تبیان، دستیار زندگی
64- روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت « کسی که ازدواج کرده ، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد . » بعداز عقد که برگشتم جبهه ، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت « مبارکه ، جها...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات شهید زین الدین 1


64- روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت « کسی که ازدواج کرده ، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد . » بعداز عقد که برگشتم جبهه ، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت « مبارکه ، جهاد اکبر کردی.»

65- نزدیک عملیات بود . می دانستم دختردار شده . یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون . گفتم « این چیه ؟ » گفت « عکس دخترمه .» گفتم « بده ببینمش » گفت « خودم هنوز ندیده مش.» گفتم « چرا ؟ » گفت « الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه بعد. »

66- ساعت ده یازده بودکه آمد ، حتا لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم . گفتم « تا تو شروع کنی ، من لیلا رو بخوابونم. » گفت « نه ، صبر می کنم با هم بخوریم. » وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده . داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت« می خوای شرمنده م کنی؟ » گفتم « آخه خسته ای.» گفت « نه ، تازه می خوایم با هم شام بخوریم.»

67- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد ، یک نفس راحت کشیدم . مهدی که شنید بچه دختر است، گفت « خدارو شکر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

68- رفته بود شمال غرب ، مأموریت فرستاده بودندش . بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز ، دیده بود لیلا مریض شده ، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض . باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت . رفت توی اتاق . در را بست . نشست و یک شکم سیر گریه کرد.

69- وقتی برای خرید می رفتیم ، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت ، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده . می گفت « لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی ِ لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد . می گفت « این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن ؟»

70- ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت « پیش زن های دیگه م ام .» گفتم « چی؟ » گفت « نمی دونستی چهار تا زن دارم ؟ » دیدم شوخی می کند . چیزی نگفتم . گفت « جدی می گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو. »

71- یکی دوبار که رفت دیدار امام ، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت« آدم وقتی امام رو می بینه ، تازه می فهمه اسلام یعنی چه . چه قدر مسلمون بودن راحته . چه قدر شیرینه .» می گفت « دلش مثل دریاست . هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.»

72- شب ، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی.قرار بود برویم خدمت امام . حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم.صادقی تو پوست خودش نمی گنجید . دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج . جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت « دیر آمدید .قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود . امام رفته اند.»

73- اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه ، تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف ، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد یا نه.

74- وقتی منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه می افتاد . همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی ، توی زمین است.

75- رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت « چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه .»

76- جاده را آب برده بود . ماشین ها ، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که « ماشین ها نمی توانند بیایند .» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.

77- وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.

78- از رئیس بازی بعضی بال ادستی ها دلخور بود می گفت « می گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه ، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی . شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین ، بیاین منطقه ، جلسه بگذارین.»

79- زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود . همین طور که از پله های می رفت بالا ، گفت « جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین . گفت « می خوایم شام بخوریم . تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بی خیال ، همین جوری می خوریم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت . زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»

80- توی پله ها دیدمش .دمغ بود. گفتم« چی شده ؟ » گفت « بی سیم زدند زود بیا اهواز ، کارت داریم. هوا تاریک بود ، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم . زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد. »

81- شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟

82- ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود.

83- گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.

84- توی صبحگاه ، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد « رزمنده ، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه . شما می خواهید بجنگید . جنگ هم خستگی بردار نیست.»

85- از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم « نماز قضا می خوندی؟ » گفت « نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.»

86- اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند « خنده روست.» وقت کار اما ، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی ، نه خنده ای انگار نه انگار که این ، همان آدم است. توی بحث ، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید.هیچ وقت . من که ندیدم . می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.

87- بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود . باید چند تا از بچه ها ، می رفتند پایین ، آب می آوردند . دفعه ی اول ، وقتی برگشتند ، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود می آمد . با یک دبه ی بیست لیتری آب.

88- اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت « آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده .»

89- رک بود . اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت « تو ترسویی.»

90- اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.

91- جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصا توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین دالدین که هم راهت بود، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود « تو این جا چی کار می کنی؟ » جواب داده بوده « به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»

92- شب های جمعه ، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند . آخرین شب جمعه ، یادم هست ، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم.همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند . پرسوز هم خواند .

93- این بار هم مثل همیشه ، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت « باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم . یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد ؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم « کجاست؟ خوبه ؟» گفت « پریروز دیدمش » گفتم « بابا ، به من راستشو بگو ، آمادگیشو دارم»لبخند زد . گفت « استغفرالله » دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.

94- چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت« بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم » تعجب کردیم. گفت « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم. » وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدندو روی دست بردندشان.آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت « شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.

95- من توی مقر ماندم . بچه ها رفتند غرب ، عملیات . مجبور بودم بمامنم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم . یک شب زنگ زد و گفت « به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کرده ن ، اگه تحریکشون کرده ن که بیان منطقه ، اگه پشت جبهه مشکل دارن ، برگردن . فقط اون هایی بمونن که عاشقن » شب بعدش ، باز هم زنگ زد و گفت « زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت. » اسم خیلی از بچه هارا گفت که یا برگدانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته . گفت « شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم . شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش ، تو کمین ، شهید شده اند . نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.

96- نزدیک ظهر ، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه ، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید . آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم ، می ماندیم . » وقتی می روند، مسئول سپاه ، زنگ می زند به دژبانی ، که « نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم . زود برمی گردیم.» بچه های سپاه ، جسد هایشان را ،کنار هم ، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها ، ماشین را به گلوله می بندند ، مجید در دم شهید می شود ، و مهدی را که می پرد بیرون ، با آرپی جی می زنند.

97- هفت صبح ، بی سیم ز دند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت ، به کمین گروهک ها خورده اند بروید ، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم . دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم . توی ماشین را که گشتیم ، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم . دستور دادند باز هم بگردیم . وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.

98- سرکار بودم . از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم .» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان ، عیادتش . « هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ » گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد ، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه . در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه . گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم . دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه ، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین . دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم .» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه .

99- خیلی وقت ها که گیر می کنم ، نمی دانم چه کار کنم . می روم جلوی عکسش ومی نشینم و با هاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلا به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده .

100- اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟ » توی دلم گذشت « سی سال ،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم ، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست. باورم نمی شود.

...