تبیان، دستیار زندگی
داود را در فروردین 1365 بدرقه کردیم و به جبهه اعزام شد؛ یک ماه از داود خبر نداشتیم؛ او حتی یک نامه هم ننوشت؛ من و پدرش خیلی دلتنگ بودیم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آغاز دلتنگی‌ها برای آمدن داوود

گفتگو با مادر سرباز شهید «داود امامی» (قسمت دوم)


داود را در فروردین 1365 بدرقه کردیم و به جبهه اعزام شد؛ یک ماه از داود خبر نداشتیم؛ او حتی یک نامه هم ننوشت؛ من و پدرش خیلی دلتنگ بودیم؛ ابوالفضل از جبهه برگشت اما بازهم خبری از داود نشد.

شهید داوود امامی

قسمت اول

آن موقع موبایل و تلفن نبود. هر روزی که او می‌رفت چشم به راهش بودم؛ همان روزها پسر خواهرشوهرم هم شهید شد، او را آوردند.

عید فطر بود، به نیت اموات حلوا و «فتیر» درست کردم؛ دیدم روستای‌مان شلوغ شده است. پسربزرگم می‌خواست به چابهار برود تا کار کند. او گفت: «اگر هوا خیلی گرم بود برمی‌گردم وگرنه مشغول کار می‌شوم».

او صبح رفت و غروب برگشت به خانه؛ دیدم از شدت ناراحتی رنگش کبود است. بابای بچه‌ها هم خواب بود.

ـ پسرم، برایت چای بیاورم یا آب؟

یک لیوان آب بیاور.

ـ مادر، خواهرم هم از تهران به اینجا می‌آیند.

ـ چرا؟

ـ می‌آیند برای عید دیدنی.

پدر شهید از خواب بلند شد و گفت: «خانم باور کن یک اتفاقی افتاده است».

اقوام و آشنایان می‌دانستند که داود شهید شده است؛ در خانه نماندم به منزل همسایه‌مان رفتم؛ همین طور که حرف می‌زدیم، گفتم: «راستی چرا برای دخترت عروسی نمی‌گیرید و او را به خانه‌اش بفرستید؟» او گفت: «آخر شهید می‌آورند، الان خوب نیست عروسی بگیرم. از زنجان یک تیپ هم به جبهه رفتند». وقتی این حرف را زد دلشوره گرفتم و نتوانستم در آنجا بنشینم.

بعد از ساعتی، پسرم آمد.

ـ خبر دادند که داود شهید شده است.

ـ پس پیکرش کو؟!

ـ دیده‌اند شهید شده، اما پیکرش در منطقه‌ای بود که به دست‌شان نرسیده.

اولین خوابی که از پسر شهیدم دیدم

روز هفتم شنیدن خبر شهادت داود، در خواب دیدم که او آمد؛ کلاه سرش بود. گفتم: «پس کجا بودی؟» بلند شدم تا او را بغل بگیرم، از خواب پریدم. فریاد زدم و از خواب پریدم؛ بچه‌ها گفتند: «چی شده؟» گفتم «داود آمد و الان هم رفت جلوی در» همه آنها با دیدن این حال و روز من گریه کردند. 3ـ2 بار پسرم را در خواب دیدم؛ می‌دیدم با لباس سربازی‌اش آمده است، می‌گفتم: «کجا بودی؟» می‌گفت: «آمدم سر بزنم و بروم» بعد می‌رفت.

چندین بار به ما خبر می‌دادند که داود در فلان جا مجروح است، اسیر است، یا پیکرش پیدا شده؛ چون پیکر او را ندیده بودم باور می‌کردم

همدردی اهالی روستا

تمام دوستان و آشنایان به منزل ما آمدند؛ ساک داود را هم آورده بودند اما به من نشان ندادند؛ خیلی مهمان داشتیم؛ من در موقعیتی نبودم که نان درست کنم، زنان روستا نان می‌پختند، ماست درست کردند و می‌آوردند در خانه‌ ما می‌گذاشتند.

بعد از مراسم پشت بلندگوی مسجد اعلام کردم که «هر کس چیزی آورده است، بیاید و پولش را بدهم». مردم اعتراض کردند که «پسر تو به خاطر ما از جانش گذشت، شب و روز بی‌خوابی کشید، آن وقت ما بیاییم پول نان و ماست از شما بگیریم؟!»

تا روز هفتم در زنجان بودیم؛ مراسمی هم در تهران و منزل خواهرش برای داود گرفته شد.

شایعه‌هایی که دلواپسی‌ام را بیشتر می‌کرد

بعد از این جریان چندین بار به ما خبر می‌دادند که داود در فلان جا مجروح است، اسیر است، یا پیکرش پیدا شده؛ چون پیکر او را ندیده بودم باور می‌کردم؛ بچه‌هایم را می‌فرستادم تا خبر از داود بگیرند. بچه‌هایم هم از این انتظار و اینکه بتوانم خبر از داود بگیرم، نگران بودند.

ابوالفضل پسر بزرگم گفت: «مامان تو را به ابوالفضل(ع) این قدر حرف کسی را باور نکن، بچه‌ها را به این طرف و آن طرف نفرست!» با این حال هر کسی که از جبهه می‌آمد به دیدنش می‌رفتم و می‌گفتم: «خبری از داود ندارید؟» باز هم ناامید برمی‌گشتم به خانه. روزهایم همین طور گذشت.

صدای در خانه، قلبم را به تپش می‌انداخت

سال‌ها از داود خبر نداشتم؛ اگر کسی در خانه را می‌زد، قلبم به تپش می‌افتاد، پیش خودم می‌گفتم: «خدایا چه خبر شده است؟ الان از داود خبری آوردند؟» وقتی کسی می‌آمد و درِگوشی حرف‌ می‌زد، می‌گفتم: «خدایا این چه حرفی دارد می‌زند» هر روز پیش خودم می‌گفتم: «خدایا پسرم اسیر شد؟ او را زنده زنده دفن کردند؟!»

مادرم دیگر، کلی فکر و خیال به سرم می‌زد.

ادامه دارد...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: فارس