تبیان، دستیار زندگی
خاطرات روزهای تلخ و شیرین اسرا در ماه محرم در آسایشگاه های عراق به روایت آزاده جوانمرد حاج سید على‌اکبر ابوترابى محمدحسین صیادیان
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تبسم چشم‌ها

خاطرات ماه محرم در اسارت


خاطرات روزهای تلخ و شیرین  اسرا در  ماه محرم در آسایشگاه های عراق به روایت آزادگان جوانمرد حاج سید على‌اکبر ابوترابى و محمدحسین صیادیان.

اسرا

تبسم چشم‌ها

در اردوگاه موصل 4، برادرى بود به نام عبدالله که چشم او به مرور زمان آن قدر ضعیف شد که عینک ته استکانى مى‌زند. بیش از هشتاد درصد بینایى خود را از دست داده بود.

اسیرى دیگر به نام یاسر - که اکنون در عینک‌سازى کار مى‌کند - مددکار چشم‌ پزشک عراقى بود. روزى عبدالله پیش یاسر مى‌رود و از او مى‌خواهد که پزشک عراقى وى را معاینه کند یاسر هم به عبدالله نوبت مى‌دهد و روزى که پزشک به اردوگاه مى‌آید، ایشان را نزد او مى‌برد. چشم پزشک هم به احترام یاسر، چشم عبدالله را معاینه‌اى دقیق مى‌کند و مى‌گوید: این چشم، دیگر براى تو چشم نخواهد شد، حتى اگر متخصص‌ترین جراح آن را عمل کند.

مدتى مى‌گذرد تا اینکه نوبت زیارت عتبات عالیات،‌ به اسراى موصل 4 مى‌رسد. عبدالله هم در جمع زائران کربلا مى‌رود و توفیق پیدا مى‌کند قتلگاه شهداى کربلا را زیارت کند او پس از زیارت، به همراه اسراى دیگر به اردوگاه بر مى‌گردد.

شب بازگشت از کربلا، عبدالله در حالى که دلش گرفته بود، دو رکعت نماز مى‌خواند و پس از نماز با خدا راز و نیاز مى‌کند و خدمت امام حسین(ع) عرض مى‌کند:

آقا جان! من تا حالا شفاى چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت، اسیر بودم و وظیفه‌ام بود که اسارت را بگذرانم و سعى من همیشه بر این بوده که به وظیفه خود عمل کنم امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران مى‌رویم و من با این چشم راهى ندارم جز اینکه دست گدایى پیش این و آن دراز کنم و این براى من سخت خواهد بود اگر در اینجا بمیرم برایم خیلى راحت‌تر است. شما را قسم مى‌دهم به حق مادرتان زهرا(س) نظرى بفرمایى تا من بتوانم بینایى چشمم را از شما بگیرم که محتاج کسى نباشم.

عبدالله پیشانى را بر روى مهر مى‌گذارد و اشک مى‌ریزد. سر را که بلند مى‌کند، مى‌بیند بینایى چشم او برگشته است. او شماره‌هاى ریزى را که روى ظرف‌هاى غذاى آسایشگاه نوشته شده است از دور مى‌بیند و به راحتى آنها را مى‌خواند.

فردا صبح، پیش یاسر مى‌رود و به او مى‌گوید: از دکتر عراقى بخواه تا یک بار دیگر چشم‌هاى مرا معاینه کند. پزشک مسیحى به محض اینکه چشم‌هاى عبدالله را معاینه مى‌کند یک دفعه صدا مى‌زند: یا عیسى‌بن مریم! این چشم‌ها توانایى چشم‌هاى سالم یک جوان پانزده ساله را دارد.

به هر حال، آن پزشک مسیحى اعتراف کرد که چشم‌هاى عبدالله شفا یافته و این کار حتى با عمل جراحى محال بوده است.

آقا جان! من تا حالا شفاى چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت، اسیر بودم و وظیفه‌ام بود که اسارت را بگذرانم و سعى من همیشه بر این بوده که به وظیفه خود عمل کنم امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران مى‌رویم و من با این چشم راهى ندارم جز اینکه دست گدایى پیش این و آن دراز کنم و این براى من سخت خواهد بود اگر در اینجا بمیرم برایم خیلى راحت‌تر است. شما را قسم مى‌دهم به حق مادرتان زهرا(س) نظرى بفرمایى تا من بتوانم بینایى چشمم را از شما بگیرم که محتاج کسى نباشم

حاج سید على‌اکبر ابوترابی

***

در حقیقت، دشمن اسیر ما بود

در اردوگاهى که ما بودیم مسئول اردوگاه و مسئول استخبارات اعلام کرد و گفت:‌ اسیران این اردوگاه را به کربلا براى زیارت مى‌بریم. به یک شرط بچه‌ها گفتند: چه شرطی؟ گفت: تبلیغات به سود ملت ایران نکنید. اسیران هم یکصدا گفتند: اگر متقابلا شما هم قول بدهید به نفع عراق و ارتش عراق تبلیغ نکنید. مسئولین گفتند: باشد ما هم قبول داریم یک کاروان بزرگ از اسیران اردوگاه ما تشکیل دادند و سحرگاهى از اردوگاه بیرون بردند سوار اتوبوس کردند و چند اتوبوس به کربلا فرستادند. بعد از اینکه از زیارت کربلا برگشتیم، مدت یک ساعتى اتوبوس‌هاى حامل کاروان زیارتى اسیران در شهرستان بغداد اتراق کرد و همه اسیران را در گوشه‌اى از میدان بزرگ شهر پیاده کردند و زیر‌نظر محافظ مراقب نگه داشتند. جبار نصر اسیر سپاهی، عکس بزرگى از صدام حسین را در بدنه اتوبوسى دید، در یک چشم به هم زدن همه اسیران پى بردند که مسئولین اردوگاه به آنها نارو زده و دست به کار تبلیغاتى زده‌اند تا با نشان دادن عکس صدام تبلیغى براى صدام باشد. اسیران یکپارچه شدند و فریاد کشیدند تا زمانى که عکس صدام را از بدنه اتوبوس نکنید ما سوار نخواهیم شد حتى اگر همه ما را تیرباران کنید. مسئولین و افسران سازماندهى گفتند بیایید سوار شوید، از شهر که خارج شدیم عکس را برمى‌داریم اسیران یکصدا گفتند: نه شما به قول خود وفا نکردید. ماهم تا عکس صدام را برندارید سوار اتوبوس نخواهیم شد. مردم عادى هم که در حال گشت و گذار و خرید مایحتاج روزانه از بازار شهر بودند، بعضى‌ها باترس و لرز گوشه میدان ایستاده و جلب فریاد اعتراض اسیران ایران شده بودند. دقیقه به دقیقه به مردم اضافه مى‌شد. افسر مسئول که به دستور او عکس صدام را چسبانیده بودند، مى‌دانست که هیچ درجه‌‌دار و سربازى جرات کندن عکس صدام را ندارد.

ستونى از درجه‌‌دار و سرباز و ماموران بدرقه جلوى اتوبوس درست کرد، درست مثل دیوارى جلوى اتوبوسى که عکس صدام به بدنه‌اش چسبیده بود را گرفتند، براى اینکه مردم عادى پى به این کار نبرند. از پشت دیوار محافظ رفت و عکس صدام را کند. چند روزى از این جریان نگذشته بود که یکى از افراد ستون پنجم حزب بعث اردوگاه خبر را به بزرگان امنیتى رسانید. افسر مسئول را بردند و تیرباران کردند. شهامت و شجاعت و جسارت اسیران ایرانى از اعتقادى بود که به مکتب اسلام و قیام عاشورا داشتند.

این اعتقاد راسخ آنها بود با اینکه در بند و زنجیر دشمن بودند اسیر نبودند و در حقیقت دشمن اسیر آنها بود.

محمدحسین صیادیان

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع:ساجد و

mfpa