بورخسِ نفرین شده
بورخس از نگاه فتحالله بی نیاز و کاوه میرعباسی.به اعتقاد فتح الله بی نیاز، بورخس، هم شگفتانگیز مینویسد و رئالیسم جادویی، هم به فلسفه نظر دارد و هم ادیان، هم به تاریخ و هم رمز و راز و متنهایش آنجا که داستان میشوند، اما به طور کلی متنهای او پیش از آنکه مدرن یا پسامدرن به شمار آید، «بورخسی»اند. و به نظر کاوه میر عباسی بورخس در وهله اول نویسندهیی خاص است. او دنیایی خاص خود را خلق کرده، همانطور که کافکا جهان داستانی خاص خود را برساخته که کافکایی خوانده میشود، بیمعنا نخواهد بود اگر از حال و هوای بورخسی نام ببریم.
فتح الله بی نیاز: بورخس؛ راوی اشباح و ارواح
بورخس از همه تاثیرپذیرفت تا جایی که خودش میگوید: «من واقعا مطمئن نیستم که وجودی خالص باشم؛ من همه نویسندگانی هستم که از آنان چیزی خواندهام؛ همه مردمی هستم که با آنان برخورد داشتهام و آنان را دوست داشتهام؛ من همه شهرهایی هستم که دیدهام؛ من همه نیاکانم هستم.» ادگار آلنپو بیش از همه بر او تاثیر گذاشت. بورخس میگوید: «پو به من آموخت که آدم نباید خود را به موقعیتهای روزمره صرف مقید کند؛ زیرا موقعیتهای روزمره از غنای تخیل تهی هستند. بهواسطه او فهمیدم که میتوانم همهجا باشم و حتی تا ابدیت بروم. به برکت نوشتههای او فهمیدم که اثر ادبی باید از تجربه شخصی فراتر برود؛ مثلا تجربههای شخصی را با رویدادهایی شگفت که به نحو غریبی جابهجا شدهاند، درهم تنید.»
سیما و شمایی کلی از اکثر داستانهایش با همان پیچیدگی اولیه در ذهن خواننده میمانند. در داستان کوتاه از نخبهترینها است. او از شاخه اول به شاخه دوم و از این یکی به سومی میپرد، اما به موقع از سومی به اولی یا دومی برمیگردد و چون در این برگشت، گونه روایت تغییر میکند و بعضا فرد دیگری هم وارد روایت میشود یا خودش را در متن یا حاشیه داستان قرار میدهد و قصه از دید خواننده گموگور نمیشود. او، هم شگفتانگیز مینویسد و رئالیسم جادویی، هم به فلسفه نظر دارد و هم ادیان، هم به تاریخ و هم رمز و راز و متنهایش آنجا که داستان میشوند، اما به طور کلی متنهای او پیش از آنکه مدرن یا پسامدرن به شمار آید، «بورخسی»اند.
ویژگیهای داستانهایش به این شرحاند:
1- حضور نویسنده در متن و در نتیجه خصلت فراداستانی (متافیکشن) بودن آن.
2- ترکیب داستان و مقاله، داستان و فلسفه، داستان و تاریخ، داستان و مردمشناسی؛ ناگفته نباید گذاشت که در داستانهای بورخس، مرز خاص مشخصی میان داستان و مقاله دیده نمیشود و این دو خیلی ساده درهم تنیده میشوند.
3- آمیزش نثر و شعر که سخت مورد ستایش یوســا قرار گرفته است و بر نثر نویسندگانی چون مارکز، کورتاسار و خوان خوسه آرهئولای مکزیکی تاثیر گذاشته است.
4- آمیزش گونههای داستانی؛ چیزی که تا این زمان هیچ نویسندهیی نتوانسته است در حد و اندازههای او گونههای متضاد داستانی را باهم بیامیزد و ژانر ادبی یگانه و متفاوتی خلق کند. تلفیق داستانهای جنایی با متافیزیکی و تلفیق نوع ادبی مینیمال با فلسفه از ابداعات بورخس است.
5- استفاده از طرحواره و تمثیل: شماری از آثار او در حد طرحواره متوقف ماندهاند و داستان تلقی نمیشوند. آنها بیشتر گونهیی تمثیل یا رمزگشایی هستند؛ برای نمونه کارهایی چون «همه و هیچ»، «یک مساله»، «شاهد»، «تمثیل سروانتس» و نمونههای دیگر. بعضی از خوانندگان اصلا نمیتوانند با این نوع متنها ارتباط برقرار کنند، حال آنکه عدهیی علاقه زیادی به آنها دارند.
6- به لحاظ معنایی همهچیز تکرار میشود و هر کسی به دلایلی، آن دیگری است.
کاوه میرعباسی: بورخس نفرین شده در هزارتوها
وقتی بورخس به دنیا آمد، پدرش به نخستین نکتهیی که توجه کرد، رنگ آبی چشمان او بود؛ خیالش آسوده شد که خورخه لوییس به خانواده مادریاش رفته، غافل از اینکه رنگ چشمها به مرور زمان تغییر میکند. تیم مکنیس این ماجرا را به نفرینشدگی بورخس تعبیر میکند تیم مکنیس در کتابش درباره بورخس نوشته که بورخس «نفرینشده به دنیا آمد.» این جمله میتواند تصویری از دنیای بورخس و شخصیت شبحگونهیی که داشت ارائه دهد. مکنیس میگوید که این نفرینی دیرین برای بورخس بوده و منظورش همان نابینایی است که او از طرف خانواده پدری به ارث برد.
بورخس در وهله اول نویسندهیی خاص است. او دنیایی خاص خود را خلق کرده، همانطور که کافکا جهان داستانی خاص خود را برساخته که کافکایی خوانده میشود، بیمعنا نخواهد بود اگر از حال و هوای بورخسی نام ببریم.
او اگرچه به عنوان نویسنده داستانهای کوتاه شناخته میشود، اما کارش را با سرودن شعر شروع کرد. بعد به سراغ رساله ادبی رفت و درآستانه چهل سالگی وارد داستاننویسی شد. درباره او حتی به اغراق گفتهاند که بعد از سروانتس، بزرگترین نویسنده اسپانیاییزبان بوده. او ادبیاتی شگفتانگیز و فلسفی را پایه گذاشت که این یکی را نمیتوان انکار کرد. مضامینی تازه مثل ابدیت را وارد داستاننویسی کرد. در آثارش نقاط مشترکی میتوان یافت که داستانهای کوتاهش را به هم پیوند میدهند؛ مضامینی مثل هزارتوها، آینهها، کتابخانهها، کتابهای جعلی و نویسندگان جعلی.
بورخس خود مترجم برجستهیی بود و در این زمینه نبوغ خاصی داشت. نخستین داستانش را به تشویق پدرش و با استقبال از«دن کیشوت» سروانتس نوشت و نخستین ترجمهاش «شاهزاده خوشبخت» اثر اسکار وایلد بود. پدرش شیفته نوشتن بود و در طول عمرش یک رمان هم نوشت. او همواره فرزند را تشویق به نوشتن میکرد. بعدها تعدادی از رباعیات خیام را هم ترجمه کرد که در نشریهیی که بورخس سردبیرش بود منتشر شد.
اما ذکر این نکته بایسته است که بورخس شاعر تقریبا مغفول مانده، درحالی که حجم اشعاری که در طول عمر- و به خصوص در سالهای آخر زندگانیاش، یعنی زمانی که نابینا شده بود، سرود قابل توجه است. از آنجا که شاهد نابیناشدن مادربزرگ پدری و پدرش بود، همواره از نابینایی هراس داشت. در 28 سالگی برای نخستینبار، به علت آب مروارید، زیر تیغ جراحی رفت و هفت بار دیگر هم چشمانش را عمل کرد تا سرانجام در پنجاه و چند سالگی به طور کامل نابینا شد.
شهرت جهانی بورخس از دهه 60 شروع شد. یکی از عرصههای فعالیت او ادبیات پلیسی بود. او نخستین کسی بود که به طور جدی به معرفی ادبیات پلیسی در امریکای لاتین پرداخت و مجموعهیی به نام «دایره هفتم» را منتشر کرد. نخستین داستان او که به زبان انگلیسی چاپ شد «باغ معبرهای چندشاخه» بود که در سال 1948 در نشریه الری کویین ویژه ادبیات پلیسی منتشر شد. شهرت دیرهنگام به سراغ بورخس آمد، اما توانست جوایز ادبی و دکترای افتخاری و نشان لژیوندونور و… را از آن خود کند.
بورخس در یکی از گفتوگوهایش گفته که نثر زیبا نثری است که زیباییاش معلوم نباشد. نثر او نیز بسیار موجز و روان است و زیبایی نهفتهیی دارد.
در دوران هفت،هشت ساله ریاستجمهوری پرون، به او بسیار سخت گذشت. فکر میکنم بزرگترین اشتباه سیاسیاش این بود که از دولت کودتا جانبداری کرد. بههرحال او یک نوع آقامنشی سنتی داشت و از عوام که طرفدار دولت پوپولیستی و پرون بودند، خوشش نمیآمد و فتار نظامیها را بیشتر میپسندید. اینها باعث شد تا نویسندگان آن نسل که عمدتا گرایش چپ داشتند، زیاد او را تحویل نگیرند و بورخس به انزوا رفت. به نظرم یکی از دلایلی هم که باعث شد جایزه نوبل نصیبش نشود همین مساله بود و دیگر اینکه یک جایزه ادبی را از دستان پینوشه گرفت.
لوییس بونوئل در کتاب «با آخرین نفسهایم» میگوید:«بین تمام نابیناهای دنیا، یکی هست که اصلا از او خوشم نمیآید و او بورخس است. نویسنده خوبی است، ولی نویسنده خوب زیاد است و دلیلی ندارد که آدم از کسی فقط به دلیل اینکه نویسنده خوبی است خوشش بیاید. متکبر و خودشیفته است، ضد اسپانیایی است، خود را فاضل و عقل کل میداند و همیشه به نوبل گریز میزند. حتم دارم هرشب خوابش را میبیند. این رفتار را مقایسه کنید با مناعت طبع کسی چون ژان پل سارتر که با بینیازی تمام نوبل و جایزه نقدی آن را رد کرد.»
بورخس دو بار ازدواج کرد ولی یک عشق در زندگیاش داشت و آن زنی بود به نام استلا کانتو. در سال 1944 وقتی که بورخس بیش از 40 سال داشت، با او آشنا شد و از او دعوت کرد تا با هم بیرون بروند. در نخستین ملاقات خصوصیشان فهمیدند که هر دو جرج برنارد شاو را دوست دارند. دفعه دوم که بیرون رفتند، بورخس یک دل نه صد دل عاشقش شد، ولی این عشق یکطرفه بود. با این حال استلا راضی به ازدواج شد، ولی مادر بورخس مخالفت کرد و رابطه آن دو نیز به هم خورد. البته این ماجرا برای استلا کانتو بد نشد، چرا که در سال 1989 کتاب «پرهیب بورخس» را نوشت که بارها تجدید چاپ شد و بازار کتاب بوئنوسآیرس را گرم کرد. فیلمی هم از آن با نام «استلا کانتو؛ روایت عشق بورخس» ساخته شد. («بورخس عاشق» مجموعه نامههای عاشقانه بورخس، عنوان کتابی است که آن را ترجمه کردهام) . ناگفته نماند که بورخس داستان «الف» را به استلا کانتو تقدیم کرده و بسیاری از منتقدان، پرسوناژ بئاتریث در این داستان را ملهم از شخصیت استلا کانتو میدانند.
بورخس از زبانهای آلمانی و اسکاندیناوی هم ترجمه میکرد. برخی داستانها را هم جعل میکرد. مثلا سه داستان از هزار و یکشب دارد که در حقیقت جعل خود او است و متعلق به هزارویکشب نیست. بههرحال او در دههیی به شهرت رسید که نویسندگان امریکای لاتین کتابهای مهمی را منتشر کردند؛ آثاری چون«گفتوگو در کاتدرال» (یوسا)، «جایی که هوا صاف است» (کارلوس فوئنتس)، «صد سال تنهایی» (مارکز)، «پرنده وقیح شب» (خوسه دونوسو)، «لی لی بازی» (خولیو کورتاسار) و بسیاری آثار شاخص دیگر.
منبع: اعتماد