تبیان، دستیار زندگی
محله عابد ربو، جبلیه در تاریخ 5 تا 15 ژانویه شاهد حوادثی تلخ بود. امین 17 ساله در منزل پدری اش نشسته بود که سر و کله سربازان اسراییلی پیدا شد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امین در مسلخ

نوجوانان فلسطینی :سپر انسانی جنگ


محله عابد ربو، جبلیه در تاریخ 5 تا 15 ژانویه شاهد حوادثی تلخ بود. امین 17 ساله در منزل پدری اش نشسته بود که سر و کله سربازان اسراییلی پیدا شد.

امین در مسلخ

محله عابد ربو، جبلیه در تاریخ 5 تا 15 ژانویه شاهد حوادثی تلخ بود. امین 17 ساله در منزل پدری اش نشسته بود که سر و کله سربازان اسراییلی پیدا شد.

به طرف ما نشانه گرفت تا دوباره سینه خیز برویم. سه متر سینه خیز رفتیم. و دوباره نیم ساعت بر روی زمین خوابیده بودیم.

5 ژوئن بود. امین، پدر، مادر و خواهر و برادرانش در آشپزخانه نشسته بودند. "ویسام" پسر عموی امین درب خانه را زد. به انها گفت که از خانه بیرون بیایند. "ویسام" طعمه بود و 30 سرباز پشت درب کمین کرده بودند. امین و پدرش دستبند زده شده به حیاط خانه برده میشوند.

صدای شلیک اسلحه شنیده میشود. سربازان امین و پدرش را به محل خروج صدا می‌برند. نهایتا کل خانواده به منزلی برده میشوند که در آنجا خالد و طلعت ربو بهمراه خواهر و برادرانشان دست‌بسته نگهداری میشدند. پس از لحظاتی به زنها و بچه‌ها دستور داده میشود که در حالیکه پرچم سفید حمل میکنند به خیابان صلاح الدین بروند. پدر امین از سربازان میخواهد که اجازه دهند امین با آنها برود اما آنها اجازه نمیدهند.

60 سرباز پشت امین و والدینش راه میافتند. امین اینگونه تعریف میکند: "ما را به جلو بردند. به ما دستور دادند که بر روی شکم بخوابیم. سه متر سینه خیز رفتیم تا به یک درخت رسیدیم. نیم ساعت در حالیکه سر تفنگهایشان به سمت صورت ما بود زیر درخت ایستادیم. یکی از انها یک دوربین دو چشمی به همراه داشت که مدام از ان نگاه میکرد. افسر ارشد آنها به ما دستور داد که دوباره سه متر سینه خیز برویم. و دوباره نیم ساعت ما را سراپا نگاه داشت. تا ساعت 8 شب 15 متر ما را سینه خیز برد. وقتی سینه خیز میرفتم دستبندم دستم را تنگتر میکرد. خالد و طلعت هم همین حال را داشتند. پدرم از افسر خواست تا دستانمان را باز کند. اما او گفت که افسر مسئول این قضیه هنوز نیامده است. دستهای پر از خون شده بود. از دو آرنجم خون میریخت. خیلی درد میکشیدم اما کم نمی‌آوردم".

در روز 6 ژوئن به خانه‌ای در نزدیکی انتقال می‌یابند و اجازه به آنها داده میشود که در یک اتاق دو متری چهار نفری بخوابند. ساعت 3:30 دقیقه نیمه شب سراغشان می‌آیند و به همراه 50 سرباز به خانه ای در 50 متری آنجا انتقال می‌یابند.

حوالی ظهر روز 13 ژانویه چشمان آنها را بسته و به آنها میگویند که میخواهند آنها را به ارتص ببرند. ویسام آزاد میشود. امین میگوید "من از شدت ترس قالب تهی کردم. گفتم الان مرا می‌برند و حسابی به قصد اعتراف‌‌گیری کتک میزنند. صورتم را در دستشویی شدستم. مرا وارد خانه‌ای کردند که دست کم یکصد سرباز آنجا بودند. کف زمین پر از پارچه بود. میخواستند چشمهای ما را ببندند

در ظهر 7 ژانویه، پدر امین را برای 2 ساعت می‌برند. از آن روز ببعد پدر امین را هر روز 2 ساعت بعنوان طعمه برای خروج اهالی از خانه مورد استفاده قرار می‌دادند.

حوالی ظهر روز 13 ژانویه چشمان آنها را بسته و به آنها میگویند که میخواهند آنها را به ارتص ببرند. ویسام آزاد میشود. امین میگوید "من از شدت ترس قالب تهی کردم. گفتم الان مرا می‌برند و حسابی به قصد اعتراف‌‌گیری کتک میزنند. صورتم را در دستشویی شدستم. مرا وارد خانه‌ای کردند که دست کم یکصد سرباز آنجا بودند. کف زمین پر از پارچه بود. میخواستند چشمهای ما را ببندند. 500 متر با چشمان بسته مرا به سمت یک تانک بردند. وارد تانک شدیم. خاک و غبار وارد شده به تانک نفسم را برید. نیم ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که یک سرباز آمد و با قنداق تفنک محکم بر شانه‌ام زد. به من میگفت: "مادر به خطا! تو حماسی لعنتی! چرا میگذاری حماس از تو بعنوان دام استفاده کند؟" خیلی خوب عربی با لهجه مصری صحبت میکرد. بعد شروع کرد به کتک زدن من با اسلحه و لگد. فریاد میزدم. شروع کرد به کتک زدن همه ما. مدام میگفت "اگه یک سرباز گفت بزنمت؟ بگو نه!"

آنها را به یک مینی بوس انتقال میدهند. سرباز آنقدر آنها را میزند که بیحال میشوند. بعد یک ساعت در بیابان در حال حرکت بوده اند. امین بارها در مینی بوس به زمین می‌افتد. در آنروز امین و همراهانش بارها مورد بازجویی کانتینر قرار میگیرند. بارها سیلی و مشت بر صورتش زده میشود.

در روز 14 ژانویه وقتی بازجو در مورد گرایش سیاسی‌اش از او می‌پرسد که "کدام حزب را انتخاب میکنی؟" امین پاسخ میدهد "من اصلا با احزاب آشنا نیستم". بازجو سیلی محکمی به او میزند و میگوید "ای مادر به خطا!".

ساعت یک بعدازظهر 15 ژانویه طی یک تماس، امین و طلعت و فتحی به جای دیگر انتقال می‌یابند و پدر در انجا می‌ماند. وقتی به ارتص میرسند چشم و دستان آنها را باز کرده و آزادشان میکنند. کمی میروند تا به جبلیه میرسند. یکی از خویشاوندان امین به او میگوید که مادر و خواهر وبرادرانش در منزل دایی‌اش هستند. امین وقتی به آنجا میرسد از شدت خوشحالی گریه میکند. امین میگوید: "فکرم پیش پدرم بود. داشتم دیوانه میشدم که چرا نگذاشتند بیاید".

نهایتا پدر امین در تاریخ 6 جولا 2009 پس از تحمل 7 ماه حبس به آغوش خانواده باز می‌گردد.

ادامه دارد

ترجمه:محمدرضا صامتی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع:

مرکز حقوق بشر "المیزان"

شورای جهانی دفاع از حقوق کودکان