عمو جان‌ها از خدا می‌خواستند که این وصلت نشود

ما از هیچ چیز اطلاع نداشتیم. فکر می‌کردیم دنیا همین پارکی است که ما توش هستیم و زندگی هم همین است که ما می‌کنیم. چیز دیگری برایمان مطرح نبود. به هر حال وقتی به عمو‌هایم گفتم من نمی‌خواهم زن احمد شاه بشوم، معلوم می‌شود که عمو جان‌ها از خدا می‌خواستند که این وصلت نشود. از روز اول هم دلشان نمی‌خواست. یکی از عمو‌هایم عضدالسلطان دختری داشت به نام قدس اعظم که خیلی خوشگل بود. ماه شب چهارده، واقعا از خوشگلی نقصی نداشت. مادر قدس اعظم یعنی زن عمویم عضدالسلطان، خانم دفترالملوک، قبلا زن نصرت‌الدوله بود و از او یک پسر دارد مظفر فیروز. گویا از بس عمه‌ام خانم عزت‌الدوله، زن فرمانفرما، با او بدرفتاری کرد بالاخره نصرت‌الدوله طلاقش داد. دفترالملوک خواهر تنی دکتر مصدق و خواهرزاده فرمانفرما بود که شازده فرمانفرما خیلی دوستش داشت. گویا بعد از طلاق دفترالملوک بود که فرمانفرما از لجش شروع کرد به زن گرفتن، قبل از آنکه زن نداشت. به عزت‌الدوله گفت آره تو خواهرزاده مرا نخواستی، من هم می‌روم زن می‌گیرم که دیگر از دست بداخلاقی‌های تو خلاص شوم.

به هر حال قدس اعظم، دختر عمو جان عضدالسلطان و دفترالملوک را می‌خواستند بدهند به احمد شاه. این موضوع را احمد شاه به من گفت البته با آنچه که خودشان می‌گویند فرق دارد شاید هم هر دو طرف راست بگویند. قدس اعظم با احمدخان مصدق و خانم ضیاء اشرف در نوشاتل سوئیس بودند و از بچگی احمد و قدسی همدیگر را دوست داشتند. قدسی هم مایل نبود زن احمد شاه بشود البته اگر مجبورش می‌کردند می‌شد. اگر شاه گفته بود که او را می‌گیرم مجبور بود، هیچ راه دیگری نبود. آن زمان که دختر‌ها نمی‌توانستند بگویند می‌شوم یا نمی‌شوم. احمد شاه بعد از طلاقم که به اروپا آمدم به من گفت عضدالسلطان و مصدق‌السلطنه خیلی اصرار داشتند که من زن بگیرم. به آن‌ها گفتم که من چون دختر شعاع‌السلطنه را نشد که بگیرم اصلا زن‌بگیر نیستم. چون نمی‌خواهم جانشین دیگری جز حسن‌جان (محمدحسن میرزا ولیعهد) داشته باشم. می‌خواهم برادرم همیشه ولیعهد باشد که بعد از من اگر بناست سلطنتی باشد حسن سلطنت کند. احمد شاه سه تا صیغه داشت. سه تا دختر و یک پسر هم از آن‌ها پیدا کرد. می‌گویند که فریدون میرزا وقتی دنیا آمد او را پیچاندند لای قنداق و فرستادند خانه دکتر لقمان‌الدوله. اصلا هیچ کس نفهمید که شاه دارای یک پسر است. لقمان‌الدوله هم تا دو سه سال او را نگاه داشت بعد او را پیش خانم ملکه‌جهان به اودسا برد. پس احمد شاه خودش هم نمی‌خواست زن بگیرد. همیشه می‌گفت نمی‌خواهم جز حسن جان وارثی داشته باشم، چون برادرش را خیلی دوست داشت.

محمدحسن میرزا

خواستگاری برای ولیعهد محمدحسن میرزا

به هر حال گفتم که من عمو‌هایم را واسطه کردم که برای بهم زدن ازدواج من با احمد شاه کاری بکنند. آن‌ها هم به شاه موضوع را گفتند جواب داده بود خوب نمی‌خواهد زن من بشود هیچ مانعی ندارد. من هم اصلا زن نمی‌گیرم. این بود که من زن احمد شاه نشدم ولی بایستی زن یکی می‌شدم. گفتند خوب حالا که وصلت با شاه به هم خورد پس ولیعهد باید زن بگیرد. که را بگیرد؟ باز من بدبخت را نشان کردند، گفتند باید زن ولیعهد بشوم. خوب از ظاهرش که بدم نمی‌آمد، از صورتش و این‌ها برای اینکه اولا عکس‌هایش را دیده بودم. ثانیا یک روز که به دیدن پدرم آمده بود آبجی جان به من گفت بیا از سوراخ کلید ولیعهد را نگاه کن ببین چه خوشگل است. قبلا گفتم که خانواده‌ام همه صورت‌پسند بودند. بین بچه‌ها و همه کس، آن‌هایی طرف توجه‌شان بودند که بر و رو داشتند. هیچی، ما هم رفتیم از سوراخ در نگاه کردیم دیدیم بله واقعا خیلی خوشگل است. گفتند تو باید زن این بشوی. دیگر انتخابی نبود، نمی‌توانستم بگویم آره یا نه. صحبتی نداشتم. عمو‌هایم هم دیگر کاری به این کار‌ها نداشتند.

آمدند خواستگاری من برای ولیعهد. معتمدالدوله هم گفت من می‌خواهم زنم را ببرم. آن‌ها هم قرار شد بهار سال بعد یعنی سال 1921 عقدکنان بگیرند. این وسط قبل از اینکه ما عقد کنیم کودتا شد، سیدضیاء با رضاخان وارد شدند. فرمانفرما و اغلب اعیان آن زمان یعنی خیلی‌ها را گرفتند و حبس کردند. خیلی بد شد.

بالاخره مرا عقد کردند. گمان کنم بیست روز، یک ماه بعد کابینه سیدضیاء از بین رفت. احمد شاه به ولیعهد گفته بود عجب مهین بانو برای ما خوش‌قدم است. چون هم این‌ها رفتند و هم اوضاع درست شد. در خانواده قاجار، مثل خیلی از خانواده‌های دیگر ایران، خوش‌قدم و بد قدم، به خصوص سیاه‌بخت و سفیدبخت وجود داشت. در خانه پدرم اصولا هر کسی که بر و روی خوبی داشت و شیرین بود سفیدبخت می‌شد، آن‌هایی که تلخ بودند و زشت، سیاه‌بخت می‌شدند. در خانه محمدعلی شاه و ملکه‌جهان هم همین طور. مثلا آسیه خانم آخرین دختر محمدعلی شاه را می‌گفتند بد قدم بود. چون وقتی دنیا آمد محمدعلی شاه خلع شد و رفت. بچه را با خودشان نبردند، گذاشتند تهران پهلوی خانم معززالسلطنه. به همین دلیل آسیه خانم هیچ وقت با پدر و مادرش بزرگ نشد.

بالاخره مرا عقد کردند. گمان کنم بیست روز، یک ماه بعد کابینه سیدضیاء از بین رفت. احمد شاه به ولیعهد گفته بود عجب مهین بانو برای ما خوش‌قدم است. چون هم این‌ها رفتند و هم اوضاع درست شد. در خانواده قاجار، مثل خیلی از خانواده‌های دیگر ایران، خوش‌قدم و بد قدم، به خصوص سیاه‌بخت و سفیدبخت وجود داشت

در مورد سفیدبختی و سیاه‌بختی، مثلا ولیعهد عزیزکرده خانم ملکه‌جهان نبود در نتیجه سفیدبخت هم نبود. احمد شاه عزیز کرده و فرزند سفیدبختشان بود. دو پسر دیگر هم داشتند، سلطان محمود و سلطان مجید که سلطان محمود از آن سفیدبخت‌هایی بود که شاید از احمد شاه سفیدبخت‌تر بود. چون احمد شاه را گذاشتند تهران و خودشان با دو پسر و یک دختر دیگرشان که خدیجه خانم نام داشت رفتند. خدیجه خانم بعد‌ها زن برادر من شد و به او لقب حضرت قدسیه دادند. ولیعهد می‌خواست این لقب را به من بدهد. گفتم من مهین بانو را با حضرت قدسیه عوض نمی‌کنم و لقب لازم ندارم. دشمن لقب هستم. خیلی چیز زشتی است. خدیجه خانم گفت پس لقب را بدهید به من که او شد حضرت قدسیه.

عروسی

عقدکنان من در اندرون منصوریه انجام شد. از مردهای خانه ما فقط دایی جان اجلال‌الدوله بود. سر عقد امام جمعه خوئی، ظهیرالاسلام و امام جمعه تهران برادر آقای ظهیرالاسلام، که گمان می‌کنم اسم کوچکش آقا سید محمد است، بودند.

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان


منبع: موسسه مطالعات و پژوهش ها سیاسی( مهین بانو، به کوشش فرخ غفاری، زیر نظر شهلا سلطانی، نشر فرزان روز، چاپ اول 1390، صص 110 تا 117 و 163 تا 17)