قطعاتی از اشعار کاظم سادات اشکوری
چهاردهمین دیدار
پریشان خاطر ودلگیرفشانده گیسوان در باد
نشسته در پناه کاروان ابرها،
دریا
...
شب پاییز
در پس کوچه های سال های رفته
می راند
دل
از غم
می سراید
دیده
از دریا.
کنار کلبه
بید و باد
می خوانند.
«برف»
در باغچهنگاه تو
خوابیده است
روی ستاره های کوچک تابستان
که مشت مشت آنها را
یک شب زدوده باد
از بام های نیلی بالا.
«در ماهتاب اسفند»
شوقی شیار می زنداین کشتزار ِآیش را
در ماهتاب اسفند
یار صبور همسفر سال اضطراب
- در کشتزار مهتاب -
بذر ترانه می پاشد.
شب در سکوت می گذرد از پل
و نه پونه ی صحرایی
یک لحظه می نشیند
در ذهن جویبار
یاد شکوفه های شکفتن
- در باغ بامدادی -
بر شاخ و برگ برهنه.
گل در دهان خار.
«با چشم ها»
موجی دوبارهبر می خیزد
با گردباد شن
از رهروان فردا
تا کوچه های روشن و
هموار
راهی دراز در پیش است.
...
وقتی که باد
روبنده ی حریر بیابان را
بر می دارد
از روی تپه ها
در جست و جوی دیده ی بیدار است.
ای دوست!
با چشم های باز
سفر باید کرد
هرچند
موجی دوباره
برخیزد
با گردباد شن.