كودكی با این عظمت!
بازخوانی متفاوت آیاتی كه بارها خواندهایم 74
فَفِرُّوا إِلَی اللَّهِ إِنِّی لَکُمْ مِنْهُ نَذیرٌ مُبینٌ پس به سوی خدا بگریزید، که من از سوی او برای شما بیمدهندهای آشکارم/سوره مبارکه الذاریات آیه 50
کتابها مینویسند:
با پرستش خالصانه خداوند از عذاب او به سوی رحمت و ثوابش بگریزید. بعضی هم گفتهاند یعنی: بارها نمودن آنچه که شما را سرگرم میکند و از فرمانبرداری حق و اجرای دستورات الهی باز میدارد به سوی خداوند بگریزید.1
با تو میگویم:
تمام راه، حواسش به عمو بود.
انگار پدرش را در وجود او جستجو میکرد.
محبت را در دستان او میجست و شکوه پدرش را در قامت او مییافت.
رد نگاهش را که میگرفتی میرسیدی به امام.
از کنار علی اکبر که میگذشت دلش پر میکشید که کاش به قدر او رشید بود.
کنار عمویش عباس که مینشست دلش میخواست قدرت دستان او را داشت.
به گهواره علی اصغر هم که میرسید دلش میرفت پی این که کاش به قدر او کوچک بود و شیرین تا مرهم خستگیهای امام باشد.
حتی با قاسم هم که بود با خودش میگفت کاش به بزرگی او بودم.
اما هیچ کدام از اینها نبود...
با همه کودکیاش، غم امام را میدید و میفهمید.
رنجهای سخت و اندوه عمیق امام را به قدر خودش خوب میدانست.
لحن امام رامیشناخت.
با اندوه امام، غم میخورد و با لبخندهایش لبریز شادی میشد.
اما این روزها خنده امام را کمتر دیده بود. غم بود و خشم...بغض بود و آه...
و او بی آنکه امام چیزی بگوید سختی این روزهای عمو را میدانست.
*
خبر شهادت مسلم را که دادند؛ صدای شکستن قلب امام را شنید.
بغض کرد و آرام گریست.
با خودش گفت: کاش میتوانست غمی از دل عمو بر دارد...کاش میشد مرهمی باشد...
کاش میتوانست کاری کند...
بعد به دستهایش نگاه کرد و سایه خود را روی زمین دید.
فکر کرد: مگر از دستهای کوچک او و قامت کودکانهاش چه کاری بر میآید...؟
*
خسته بود. تمام روز در راه بودند؛ بی هیچ توقفی...
اما خواب به چشمهایش نمیآمد.
کلمه کلمه امام را به خاطر داشت، حتی آوای امام وقت گفتن را فراموش نمیکرد:
«خیمهها را برپا کنید...اینجا کربلاست. »
غم داشت صدای امام. نگران نگاه کرده بود به عمه، به بچهها و به عبدالله ...
و گفته بود که اینجا سرزمین فتنه است و آشوب.
عبدالله نگران بود. نگران عمو و فتنه های در راه...
کاش میتوانست کاری کند.
تا صبح به کودکیش فکر کرد...خوابش نمیبرد.
*
همه چیز جور دیگری بود.
عطر قرآن میپاشید بر تن صحرا...
زرهها را مهیا و اسبها را تیمار میکردند یاران امام ...
همه آماده رفتن بودند، منتظر طلوع آفتاب...
همه بیدار بودند. شوق میشکفت در صدای تک تک اصحاب...
اما عبدالله بی قرار نشسته بود و آرام نداشت. میان این همه مرد، این همه سوار و جنگجو.
جای خودش را خالی میدید...کاش این همه کودک نبود.
*
این همه رنج را تاب آورده بود.
علی اکبر با همه رشادتش؛
قاسم، برادر دوست داشتنیاش که نشانههای پدر در چهرهاش بیداد میکرد؛
عموی پهلوانش؛
همه رفتند و باز نیامدند.
این همه حادثه، این همه شهادت را به دوش ده سالگیاش کشیده بود؛
اما دیگر نمیتوانست.
عمویش...پدرش...امامش...مولایش...میرفت و کسی نبود تا برایش کاری کند.
تاب نداشت.
پرده خیمه را کنار زد.
دوید.
کودک بود. چابک و چالاک...
به کوچکی دستهایش فکر نکرد...
به کودکی قامتش هم نه...
نگاهش فقط رد عمو را میدید که میان غبار در سراشیبی گودالی محو میشد.
عمه میدوید به دنبالش. صدایش میزد: «میوه دلم، تنها یادگار برادرم، عبدالله، برگرد، بایست»
و عبدالله فقط عمو را میدید و میدوید.
صدای مادرش را شنید. فریاد میزد با همه توان: «برگرد...پسرم...برگرد»
عبدالله خسته شد. کمی درنگ کرد. عمه گوشهی پیراهنش را گرفت.
عبدالله تمام نگاهش به سراشیبی گودال بود. ترسیده بود از تنهایی عمو...
فقط فریاد کشید: «عمه...عبدالله فدایت...بگذار بروم»
عمه بغض کرد: «عزیزم...حسین تو را به من سپرده است»
عبدالله دستهایش را با شتاب روی دستهای عمه گذاشت...دستهای عمه را بوسید: «بگذار بروم...»
اشک تمام صورت زینب را پوشاند. نگاهی به قامت یادگار برادرش انداخت.
عبدالله دوباره گفت: عمو را ببین ...
*
ناگاه همه چیز در هیاهو و شیهه اسبها گم شد.
عبدالله با شتاب میدوید.
او از یک سو میدوید و سواران دشمن از سوی دیگر میتاختند.
حسین علیهالسلام، افتاده در گودال فریاد زد: «زینب! عبدالله ...»
*
عبدالله خودش را به آغوش پدرانه عمو رساند.
سواران رسیدند. شمشیرها بالا رفت.
شمشیر به قصد سینه حسین بالا رفت.
عبدالله چابک بود و چالاک.
در چشم بر هم زدنی به پشت روی سینه امام خوابید.
و دستهای کوچکش را مقابل صورت و سینه عمویش گرفت.
شمشیر پایین آمد
صدای امام از گودی قتلگاه به گوش میرسید:
«خدایا! این مردم چنیناند...از باران آسمان و برکت زمینت محرومشان کن»
عبدالله با قامتی کودکانه و دستانی کوچک، آرام و مردانه روی سینه حسین علیهالسلام به خواب رفت ...
نویسنده: زهرا نوری لطیف
كارشناس شبكه تخصصی قرآن تبیان
1. ترجمه مجمعالبیان فی تفسیر القرآن ج 23 ص 329